خواجوی کرمانی (غزلیات)/ایکه زلف سیهت برگل روی آشفتست
ظاهر
ایکه زلف سیهت برگل روی آشفتست | زآتش روی تو آب گل سوری رفتست | |||||
در دهانت سخنست ار چه بشیرین سخنی | لب شکر شکنت عذر دهانت گفتست | |||||
همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش | زانکه کس چشمهی خورشید به گل ننهفتست | |||||
دل گم گشته که بر خاک درت میجستم | گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست | |||||
چون توانم که ز کویت بملامت بروم | کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست | |||||
از سر زلف درازت نکنم کوته دست | که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست | |||||
احتیاجت به چمن نیست که بر سرو قدت | گل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتست | |||||
بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا | بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست | |||||
گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست | چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست |