خواجوی کرمانی (غزلیات)/امروز که من عاشق و دیوانه و مستم
ظاهر
امروز که من عاشق و دیوانه و مستم | کس نیست که گیرد بشرابی دو سه دستم | |||||
ای لعبت ساقی بده آن بادهی باقی | تا باده پرستی کنم و خود نپرستم | |||||
با خود چو دمی خش ننشستم بهمه عمر | برخاستم از بند خود و خوش بنشستم | |||||
گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم | ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم | |||||
میبرد دلم نرگس مخمورش و میگفت | کای همنفسان عیب مگیرید که مستم | |||||
رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی | باز آی که از دست تو برخاک نشستم | |||||
چون حلقهی گیسوی تو از هم بگشودم | از کفر سر زلف تو زنار ببستم | |||||
در چنبر گردون ز دمی چنگ بلاغت | با این همه از چنبر زلف تو نجستم | |||||
تا در عقب پیر خرابات نرفتم | از درد سر و محنت خواجو بنرستم |