خواجوی کرمانی (غزلیات)/ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی
ظاهر
ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی | جعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی | |||||
آهوانند در آن غمزهی شیر افکن تو | گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئی | |||||
دل بزلفت من دیوانه چرا میدادم | هیچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئی | |||||
مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان | عاقبت گشت دلم صید کمان ابروئی | |||||
عین سحرست که پیوسته پریرویانرا | طاق محراب بود خوابگه جادوئی | |||||
دل شوریده که گم کردن و دادم بر باد | میبرم در خم آن طره مشکین بوئی | |||||
بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب | دیده سوی دگری دارم و خاطر سوئی | |||||
بلبل سوخته دل باز نماندی بگلی | اگر آگه شدی از حسن رخ گلروئی | |||||
دل خواجو همه در زلف بتان آویزد | زانکه دیوانه شد از سلسلهی گیسوئی |