خاقانی (ترکیبات)/کارم از دست پایمرد گذشت
ظاهر
کارم از دست پایمرد گذشت | آهم از چرخ لاجورد گذشت | |||||
همه عالم شب است خاصه مراک | روزم از آفتاب زرد گذشت | |||||
روز روشن ندیدهام ماناک | همه عمرم به چشم درد گذشت | |||||
زین دو تا مهرهی سپید و سیاه | که بر این سبز تخت نرد گذشت | |||||
به فغانم ز روزگار وصال | که چو باد آمد و چو گرد گذشت | |||||
هیچ حاصل بجز دریغم نیست | ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت | |||||
همه آفاق آگهند که باز | کار خاقانی از نورد گذشت | |||||
خاصه کز گردش جهان ز جهان | آن جوان عمر راد مرد گذشت | |||||
جان پاکش به باغ قدس رسید | زین مغیلان سالخورد گذشت | |||||
شاهد عقل و انس روح او بود | دیده را از جهان فتوح او بود | |||||
ز آفت روزگار بر خطرم | هرچه روز است تیره روزترم | |||||
همچو خرچنگ طالع خویشم | که همه راه باز پس سپرم | |||||
دور گردون گسست بیخ و بنم | مرگ یاران شکست بال و پرم | |||||
که فروشد به قدر یک جو صبر | تا به نرخ هزار جان بخرم | |||||
چند گوئی که غم مخور ای مرد | غم مرا خورد، غم چرا نخورم | |||||
با چنین غم محال باشد اگر | خویشتن را ز زندگان شمرم | |||||
گرچه از احولی که چشم مراست | غم یک روزه را دو مینگرم | |||||
چابک استادهام به زیر فلک | مگر از چنبرش برون گذرم | |||||
من که خاقانیم به باغ جهان | عندلیبم ولیک نوحهگرم | |||||
شمع گویای من خموش نشست | من چرا بانگ بر فلک نبرم | |||||
شیر میدان و شمسهی مجلس | قرة العین جان ابوالفارس | |||||
مایه زهر است نوش عالم را | میوه مرگ است تخم آدم را | |||||
ای حریف عدم قدم درنه | کم زن این عالم کم از کم را | |||||
صبح محشر دمید و ما در خواب | بانگ زن خفتگان عالم را | |||||
هین که فرش فنا بگستردند | درنورد این بساط خرم را | |||||
رخنه گردان به ناوک سحری | این معلق حصار محکم را | |||||
پس به دست خروش بر تن دهر | چاک زن این قبای معلم را | |||||
رستخیز است خیز و باز شکاف | سقف ایوان و طاق طارم را | |||||
یک دم از دود آه خاقانی | نیلگون کن لباس ماتم را | |||||
گر به غربت سموم قهر اجل | خشک کرد آن، نهال پر نم را | |||||
خیز تا ز آب دیده آب زنیم | روی این تربت معظم را | |||||
دوستانش نگر که نوحهگرند | دوستانش چه که دشمنان بترند | |||||
کو مهی که آفتاب چاکر اوست | نقطهی خاک تیره خاور اوست | |||||
جان پاکان نثار آن خاکی | کان لطیف جهان مجاور اوست | |||||
حقهی گوهرار چه در خاک است | مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست | |||||
سر تابوت باز گیر و ببین | که چه رنگ است آنچه پیکر اوست | |||||
سوسن او به گونهی سنبل | لالهی او به رنگ عبهر است | |||||
این ز گردون مبین که گردون نیز | با لباس کبود غمخور اوست | |||||
بر در آن کسی تظلم کن | که فلک شکل حلقهی در اوست | |||||
به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت | طوبی و سدره سایه گستر اوست | |||||
نزد ما هم خیال او باشد | آن کبوتر که نامهآور اوست | |||||
او خود آسود در کنار پدر | انده ما برای مادر اوست | |||||
پس ازین در روان دشمن باد | آنچه در سینهی برادر اوست | |||||
همه شروان شریک این دردند | دشمنان هم دریغ او خوردند | |||||
یوسفی از برادران گم شد | آفتاب از میان انجم شد | |||||
ای سلیمان بیار نوحهی نوح | که پری از میان مردم شد | |||||
گوهری گم شد از خزانهی ما | چه ز ما کز همه جهان گم شد | |||||
عیسی دوم آمده به زمین | باز بر اسمان چارم شد | |||||
موکب شهسوار خوبان رفت | لاشهی صبر ما دمادم شد | |||||
عالم از زخم مار فرقت او | دست بر سر زنان چو کژدم شد | |||||
نه سپهر از برای مرثیتش | ده زبان چون درخت گندم شد | |||||
در شبستان مرگ شد ز آن پیش | که به بستان به صد تنعم شد | |||||
تا کی از هجر او تظلم ما | عمر ما در سر تظلم شد | |||||
شو ترحم فرست خاقانی | خاصه کو عالم ترحم شد | |||||
دیده از شرم بر جهان نگماشت | هم ندیده جهان گذشت و گذاشت | |||||
سال عمرش دو ده نبوده هنوز | دور نه چرخ نازموده هنوز | |||||
نالهی زار دوستان بشنود | نغمهی زیر ناشنوده هنوز | |||||
به هلاکش بیازموده جهان | او جهان را نیازموده هنوز | |||||
شد به ناگه ربودهی ایام | بر ز ایام ناربوده هنوز | |||||
دید نیرنگ چرخ آینه رنگ | آینهی عیش نا زدوده هنوز | |||||
کفن مرگ را بسود تنش | خلعت عمر نا بسوده هنوز | |||||
روز عمرش خط فنا برخواند | خط شبرنگ نانموده هنوز | |||||
هست در چشم عالمی مانده | نقش آن پیکر ستوده هنوز | |||||
دلبرانند بر سر گورش | زلف ببریده رخ شخوده هنوز | |||||
رفت چون دود و دود حسرت او | کم نشد زین بزرگ دوده هنوز | |||||
ای عزیزان بر جهان این است | زهرش اندر گیای شیرین است | |||||
روی فریاد نیست دم مزنید | رفته رفته بود جزع مکنید | |||||
نتوانید هیچ درمان کرد | گر جهان سوز و آسمان شکنید | |||||
غلطم من چراغ دلتان مرد | شاید ار سوکوار و ممتحنید | |||||
ماهتان در صفر سیاه شده است | ز آن چو گردون کبود پیرهنید | |||||
گر صفر باز در جهان آید | رگ او را ز بیخ و بن بکنید | |||||
گر زمانه به عذرتان کوشد | خاک در دیدهی زمانه زنید | |||||
ور فلک شربت غرور دهد | سنگ بر ساغر فلک فکنید | |||||
رخصهتان میدهم به دود نفس | پرده بر روی آفتاب تنید | |||||
هیچ تقصیر در معزایش | مکنید ار موافقان منید | |||||
بشنوید از زبان خاقانی | این سخنها که مقصد سخنید | |||||
باز پرسید هم خیالش را | تا چه حال است زلف و خالش را | |||||
ای به صورت ندیم خاک شده | به صفت ساکن سماک شده | |||||
از جمال تو وقت جان ستدن | مالک الموت شرمناک شده | |||||
جان پاک تو در صحیفهی خاک | جسته از نار و نور پاک شده | |||||
حور پیش آمده به استقبال | عقد بگشاده، حله چاک شده | |||||
رسته از چه چو یوسف و چو مسیح | بر فلک بینهیب و باک شده | |||||
نفست آنجا خلیفهی ارواح | نقشت اینجا اسیر خاک شده | |||||
مرکب از چوب کرده کودک وار | پس به دروازهی هلاک شده | |||||
بیتماشای چشم روشن تو | چشم خورشید در مغاک شده | |||||
شعر خاقانی از مراثی تو | سنگ خون کرده هر کجاک شده |