خاقانی (ترکیبات)/دوستی کو تا به جان دربستمی
ظاهر
دوستی کو تا به جان دربستمی | پیش او جان را میان دربستمی | |||||
کاش در عالم دو یکدل دیدمی | تا دل از عالم بدان دربستمی | |||||
کو سواری بر سر میدان درد | تا به فتراکش عنان دربستمی | |||||
آفتابم بایدی با چشم درد | تا طبیبان را دکان دربستمی | |||||
درد از آن دارم که درد افزای نیست | کاش هستی تا به جان دربستمی | |||||
کو حریفی خوش که جان بفشاندمی | کو تنوری نو که نان در بستمی | |||||
سایهی دیوارم ار محرم شدی | در به روی انس و جان دربستمی | |||||
آه من گر ز آسمانه برشدی | من در هفت آسمان دربستمی | |||||
گر چلیپا داشتی آواز درد | هفت زنار از نهان دربستمی | |||||
گر مغان را راز مرغان دیدمی | دل به مرغ زندخوان دربستمی | |||||
گر به نامم بوی مردی نیستی | دست را رنگ زنان دربستمی | |||||
ورنه خون بودی حنوط عاشقان | کی قبا چون ارغوان دربستمی | |||||
هر جفا را مرحبایی گفتمی | گرنه پیش از لب زبان دربستمی | |||||
پردهی خاقانی افغان میدرد | کاشکی راه فغان دربستمی | |||||
گر هم از دستور دستوریستی | دل به دستور جهان در بستمی | |||||
خواجهی سلطان نشان مختار دین | افسر گردن کشان سردار دین | |||||
یوسف دلها پدیدار آمده است | عاشقی را روز بازار آمده است | |||||
عندلیب عشق کار از سر گرفت | کان گلستان بر سر کار آمده است | |||||
دیودل باشیم و بر پاشیم جان | کن پری چهره پدیدار آمده است | |||||
نورهان خواهیم بوس از پای رخش | کفتابش آسمانوار آمده است | |||||
دل جوی ندهد به بیاع فلک | کفتابی را خریدار آمده است | |||||
هین تبر در شیشهی افلاک از آنک | گل به نیل جان غمخوار آمده است | |||||
شب قبای مه زره زد بندهوار | کن زره زلفین کلهدار آمده است | |||||
از مژه در نعل اسبش دوختن | نعل اسبش لعل مسمار آمده است | |||||
از نثار خون دل در راه او | کرکس شب کبک منقار آمده است | |||||
دین فروشان را به بوی کفر او | طیلسان در وجه زنار آمده است | |||||
ما درم ریز از مژه وز گاز ما | نیم دینارش به آزار آمده است | |||||
خرجها از گل شکر رفته است لیک | گازها بر نیم دینار آمده است | |||||
خاک ره پرنافهی مشک است از آنک | موکب زلفش به آوار آمده است | |||||
یاد او خورده است خاقانی از آن | بوسه گاهش دست خمار آمده است | |||||
نسخهی رویش چو توقیع وزیر | تا ابد تعویذ احرار آمده است | |||||
صاحب صاحب قران در عالم اوست | آصف الهام و سلیمان خاتم اوست | |||||
پیش درگاهش میان بست آسمان | محضر جاهش بر آن بست آسمان | |||||
مهدی آخر زمان شد کز درش | رخنهی آخر زمان بست آسمان | |||||
بر در او تا شود جلاد ظلم | ماه را بر آستان بست آسمان | |||||
روح شیدا شد ز هول موکبش | بهر هارونی میان بست آسمان | |||||
ز آن سلاسل آخشیجان یافت روح | زان جلاجل اختران بست آسمان | |||||
زیور امن از مثال امر او | بر جبین انس و جان بست آسمان | |||||
ز آن ملک را چون کبوتر بر درش | زیر بر خط امان بست آسمان | |||||
گنجهای بکر سر پوشیده را | عقد بر صدر جهان بست آسمان | |||||
از سر کلکش جواهر وام کرد | بر کلاه فرقدان بست آسمان | |||||
تیر دون القلتین را از ثناش | آب بحرین در زبان بست آسمان | |||||
از حنوط جان خصم اوست شام | ز آن حجاب از زعفران بست آسمان | |||||
وز حنای دست بخت اوست صبح | ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان | |||||
بهر بذلش نطفهی خورشید را | نقش در ارحام کان بست آسمان | |||||
وقت استقبال مهد بخت او | قبه در صحرای جان بست آسمان | |||||
چند گوئی عقد بخت او که بست | عقد بختش آسمان بست، آسمان | |||||
رای مختار آسمان آثار گشت | آسمان مجبور و او مختار گشت | |||||
روشنان ز آن حکم کاول کردهاند | دست آفت ز او معطل کردهاند | |||||
کار داران ازل بر دولتش | تا ابد فتوی مجمل کردهاند | |||||
از فلک پرسیدم این اسرار گفت | فتوی آن فتوی است کاول کردهاند | |||||
ایمن است از رستخیز افلاک از آنک | بر بقای او معول کردهاند | |||||
بر حمایل حوریان از نام او | هشت جنت هفت هیکل کردهاند | |||||
بحر مصروعی است از رشک سخاش | ز آن سرا پایش مسلسل کردهاند | |||||
بر فلک با دستبرد کلک او | از سماک رامح اعزل کردهاند | |||||
در نفاذ امر او بر بحر و بر | رایش از دست دو مرسل کردهاند | |||||
تا سعادت بخش انجم بخت اوست | حالا نحسین را مبدل کردهاند | |||||
انجماند از بهر کلکش دودهسای | لاجرم جرم زحل، حل کردهاند | |||||
ز آهن هندی به عشقت تیغ او | چینیان چینی سجنجل کردهاند | |||||
آتشی کز جوهر اعدای اوست | هم بر اعدایش موکل کردهاند | |||||
دشمنانش کز فلک جستند سعی | تکیه بر بنیاد مختل کردهاند | |||||
شیشه ز آن بشکست و باده زان بریخت | کامتحان چشم احول کردهاند | |||||
راویان شعر من در مدح او | سخره بر راعشی و اخطل کردهاند | |||||
بر ثنای او روان خواهم فشاند | گنج معنی بر جهان خواهم فشاند | |||||
کلک او رخسار ملک آرای باد | دست او زلف ظفر پیرای باد | |||||
عدل او چون فضل و فضلش چون ربیع | این عطا بخش آن عطا بخشای باد | |||||
صیت او چون خضر و بختش چون مسیح | این زمین گرد آن فلک پیمای باد | |||||
از در افریقیه تا حد چین | نام او فاروق دین افزای باد | |||||
ظلم از اولرزان چو رایت روز باد | رایتش چون کوه پا بر جای باد | |||||
دشمنان سر بزرگش را چو بوم | حاصل از طاووس دولت، پای باد | |||||
حامله است اقبال مادر زاد او | قابلهاش ناهید عشرت زای باد | |||||
دیدبان بام چارم چرخ را | نعل اسبش کحل عیسیسای باد | |||||
سکهی ایام را بر هر دو روی | نقش نامش صدر صادق رای باد | |||||
هیبتش در کاسهی سر خصم را | هم ز خون خصم میپالای باد | |||||
ز آن نی آتش تنش داغ سگی | بر سر شیران دندان خای باد | |||||
و آن سر نی در سرابستان فتح | سرو پیرای و سریر آرای باد | |||||
از گل راه و که دیوار او | مشتری بام مسیح اندای باد | |||||
آسمان در بوس و سجده بر درش | از لب و چهره زمین فرسای باد | |||||
این دعا را انسیان تحسین کنند | ختم کن تا قدسیان آمین کنند |