خلاصه شاهنامه/درباره شاهنامه

از ویکی‌نبشته
خلاصه شاهنامه از فردوسی
تصحیح محمدعلی فروغی

درباره شاهنامه

گرامی دوست مهربانم میخواهی بدانی احساسات من نسبت بشاهنامه چیست و در باره فردوسی چه عقیده دارم؟ اگر بجواب مختصر مفید قانعی اینست که بشاهنامه عاشقم و فردوسی را ارادتمند صادق، اگر باین مختصر قناعت نداری، گواه عاشق صادق در آستین باشد، در تأیید اظهارات خویش باندازه خود شاهنامه میتوانم سخن را دراز کنم و دلیل و برهان بیاورم. اما اندیشه بخاطر راه مده که چنین قصدی ندارم و در ایجاز کلام تا آنجا که مخلّ نشود خواهم کوشید.

شاهنامه فردوسی هم از حیث کمیّت هم از جهت کیفیّت بزرگترین اثر ادبیات و نظم فارسی است، بلکه میتوان گفت یکی از شاهکارهای ادبی جهان است، و اگر من همیشه در راه احتیاط قدم نمیزدم و از اینکه سخنانم گزافه نماید احتراز نداشتم میگفتم شاهنامه معظمترین یادگار ادبی نوع بشر است. اما میترسم بر من خرده بگیرند که چون قادر بر ادراک دقایق و لطایف آثار ادبی همه قبایل و امم قدیم و جدید نیستی حقّ چنین ادّعائی نداری، بنابرین ازین مرحله میگذرم، و نیز برای اینکه روح مولانا جلال‌الدّین و شیخ سعدی و خواجه حافظ را هم گله‌مند نکرده باشم تصدیق میکنم که اگر بخواهیم انصاف بدهیم و تحقیق را تمام نمائیم باید این سه بزرگوار را هم پهلوی فردوسی بگذاریم و ایشان را ارکان اربعه زبان و ادبیات فارسی و عناصر چهارگانه تربیت و ملیت قوم ایرانی بخوانیم، و چون میخواهم این رساله پردراز نشود فعلاً از عشقبازی با مثنوی مولوی و کلیّات سعدی و غزلیّات خواجه حافظ خود داری میکنم و تنها بذکر موجبات ارادت خود بفردوسی طوسی میپردازم که موضوع بحث ماهمین است، گذشته از اینکه فردوسی زماناً از آن سه نفر پیش و لااقلّ فضیلت نقدّم بر ایشان را داراست.

نخستین منّت بزرگی که فردوسی بر ما دارد احیا و ابقای تاریخ ملّی ماست. هرچند جمع‌آوری این تاریخ را فردوسی نکرده و عمل او تنها این بوده است که کتابی را که پیش از او فراهم آمده بود بنظم آورده است ولیکن همین فقره کافیست که او را زنده‌کننده آثار گذشته ایرانیان بشمار آورد چنانکه خود او این نکته را متوجه بوده و فرموده است : «عجم زنده کردم بدین پارسی» و پس از شماره اسامی بزرگانی که نام آنها را ثبت جریده روزگار ساخته می‌گوید:
«چو عیسی من این مردگان را تمام
سراسر همه زنده کردم بنام»

ذوق سلیم و هوش سرشار تو تصدیق خواهد کرد که اگر فردوسی شاهنامه را نظم نکرده بود احتمال قوی میرود که این روایات را هم سبل حوادث عظیم پی در پی که بر مملکت ستمدیده ما روی آورده است برده و آن دفتر را شسته بود، چنانکه بسیاری از کتب فارسی و عربی را از میان برده و یادگارهای بسیار از نیاکان ما را منقود ساخته است، و فرضاً که مفقود هم نمیشد بحالت تاریخ بلعمی (ترجمه و تلخیص تاریخ محمّدبن جریر طبری) و نظایر آن در میآمد که از صدهزار نفر یک نفر آنهارا نخوانده بلکه ندیده است، و شکّی نیست در اینکه اگر سخن دلنشین فردوسی و اشعار آبدار او نبود وسیله ابقای تاریخ ایران همانا منحصر بکتب امثال مسعودی و حمزة بن حسن و ابوریحان میبود که همه بزبان عرب نوشته شده و اکثریت عظیم ایرانیها از فهم آن عاجزند، و چون آن کتب لطف و زیبائی آثار ادبی را ندارد عربی‌خوانها هم آنها را کمتر میخوانند و در هر صورت رسوخ و نفوذی که روایات مزبور بواسطه اشعار فردوسی در اذهان ایرانیان نموده و تأثیراتی که بخشیده نمی نمود و نمی بخشید. چه البته میدانی که شاهنامه فردوسی از بدو امر در نزد فارسی‌زبانان چنان دلچسب واقع شده که عموما فریفته آن گردیده‌اند . هر کس خواندن میتوانست شاهنامه میخواند و کسی که خواندن نمیدانست در مجالس شاهنامه‌خوانی برای شنیدن و تمتّع یافتن از آن حاضر میشد. کمتر ایرانی بود که آن داستانها را نداند و اشعار شاهنامه را از بر نخواند و رجال أحیا شده فردوسی را نشناسد، و اگر این اوقات ازین قبیل مجالس نمی بینی و روایت آن اشعار را کمتر میشنوی از آنست که شداید و بدبختیهای عصر اخیر محور زندگانی مارا بکلّی منحرف ساخته و بقول معروف چرخ ما را چنبر کرده بود، و مساعی که این ایام برای تجلیل فردوسی و تجدید عهد شاهنامه بکار میبریم برای آنست که آن روزگار گذشته را بر گردانیم، و بعقیده من وظیفه هر ایرانی است که اوّلاً خود با شاهنامه مأنوس شود، ثانیا ابناء وطن را بمؤانست این کتاب ترغیب نماید و اسباب آن را فراهم آورد. محتصر، فردوسی قباله و سند نجات ملّت ایران را تنظیم فرموده، و همین کلمه مرا بی‌نیاز میکند از اینکه در توضیح مطلب و پافشاری در اثبات مقام فردوسی ازین جهت بطول کلام بپردازم.

پیش از آنکه بر سر نکات دیگر برویم بی‌موقع نمیدانم که جواب اعتراضی را که ممکنست بخاطرت خطور کند بدهم، و آن اینست: غالب روایاتی که فردوسی در شاهنامه نقل کرده یا بالتّمام عاری از حقیقت است با مشوب بافسانه میباشد و درین صورت چگونه میتواند سند تاریخ ما محسوب شود؟

دوست عزیز غافل نباید شد از اینکه مقصود از تاریخ چیست و فواید آن کدام است. البتّه در هر رشته از تحقیقات و معلومات حقیقت باید وجهه و مقصود باشد و خلاف حقیقت مایه گمراهی است. امّا درین مورد مخصوص که موضوع بحث ماست مطابق واقع بودن یا نبودن قضایا منظور نظر نیست. همه اقوام و ملل متمدّن مبادی تاریخشان مجهول و آمیخته بافسانه است و هر اندازه سابقه ورودشان بتمدّن قدیمتر باشد این کیفیّت در نزد آنها قویتر است. زیرا که در ازمنه باستانی تحریر و تدوین کتب و رسائل شایع و رایج نبود، و وقایع و سوانحی که بر مردم وارد میشد فقط در حافظه اشخاص نقش میگرفت و سینه بسپنه از اسلاف باخلاف میرسید و ضعف حافظه با قوّت تخیّل و غیرت و تعصّب اشخاص وقایع و قضایا را در ضمن انتقال روایات از متقدمین بمتأخرین متبدّل میساخت و کم‌کم بصورت افسانه در می‌آورد. خاصّه اینکه طبایع مردم عموماً بر اینست که درباره اشخاص با اموری که در ذهن ایشان تأثیر عمیق می‌بخشد افسانه‌سرائی می‌کنند، و بسا که بحقیقت آن افسانه ها معتقد و نسبت بآنها متعصّب میشوند. حاصل اینکه تاریخ باستانی کلبّه اقوام و ملل بالضّروره افسانه مانند است، و این فقره اگر در نظر مورّخ محقّق مایه تأسّف باشد از جهت تأثیرات اجتماعی و نتایجی که بر آن مترتّب میشود بی‌ضرر بلکه مفید است. چه هر قومی برای اینکه میان افراد و دسته‌های مختلف او اتّفاق و اتّحاد و همدردی و تعاون موجود باشد جهت جامعه و مابه الاشتراک لازم دارد، و بهترین جهت جامعه در میان اقوام و ملل اشتراک در یادگارهای گذشته است اگر چه آن یادگارها حقیقت و واقعیت نداشته باشد. چه شرط اصلی آنست که مردم بحقیقت آنها معتقد باشند، و ایرانیان همواره معتقد بوده اند که پادشاهان عظیم‌الشّأن مانند جمشید و فریدون و کیقباد و کیخسرو داشته و مردمان نامی مانند کاوه و قارن و گیو و گودرز و رستم و اسفندیار میان ایشان بوده که جان و مال و عرض و ناموس اجدادشان را در مقابل دشمنان مشترک مانند ضحاک و افراسیاب وغیره محافظت نموده‌اند، و بعبارةٍ أخری هر جماعتی که کاوه و رستم و گیو و بیژن و ایرج و منوچهر و کیخسرو و کیقباد و امثال آنان را از خود میدانستند ایرانی محسوب بودند و این جهت جامعه رشته اتّصال و مایه اتّحاد قومیّت و ملیّت ایشان بوده است.
پس درین مورد خاصّ غمگین نباید بود که روابات باستانی ما بافسانه بیشتر نزدیک است تا بتاریخ، بلکه باید نظر کرد که اولاً آن روایات بچه کیفیّت و تأثیرش در نفوس مردم چه بوده است، ثانیاً راوی آن روایات چگونه آنهارا نقل کرده، و آیا توانسته است بقسمی حکایت کند که در اذهان و نفوس جایگیر شود تا خاصیتی را که برای آنها مذکور داشتیم بخشد، و چون باین مقام برآئیم می‌بینیم که الحقّ داستانهای شاهنامه و بیان فردوسی آن صفات لازمه را بدرجه کمال دارا میباشد. نگاه کن و ببین روایات شاهنامه پادشاهان و بزرگان ایران را چگونه معّرفی می‌کند. مثلاً آیا ممکنست کسی داستان ایرج پسر فریدون را بخواند و مهر و محبّت این جوان را که مظهر کامل ایرانی و اصل و بیخ ایرانیّت شناخته میشود[۱] در دل جای ندهد و نسبت باو و هواخواهانش دوستدار و از دشمنانش بیزار نگردد؟ و کدام سنگدل است که سرگذشت سیاوش و کیخسرو بشنود و رفتار کیخسرو را مخصوصاً پس از فراغت از خونخواهی پدر بیند و از راه تنبّه و از روی محبّت اشک نریزد و از اینکه این مملکت چنین بزرگان پرورده و چنان پادشاهان روی کار آورده سربلند نشود؟ آیا قومی که خود را بازماندگان اشخاصی مانند کیقباد و کیخسرو واردشیر وانوشروان و گودرز و رستم و جاماسپ و بزرجمهر بدانند سرفرازی و عزّت نفس نخواهند داشت، و آیا ممکنست گذشته خود را فراموش کنند و تن بذّلت و خواری دهند و اگر حوادث روزگار آنها را دوچار نکبت و مذلّت کرد آسوده بنشینند و برای نجات خود از زندگی ننگین همواره کوشش ننمایند؟ بعقیدهٔ من اگر ملت ایران با وجود آن همه بلیّات و مصائب که باو وارد آمده در کشاکش دهر تاب مقاومت آورده است سببش داشتن چنان سوابق تاریخی و اعتقاد بحقیقت وجود و احوال آن مردمان نامی بوده یا لااقل این فقره یکی از اسباب و عوامل قویّ این امر بوده است. اینست معنی آن کلام که گفتیم فردوسی زنده و پاینده کنندهٔ آثار گذشتهٔ ایرانیان و شاهنامه قباله وسند نجابت ایشان است، و در این جمله قطع نظر از آنست که این قصّه‌ها چه اندازه واقعیّت داشته و اصل و حقیقت آنها چه بوده و یقین است که بکلّی بی‌مأخذ و مجعول صرف نیست و این خود مبحثی طولانیست و از موضوع گفتگوی امروز ما خارج است.

بک منّت دیگر فردوسی بر ما احیا و ابقای زبان فارسی است. درین باب حاجت بدنبال کردن مطلب ندارم زیرا کسی را ندیده‌ام که انکار و تردید کند، همین قدر باقتضای موفع تذکّر میدهم که سخن موزون و خوش آهنگ که در نزد همهٔ ملل مرغوب و مطلوبست در طبع ایرانی تأثیر خاصّ دارد. اکثر ایرانیها قوهٔ موزون کردن سخن دارند و کمتر ایرانی دیده میشود که در موقع مناسب (و گاهی هم بی‌مناسبت) کلام خودرا بسجع و قافیه مزیّن نکند چنانکه گوئی در نظر ایرانی سخن غیرموزون و غیر مسجّع قابل اعتنا نبوده و برفع حوائج مادّی اختصاص داشته است (احتیاج بسجع و وزن و قافیه در سخنان کودکان و عوام ایرانی بخوبی مشهود است). بهمین علت یادگارهای نثر معتبر در زبان فارسی معدود است، و آنها هم که خواسته‌اند نثر خود را مرغوب نمایند ناچار آن را مسجّع و مزیّن بصنایع بدیعی ساخته‌اند. حاصل اینکه زبان فارسی را شعر محفوظ داشته است الاّ اینکه این نتیجه از هر شعری هم حاصل نمیتوانست شد، باین معنی شعری که حافظ زبان است نه‌تنها باید جامع محسّنات شعری باشد بلکه لازم است از فهم عامهٔ مردم دور نبوده و حکایت از اموری کنند که برای آنها دلپذیر باشد و پیش از شیخ سعدی و خواجه حافظ کمتر کسی از شعرای ما باندازهٔ فردوسی جامع این شرایط بوده است و وفور اشعار شاهنامه هم البته در حصول این نتیجه مدخلیّت تام داشته است.

مزایای شاهنامه و موجبات محبوبیّت فردوسی منحصر بآنچه گفتم نیست. اوقاتی که بخواندن شاهنامه بگذرانی هدر نمیرود و حقیقةً جزو عمر است، گذشته از اینکه وطن‌خواهی و شاه‌پرستی و ایران‌دوستی نتایج ضروری است که برای هرکس از خواندن شاهنامه حاصل میگردد بهترین تمتّعات و سالمترین تفریحات است. کلامش مثل آهن محکم است و مانند آب روان است، و همچون روی زیبا که بآب و رنگ و خال و خطّ حاجت ندارد در نهایت سادگی و بی‌پیرایگی است. اگر بخواهی از سخن فردوسی برای صنایع لفظی شاهد و مثال بیاوری از پنجاه و پنج هزار بیت مسلّم که در دست داریم پنجاه بیت نمی‌یابی، شعر سست و رکیک ندارد[۲] از اوّل شاهنامه تا بآخر سخن یکدست و یکنواخت است، نقل وقایع و مطالب و شرح و وصفها را در نهایت ایجاز و اختصار اما صریح و روشن میکند. طول کلام و تکرار در شاهنامه بسیار است اما گناهش بگردن فردوسی نیست. او مقیّد بوده است از کتابی که نظم آن را بعهده گرفته بود آنچه هست نقل کند و چیزی فروگذار نشود. گوئی این عمل و تثبیت این داستانها را وظیفه و تکلیف وجدانی خود میدانسته و برعایت این قید تا یک اندازه ابراز هنر شاعری خود را فدای ادای تکلیف کرده است. یعنی چون داستان دراز بوده و چنانکه مکرر اظهار میدارد میترسیده است که عمرش بانجام آن وفا نکند غالباً بموزون ساختن کلام اکتفا نموده و کمتر باعمال قوّهٔ تخیل شاعرانهٔ خویش میپرداخته است و از اینکه چیزی بر نسخهٔ اصل بیفزاید یا از آن بکاهد خودداری میکرده است و در حقیقت

ازین جهت باید دلتنگ بود، زیرا هرچند تمام اشعار و قطعات شاهنامه در غایت متانت و زیبائی است، هروقت فردوسی از گنجینهٔ طبع و ذخیرهٔ خاطر خود بواسطهٔ تأثیرات خاص چیزی ابراز مینماید، مانند مقدّمه‌هائی که برای بعضی داستانها سروده و تذکّراتی که از مرگ پادشاهان و بزرگان پیدا میکند، همه گوهرهای تابناک است که چشم دل را خیره میسازد، و جای افسوس است که این کار را بیش ازینها نکرده است. در هر صورت پیداست که باین داستانها علاقهٔ مخصوص داشته، و این وظیفه را از روی تعشّق ادا میکرده است، و سبب عمدهٔ دلنشینی کلامش همین است که: سخن کز جان برون آید نشیند لاجرم بر دل.

اگر بنای خرده‌گیری بر شاهنامه باشد البتّه نکته‌های چند هم بر فردوسی میتوان گرفت و از آنجا که بشر بوده باید قبول کرد که اثرش بی‌عیب و نقص تواند بود. اما حق اینست که بواسطهٔ عوارض بسیار که در ظرف فرون متوالیه بر شاهنامه وارد آمده نمیتوان دانست که چه اندازه از معایب و نقایص را فردوسی شخصاً عهده‌دار است. مثلاً بعضی از اشعارش مفهوم نیست، و چند بیتی دیده میشود که قافیه ندارد، ولیکن یقیناً این جمله از غلط کتابتی است. ابیات و مصراعهای چند هست که عیناً یا با جزئی تفاوت در موارد عدیده تکرار شده است، اما آیا این بحث بر فردوسی است یا بر کسانی که بعد از او در شاهنامه دست برده‌اند ؟ گذشته از افسانه بودن غالب روایات، اغلاط تاریخی صریح در شاهنامه هست، اما آنهم مربوط باصل کتابی است که فردوسی آنرا منظوم نموده است. همچنین اگر بپرسند دستان زال چگونه آدمی بوده است که منوچهر و نوذر و زاب و کیقباد و کیکاوس و کیخسرو و لهراسپ و گشتاسپ و پسر خود رستم همه را بخاک سپرده و آخر هم معلوم نشد کی مرده است، و نیز اگر بگویند شهرناز و ارنواز دختران جمشید چگونه عهد پدر خود و دورهٔ پادشاهی هزارسالهٔ ضحّاک را بسر بردند و باز از فریدون دلستانی کردند، این ایراد ها البتّه بر فردوسی وارد نیست و راجع بکتاب اصلی است. خردهٔ واقعی که بتوان بر فردوسی گرفت بعضی غفلتهای جزئی است، مثل اینکه در ضمن حکایات بعضی جاها گوئی فراموش کرده است که داستانهائی که نقل میکند راجع بماقبل اسلام و پیش از نزول قرآن است، و اسکندر را مسیحی میداند، و پیش از حضرت عیسی از اسقف و سکوبا گفتگو بمیان می‌آورد، و در زمان گشتاسپ کیانی حکایت از قیصر روم میکند (اگرچه این قسمتها را هم میتوان برعهدهٔ کتاب اصلی قرار داد). بالاخره گلهٔ حقیقی که خود اینجانب از فردوسی دارم همانست که چرا این اندازه مقیّد بمتابعت کتاب اصلی شده است. بعضی از قضایا را که چندان اهمیّت و مزه ندارد میتوانست ترک کند، بسیاری از وقایع را هم اگر مختصرتر نقل میکرد ضرری بجائی وارد نمی‌آمد و مکررات کمتر میشد، و اگر چنین کرده بود شاهنامه از جهات شهری و صنعتی کاملاً آراسته و پیراسته بود. ولیکن نباید فراموش کنیم که ما تنها بقضا میرویم و کلاه بلکه کفش خود را قاضی میکنیم، و فردوسی حضور ندارد که از خود دفاع کند.

از خصایص فردوسی پاکی زبان و عفّت لسان اوست. در تمام شاهنامه بک لفظ یا یک عبارت مستهجن دیده نمیشود، و پیداست که فردوسی برخلاف غالب شعرای ما از آلوده‌کردن دهان خود بهزلیّات و قبایح احتراز داشته است، و هرجا که بمقتضای داستان‌سرائی مطلب شرم‌آمیزی میبایست نقل کند بهترین و لطیفترین عبارات را برای آن یافته است. چنانکه در داستان ضحّاک آنجا که میخواهد بگوید پسری که بکشتن پدر راضی شود حرامزاده است این قسم میسراید:

  بخون پدر گشت همداستان ز دانا شنیدستم این داستان  
  که فرزند بد گر بود نرّه شیر بخون پدر هم نباشد دلیر  
  مگر در نهانی سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است  

در داستان عشق‌بازی زال با رودابه آنجا که عاشق و معشوق بدیدار یکدیگر رسیده‌اند میفرماید:

  همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید  

عفّت‌طلبی فردوسی باندازه‌ایست که در قضایائی هم که باقتضای طبیعت بشری بی‌اختیار واقع میشود رضا نمیدهد که پهلوانان او مغلوب نفس شده و از حدود مشروع تجاوز کرده باشند. چنانکه در قضیّهٔ تهمینه که در دل شب در حالی که رستم خوابست بیالین او میرود و وجود خویش را تسلیم او میکند، با آنکه رستم مسافر بوده و یک شب بیشتر آنجا اقامت نداشته، واجب میداند که موبدی حاضر شود و از پدر تهمینه اجازهٔ مزاوجت او را با رستم بگیرد، و در نتیجه همان شبانه

  بدان پهلوان داد او دخت خویش بدان‌سان که بوده است آئین و کیش  
  چو بسپرد دختر بدان پهلوان همه شاد گشتند پیر و جوان  
  بشادی همه جان برافشاندند بران پهلوان آفرین خواندند  
  که این ماه نو بر تو فرخنده باد سر بدسگالان تو کنده باد  
  چو انباز او گشت با او براز ببود آن شب تیره تا دیرباز  

و همان شب نطفهٔ سهراب منعقد شد، و مقصود ازین پیرایه‌ها اینست که قضیّه با موافقت پدر دختر و با اطّلاع عامّه وموافق دین و آئین واقع شده باشد تا دامن پاک رستم پهلوان ملّی ایران بفسق آلوده نبوده و سهراب که یکی از اشخاص محبوب شاهنامه است از مادر ناپاک بوجود نیامده باشد.

کلیّةً فردوسی مردی است بغایت اخلاقی، با نظر بلند و قلب رقیق و حسّ لطیف و ذوق سلیم و طبع حکیم، همواره از قضایا تنبّه حاصل میکند و خواننده را متوجّه میسازد که کار بد نتیجه بد میدهد و راه کج انسان را بمقصد نمیرساند:

  مکن بد که بینی بفرجام بد ز بد گردد اندر جهان نام بد  

................

  نگیرد ترا دست جز نیکوی گر از مرد دانا سخن بشنوی  

................

  هران کس که اندیشهٔ بد کند بفرجام بد با تن خود کند  

................

  اگر نیک باشی بمانَدْتْ نام بتخت کئی بر بوی شادکام  
  وگر بد کنی جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی  

................

  جهان را نباید سپردن ببد که بر بدکنش بی‌گمان بد رسد  

پند و اندرزهائی که در هر مورد چه از جانب خود چه از قول دیگران راجع بخداترسی و دادجوئی و عدالت‌گستری بسلاطین و بزرگان میدهد در کتابی مثل شاهنامه که اساساً سخن را روی با پادشاهان است امری طبیعی است، و فراوان‌بودن این قبیل اشعار هم مایهٔ تعجّب نیست:

  چه گفت آن سخنگوی باترس و هوش چو خسرو شدی بندگی را بکوش  
  بیزدان هر آن‌کس که شد ناسپاس بدلش اندر آید ز هرسو هراس  

........................

  اگر داد دادن بود کار تو بیفزاید ای شاه مقدار تو  

........................

  چو خسرو به بیداد کارد درخت بگردد ازو پادشاهی و بخت  
  نگر تا نباری به بیداد دست نگردانی ایوان آباد پست  

........................

  چنین گفت نوشیروان قباد که چون شاه را سر بپیچد ز داد  
  کند چرخ منشور او را سیاه ستاره نخواند ورا نیز شاه  
  ستم نامهٔ عزل شاهان بود چو درد دل بیگناهان بود  


هیچ‌کس باندازهٔ فردوسی معتقد بعقل و دانش نبوده و تشویق بکسب علم و هنر ننموده است. آغاز سخنش باین مصراع است: «بنام خداوند جان و خرد». بلافاصله بعد از فراغت از توحید بستایش عقل میپردازد

و میگوید:
  خرد افسر شهریاران بود خرد زیور نامداران بود..  
  کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کرده خویش ریش..  
  توانا بود هرکه دانا بود بدانش دل پیر برنا بود  
  برنج اندر آری تنت را رواست که خود رنج‌بردن بدانش سزاست  

و جای دیگر فرماید:

  بیاموز و بشنو ز هر دانشی بیابی ز هر دانشی رامشی  
  ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ  
  دگر با خردمند مردم نشین که نادان نباشد بر آئین و دین  
  که دانا ترا دشمن جان بود به از دوست مردی که نادان بود.  

و نیز فرماید:

  هنرمند با مردم بی هنر بفرجام هم خاک دارد بسر  
  ولیکن از آموختن چاره نیست که گوید که دانا و نادان یکیست؟  

و ازین قبیل چند صد بلکه چند هزار بیت است، و از هر گونه حقایق و معارف و احساسات لطیف و نکات دقیق هر چه بخواهی در شاهنامه فراوان است از مذمّت دروغ، و محسّنات راستی، و لزوم حفظ قول و وفای عهد و مشاوره با دانایان و بردباری و حزم و احتیاط و متانت، و قبح خشم و رشک و حسد و حرص و طمع و شتابزدگی و عجله و سبکسری، و فضیلت قناعت و خرسندی و بذل و بخشش و دستگیری فقرا، و ترغیب بکسب نام نبک و آبرومندی و عفو و اغماض و سپاسداری و رعایت حقّ نعمت، و احتراز از ننگ و عیب و جنگ و جدال و خونریزی غیر لازم و افراط و تفریط، و لزوم میانه‌روی و اعتدال و رحمت آوردن بر اسیر و بنده و عاجز، و عبب غرور و خودخواهی، و دستورهای عملی بسیار، که اگر بخواهم برای هریک از آنها شاهد و مثال بیاورم از وعدهٔ اختصار در کلام که داده‌ام تخلّف خواهم نمود، اگرچه مطلب بلند است و هر قدر سعی میکنم که سخن کوتاه شود میسّر نمیگردد. خلاصه طبع حکیمانهٔ فردوسی چنان پرمایه و حسّاس بوده که در هر مورد بی‌اختیار تراوش میکند. چون میخواهد از کسی مدح و وصف کند میگوید:

  جهان را چو باران ببایستگی روان را چو دانش بشایستگی  

وقتی که میخواهد کسی را دعا کند اگر مرد است می‌گوید:

  که بیداردل پهلوان شاد باد روانش پرستندهٔ داد باد  

و اگر زن است میفرماید:

  سیه نرگسانت پر از شرم باد رخانت همیشه پرآزرم باد  

هر وقت بلیّه و مصیبتی عارض میشود و مخصوصاً هرجا که مرگ کسی فرا میرسد تخلّف نمی‌کند از اینکه بی‌وفائی روزگار و فانی‌بودن انسان را متذکّر شود و عبرت گیرد. فی‌الحقیقه اینهمه که نسبت برباعیّات حکیم عمر خیّام تعشّق میورزیم (و حقّ داریم) اگر درست بنگری بینی که مایهٔ سخن همه از فردوسی است. زیرا که چون رباعیّات خیّام را خلاصه کنیم و اصل مغز و معنی کلام او را درآوریم جز این نیست که بر کوتاهی عمر افسوس میخورد و اظهار حیرانی می‌کند که برای چه آمدیم و کجا میرویم وبعد از این حیات چه خواهیم شد. پس گوش بده ببین فردوسی درین باب

چه میگوید:
  جهانا مپرور چو خواهی درود چو می‌بدروی پروریدن چسود؟  

.............

  فلک را ندانم چه دارد گمان که ندهد کسی را بجان خود امان  
  کسی را اگر سالها پرورد در او جز بخوبی همی ننگرد  
  چو ایمن کند مرد را یک‌زمان از آن پس بتازد بر او بی گمان  
  ز تخت اندر آرد نشاند بخاک ازین کار نی ترس دارد نه باک  
  بمهرش مدار ای برادر امید اگرچه دهد بی کرانت نوید.  

و نیز فرماید:

  جهان را نمایش چو کردار نیست بدو دل سپردن سزاوار نیست  

و جای دیگر میسراید:

  جهان کشتزاریست با رنگ و بوی درو مرگ و، عمر آب و، ما کشت اوی  
  چنان چون درو راست همواره کشت همه مرگ رائیم ما خوب و زشت  
  بجائیم همواره تازان براه بدین دو نوند سپید و سیاه  
  چنان کاروانی کزین شهر بر بودشان گذر سوی شهری دگر  
  یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز بنوبت رسیده بمنزل فراز  
  بیا تا نداریم دل را برنج که با کس نسازد سرای سپنج.  

و نیز میفرماید:

  زمین گر گشاده کند راز خویش، نماید سرانجام و آغاز خویش،  
  کنارش پر از تاجداران بود برش پر ز خون سواران بود  
  پر از مرد دانا بود دامنش پر از ماهرخ جیب پیراهنش  
  نباید که یزدان چو خوانَدْت پیش روان تو شرم آرد از کار خویش.  

و جای دیگر فرماید:

  شکاریم بکسر همه پیش مرگ سر زیر تاج و سر زیر ترک  
  چو آیدش هنگام بیرون کنند وزان پس ندانیم تا چون کنند.  

خلاصه قوهٔ تنبّه فردوسی از همین شعر او مستفاد میشود که میفرماید:

  جهان سربسر حکمت و عبرتست چرا بهره ما همه غفلتست؟  

اگر از خیّام عشقبازی با شراب را دوست داری فردوسی را هم بشنو:

  اگر زنگ دارد ز تلخی سخن برد زنگ او را شراب کهن  
  چو پیری درآید ز ناگه بمرد جوانش کند بادهٔ سالخورد  
  بباده درون گوهر آید پدید که فرزانه گوهر بود با پلید  
  کرا کوژ شد پشت و بالاش پست بکیوان برد سر چو شد نیم‌مست  
  چو بددل خورد مرد گردد دلیر چو روبه خورد گردد او شیرگیر.  

در افواه است که فردوسی شاعر رزمی است. البتّه هیچ‌کس وصف و حکایت جنگ و پهلوانی و شجاعت را بخوبی فردوسی نکرده است، موضوع سخن هم با این امر مناسبت داشته است، و معروفیّت او ازین حیث مرا بی‌نیاز میکند که درین باب وارد شوم و شاهد و مثال بیاورم، اما کیست که حکایت بزم و معاشقه و مغازله را بهتر از آنکه فردوسی مثلاً در داستان زال و رودابه کرده است نموده باشد؟ آیا وصف جمال ازین بهتر میشود که میفرماید:

  همی می چکد گوئی از روی او عبیر است یکسر مگر موی او  
  ز سر تا بپایش گل است و سمن بسرو سهی بر سهیل یمن  
  بت‌آرای چون او نبیند بچین بر او ماه و پروبن کنند آفرین.  

یا میفرماید:

  پس پردهٔ او یکی دختر است که رویش ز خورشید روشنتر است  
  ز سر تا بپایش بکردار عاج برخ چون بهار و ببالا چو ساج  
  دو چشمش بسان دو نرگس بباغ مژه تیرگی برده از پرّ زاغ  
  اگر ماه جوئی همه روی اوست وگر مشک بوئی همه موی اوست  
  سر زلف و جعدش چو مشکین زره فکنده است گوئی گره بر گره  
  بهشتی است سرتاسر آراسته پرآرایش و رامش و خواسته.  

با میفرماید:

  سه خورشید رخ را چو باغ بهشت که دهقان صنوبر چو ایشان نکشت  
  ابا تاج و با گنج و نادیده رنج مگر زلفشان دیده رنج شکنج  

درد عشق و اشتیاق را چنین بیان میکند:

  من از دخت مهراب گریان شدم چو بر آتش تیز بریان شدم  
  ستاره شب تیره بار من است من آنم که دریا کنار من است  
  برنجی رسیدستم از خویشتن که بر من بگرید همه انجمن  

اگر نمونهٔ از وصف مناظر طبیعی چنانکه فردوسی کرده میخواهی اینست:

  که مازندران شهر ما یاد باد همیشه بر و بومش آباد باد  
  که در بوستانش همیشه گل است بکوه اندرون لاله و سنبل است  
  هوا خوشگوار و زمین پرنگار نه سرد و نه گرم و همیشه بهار  
  نوازنده بلبل بباغ اندرون گرازنده آهو براغ اندرون  
  دی و بهمن و آذر و فرودین همیشه پر از لاله بینی زمین.  

از خصایص و امتیازات فردوسی وصف طلوع و غروب است، مثلاً:

  جهان از شب تیره چون پرّ زاغ همان‌گه سر از کوه برزد چراغ  
  تو گفتی که بر گنبد لاجورد بگسترد خورشید یاقوت زرد.  

ایضاً:

  چو شب پرنیان سیه کرد چاک منوّر شد از پردهٔ هور خاک  
  شه انجم از پردهٔ لاجورد یکی شعله انگیخت از زرّ زرد.  

توجّه کن که درین شعر که گفتگو از خندهٔ دختران چند میکند بیک نوک قلم چه منظره و چه عالمی در مخیّلهٔ انسان مجسّم میسازد، چون میفرماید:

  همه دختران شاد و خندان شدند گشاده رخ و سیم‌دندان شدند.  

یک نکتهٔ لطیف را هم نباید از نظر دور داشت و توجه باید کرد که فردوسی شخص نمونه و فرد کامل ایرانی و جامع کلیّهٔ خصائل ایرانیّت است یعنی طبع فردوسی را چنانکه از گفته‌های او برمیآید از احوال و اخلاق و عقاید و احساسات چون بسنجی چنانست که احوال ملّت ایران را سنجیده باشی و من در میان رجال ایرانی جز شیخ سعدی کسی را نمیشناسم که از این حیث قابل مقایسه با فردوسی باشد، و راستی که من نمیدانم آیا ارادتم باین بزرگان از جهت آنست که آنها را آئینهٔ تمام‌نمای ایرانیّت تشخیص داده‌ام یا اینکه دوستداریم نسبت بقوم ایرانی از آن سبب است که احوالش را در این بزرگواران مجسّم یافته‌ام. بهر حال یکی از صفات فردوسی را که باید خاطرنشان کنم اینست که ایران‌پرستی و ایرانی‌خواهی او با آنکه در حدّ کمال است مبنی بر خودپرستی و تنگ‌چشمی و دشمنی نسبت به بیگانگان نیست، عداوت نمیورزد مگر با بدی و بدکاری، نوع بشر را بطور کلّی دوست میدارد و هرکس بدبخت و مصیبت‌زده باشد از خودی و بیگانه دل نازکش بر او میسوزد و از کار او عبرت میگیرد، هیچوقت از سیاه‌روزگاری کسی اگرچه دشمن باشد شادی نمیکند، هیچ قوم وطایفه را تحقیر و توهین نمی‌نماید و نسبت بهیچکس و هیچ جماعت بغض و کینه نشان نمیدهد برای این معنی ذکر شاهد و مثال دشوار است زیرا این عقیده‌ایست که برای شخص از مطالعهٔ تمام شاهنامه دست میدهد بنابرین از اثبات این مدّعا میگذرم و حواله بخود شاهنامه میکنم.

دوست عزیز   سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست؛ و هرچند ذکر فردوسی ملال‌آور نیست امّا بیان علیل من البتّه مایهٔ کلال است، وانگهی مدّاحی و نقّادی من از فردوسی و کلام او داستان مگس و عرصهٔ سیمرغ است. پیشینیان ما هم نسبت بفردوسی سپاسگذاری کرده و مکرّر او را ستوده‌اند، گاهی یکی از پیغمبران سخنش گفته‌اند؛ زمانی اقرار کرده اند که «او نه استاد بود و ما شاگرد، او خداوند بود و ما بنده»، بعضی گفته‌اند او سخن را بعرش برد و در کرسی نشاند. من که قوّه این قسم تعبیرات ندارم همینقدر خواستم شمّهٔ از تأثّرات خودم را از شاهنامه ابراز کنم. هرچند یکی از بسیار گفتم و برای اینکه خستگی نیاورم از اطناب خودداری کردم، ولیکن بعدها که ادبای ما در خطّ تحقیق و نقد شعر بقسمی که نزد سایر ملل معمول است افتادند البتّه حقّ فردوسی را ادا خواهند کرد و دربارهٔ او کتب و رسائل خواهند پرداخت عجالةً سفارشی که من بتو میکنم اینست که شاهنامه را بخوان، و از اوّل تا آخر بخوان، هرچند که آخرش خوش نیست.   فروغی.


    بقیه از صفحه ۱۴
    آنرا گفت و بعدها داخل اشعار فردوسی شده است. زیرا که فردوسی اگر معتقد بود که تقریباً پانصد بیت بد در شاهنامه هست یقیناً راضی نمیشد آنها را محفوظ بدارد و مانعی نداشت که حذف کند، و انصاف اینست که بیت بد هیچ ندارد و اگر معدودی اشعار سست در آن دیده میشود از کجا که از خود فردوسی باشد. چه شکی نیست که در شاهنامه دخل و تصرف بسیار شده است، و از شاهکارهای فردوسی داخل کردن هزار بیت از دقیقی است که چنانکه خود اشاره میکند برای آن بوده است که بتوانند بواسطهٔ مقایسهٔ کلام او با اشعار دقیقی بی باستادی او برند و الحق ازین مقایسه نتیجه‌ای که فردوسی در نظر داشته کاملاً گرفته میشود، و شاهزادهٔ علیقلی میرزای اعتضادالسلطنه هم بیجهت بخود زحمت داده و در مقام دفاع از دقیقی برآمده است و باز باید متوجه مکارم اخلاق فردوسی بود که با وجود عیب‌جوئی از داستان‌سرائی دقیقی فضل تقدم را برای او اقرار کرده و نیز تصدیق نموده است که در مدیحه‌سرائی استاد بوده است.

  1. زیرا که پادشاهان پیشین اختصاص بایران نداشتند و نماینده کل نوع بشر بودند و تاریخ ایشان در واقع حکایت سیر انسان بسوی تمدن و کشمکش با وحشیگری و بربریّت است.
  2. در یکی از مواردی که فردوسی از خود و شاهنامه و زحمات خویش سخن میگوید این شعر دیده میشود:
      «اگر بازجویند ازو بیت بد همانا که باشد کم از پنجصد»  

    اینجانب این شعر را از فردوسی نمیدانم و گمان میکنم یکی از ارادت کیشان او