خواجوی کرمانی (غزلیات)/ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذر
ظاهر
ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذر | ور دل از جان بر نمیگیری ز جانان درگذر | |||||
در حقیقت کفر و ایمان جز حجاب راه نیست | عاشقی را پیشه کن وز کفر و ایمان درگذر | |||||
با سرشک ما حدیث لل لالا مگوی | چشم گوهر بار من بین و ز عمان درگذر | |||||
گر صفای مروه خواهی خاک یثرب سرمه ساز | ور هوای کعبه داری از بیابان درگذر | |||||
حکم و حکمت هر دو با هم کی مسلم گرددت | حکمت یونان طب وز حکم یونان درگذر | |||||
تا ترا دیو و پری سر بر خط فرمان نهند | همچو باد از خاتم و تخت سلیمان درگذر | |||||
غرقه شو در نیستی گر عمر نوحت آرزوست | غوطه خور در موج خوناب و ز طوفان درگذر | |||||
تا مسخر گرددت ملک سکندر خضروار | از سیاهی رخ متاب و زاب حیوان درگذر | |||||
بگذر از بخت جوان و دامن پیران بگیر | دست بر زال زر افشان و ز دستان درگذر | |||||
گر چو ذره وصل خورشید در فشانت هواست | محو شو در مهر و از گردون گردان درگذر | |||||
زخم را مرهم شمار وطالب دارو مباش | درد را از دست بگذار و ز درمان درگذر | |||||
تا ببینی آبروی یوسف کنعان ما | رو علم بر مصر زن وز چاه کنعان درگذر | |||||
عارض گلرنگ او بین وز شقایق دم مزن | سنبل سیراب او گیر و ز ریحان درگذر | |||||
گر بمعنی ملک درویشی مسخر کردهئی | از ره صورت برون آی و ز سلطان درگذر | |||||
تا بکی خواجو توان بودن بکرمان پای بند | سر برآور همچو ایوب و ز کرمان درگذر |