خواجوی کرمانی (غزلیات)/ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذر

از ویکی‌نبشته
خواجوی کرمانی (غزلیات) از خواجوی کرمانی
(ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذر)
  ای دل ار سودای جانان داری از جان درگذر ور دل از جان بر نمی‌گیری ز جانان درگذر  
  در حقیقت کفر و ایمان جز حجاب راه نیست عاشقی را پیشه کن وز کفر و ایمان درگذر  
  با سرشک ما حدیث لل لالا مگوی چشم گوهر بار من بین و ز عمان درگذر  
  گر صفای مروه خواهی خاک یثرب سرمه ساز ور هوای کعبه داری از بیابان درگذر  
  حکم و حکمت هر دو با هم کی مسلم گرددت حکمت یونان طب وز حکم یونان درگذر  
  تا ترا دیو و پری سر بر خط فرمان نهند همچو باد از خاتم و تخت سلیمان درگذر  
  غرقه شو در نیستی گر عمر نوحت آرزوست غوطه خور در موج خوناب و ز طوفان درگذر  
  تا مسخر گرددت ملک سکندر خضروار از سیاهی رخ متاب و زاب حیوان درگذر  
  بگذر از بخت جوان و دامن پیران بگیر دست بر زال زر افشان و ز دستان درگذر  
  گر چو ذره وصل خورشید در فشانت هواست محو شو در مهر و از گردون گردان درگذر  
  زخم را مرهم شمار وطالب دارو مباش درد را از دست بگذار و ز درمان درگذر  
  تا ببینی آبروی یوسف کنعان ما رو علم بر مصر زن وز چاه کنعان درگذر  
  عارض گلرنگ او بین وز شقایق دم مزن سنبل سیراب او گیر و ز ریحان درگذر  
  گر بمعنی ملک درویشی مسخر کرده‌ئی از ره صورت برون آی و ز سلطان درگذر  
  تا بکی خواجو توان بودن بکرمان پای بند سر برآور همچو ایوب و ز کرمان درگذر