خاقانی (ترکیبات)/دلا از جان چه برخیزد؟ یکی جویای جانان شو
ظاهر
دلا از جان چه برخیزد؟ یکی جویای جانان شو | بلای عشق را گر دوست داری دشمن جان شو | |||||
خرد را از سر غیرت قفای خاک پاشان زن | هوا را از بن دندان حریف آب دندان شو | |||||
تو را هم کفر و هم ایمان حجاب است ار تو عیاری | نخست از کفر بیرون آی و پس در خون ایمان شو | |||||
اگر با خاک پاشانت سواری آرزو باشد | تو از دیوان دیوان خیز و زی قصر سلیمان شو | |||||
اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید | چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو | |||||
گر او شب رنگ در تازد تو خود را خاک میدان کن | ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلطان شو | |||||
تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد | به صد فرسنگ استقبال آ، یک زخم پیکان شو | |||||
چو در جایی همه او باش و چون از جای بگذشتی | چه داری آرزو آن کن، چه بینی خوبتر آن شو | |||||
تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را | گرت گنج دل آباد است سوی گنج ویران شو | |||||
تو بیرون از حرم زانی که خاقانی است بند تو | ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو | |||||
وگر خواهی کز این منزل امان آن سرا یابی | امانت دار یزدان را نیابت دار حسان شو | |||||
رسول کائنات احمد، شفیع خلق، ابوالقاسم | جمال جوهر آدم، کمال گوهر هاشم | |||||
به راه عاشقی شرط است راه عقل نارفتن | چو درد عشق پیش آید به صد جان پیشوا رفتن | |||||
به کوی عشق هم عشق است رهبر زآن که مردان را | به امر پادشا باید به صدر پادشا رفتن | |||||
هوا را راه ده لیکن نه آن راهی که دل خواهد | که نزد عاشقان کفر است بر راه هوا رفتن | |||||
به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی | به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن | |||||
دل اندر بند جان نتوان به وصل دوست پیوستن | بت اندر آستین نتوان به درگاه خدا رفتن | |||||
طریق عاشقی چبود؟ به دست بیخودی خود را | به فتراک عدم بستن، به دنبال فنا رفتن | |||||
گه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن | گه از راه صفت برخوان اخوان الصفا رفتن | |||||
جرس وار ار تو را دردی است، تا کی ناله کردن | نجیب آسا گرت باری است، تا کی راه نارفتن | |||||
هنوز اندر بیابان باشی آن ساعت که جانت را | ازین کرخ فنا باید به بغداد بقا رفتن | |||||
ز تو تا غایت مقصد چه یک روزه چه صد ساله | چو راهی در میان داری که میباید تو را رفتن | |||||
اگر نه دشمن خویشی چه میباید همه خود را | درونسو شسته جان کندن برونسو ناروا رفتن | |||||
در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی | که ره پر لشکر جادوست نتوان بیعصا رفتن | |||||
به ترک نفسگوی از خاصهی عشقی که زشت آید | رفیق بولهب بودن، طریق مصطفی رفتن | |||||
مدار عالم خلقت، مراد خلقت آدم | قوام مرکز سفلی، امام حضرت اعظم | |||||
اگر پای طلب داری قدم در نه که راه اینک | شمار ره نمایان را قلم درکش که ماه اینک | |||||
نخست از عاشقی خود را به راه بیخودی گم کن | که خود ز آنجا ندا آید که ای گم گشته راه اینک | |||||
به سر بازی توان دیدن بساط بارگاه او | اگر داری سر این سر، در آن بارگاه اینک | |||||
سری چبود؟ برو درباز آندر کوی وصل او | سری را صد سراست و هر سری را صد کلاه اینک | |||||
تو را چون عشق او پذرفت دعوی بر دو عالم کن | که بر تحقیق آن دعوی قبول او گواه اینک | |||||
چو دارالملک جانت را به مهر مهر او بینی | مترس از زحمت غوغا به میدان آی، شاه اینک | |||||
تو در چاه تحیر مانده وز بهر خلاص تو | خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک | |||||
برون تاز اسب همت را، کجا بیرون ازین گنبد | وگر چرب آخورش خواهی هم آب و هم گیاه اینک | |||||
بیار آهی که چون از تنگنای لب رها گردد | تو را گویند بر کیوان نگر کایوان ماه اینک | |||||
ز صف تفرقه برخیز و بر صف صفا بگذر | که از رندان شاه دل سپاه اندر سپاه اینک | |||||
به غفلت گر ز خاقانی گناهی در وجود آمد | به استغفار آن خرده بزرگی عذر خواه اینک | |||||
حریف خاص اوادنی محمد کز پی جاهش | سر آهنگان کونینند سرهنگان درگاهش | |||||
شهنشاهی که درع شرع همبالای او آمد | قدر دستی که فرق عرش نطع پای او آمد | |||||
ز درگاه قدم در تاخت تیغ و نطق همراهش | ازل دستور او گشت و ابد مولای او آمد | |||||
ملایک باروار و در لوای عصمت او شد | خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد | |||||
به دست لااله افکند شادروان الا الله | که توقیع رسول الله بر طغرای او آمد | |||||
تبارک خطبهی او کرد و سبحان نوبت او زد | لعمرک تاج او شد، قاب قوسین جای او آمد | |||||
کبوتر پردهی او داشت، سایه خیمهی او شد | زبان کشتهی پر زهر هم گویای او آمد | |||||
قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن | قدم پیمانهی نطق جهان پیمای او آمد | |||||
شب خلوت که موجودات بر وی عرضه کرد ایزد | جهان چون ذرهای در دیدهی بینای او آمد | |||||
مهیا کرد پنج ارکان ملت را به چار ارکان | که هر یک جدولی بوده است کز دریای او آمد | |||||
کنون جز ناصر الدین کیست کز بهر نیابت را | ز بعد چار تن در چار بالشهای او آمد | |||||
سراندازی که تا بود از برای گردن ملت | نظام عقد شرع از کلک گوهر زای او آمد | |||||
امام شرع و سلطان طریقت ناصر الدین، آن | که تارایات او آمد نگون شد چتر بد دینان | |||||
ابو اسحق ابراهیم کاندر جنب انعامش | به یک ذره نمیسنجد سپهر و هفت اجرامش | |||||
بدان ژنده که او دارد طراز خلعت است آری | که نفس زندهی پخته است زیر ژندهی خامش | |||||
به طفلی بت شکست از عقل در بتخانهی شهوت | برآمد اختر اقبال و دید و هم نشد رامش | |||||
بلی در معجز و برهان براهیم این چنین باید | که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش | |||||
اگر دجال شکلی سنگ زد بر کعبهی جاهش | هماکنون ز آفت گردون بگردد نقش ایامش | |||||
که بود آن کس که پیل آورد وقتی بر در کعبه | که مرغش سنگ باران کرد و دوزخ شد سرانجامش | |||||
گرفتم کتش ناب است قدح حاسدان در وی | چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش | |||||
من اندر طالعش دیدم سعادتها و میدانم | که گر ادریس زنده استی همین گفتی در احکامش | |||||
چه باک ار یک جهان خصم است آن کس را که گر خواهد | جهانی نو پدید آرد جهاندار از پی کامش | |||||
دریغا گنجهی خرم که اکنون جای ماتم شد | که از فر چنین صدری فراق افتاد فرجامش | |||||
اگر در جنبش آید باز خاک او عجب نبود | گر این کوه شریعت بود چندین گاه آرامش | |||||
نباتش هر زمانی از زبان حال میگوید | کس کن ابر ما گم کرد، گم باد از جهان نامش | |||||
زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند | نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند | |||||
مبارک حضرتا، ایام در ظل تو آساید | مقدس خاطرا، اسلام را رای تو پیراید | |||||
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر | میان دوزخ و فردوس که تا رایت چه فرماید | |||||
کسی کز خیل اعدای تو شد، بر روزگار او | قضا خندان همی آید، قدر دندان همی خاید | |||||
بفرساید ز سوز دولت تو سد اسکندر | چه باشد جان یاجوجی کز آن آتش نفرساید | |||||
حسودان تو گرچه دیگها پختند، میدانم | که در وی نیست آن چیزی که زا شهر شما زاید | |||||
حدیث و فعلشان بیحرف گویی صفر بر جانش | چو گفتم در دگر جایش دگر گفتن چه میباید | |||||
عروسان سر کلک تو در پرده شدند از من | مرا هم هدیهای باید که هر یک روی بنماید | |||||
من این تحفه طرازیدم به دندان مزدشان آری | عروس آخر چو هدیه دید دانم روی بگشاید | |||||
چو یزدان وحی کرد از غیب سوی نحل، میشایست | اگر تو سوی خاقانی فرستی نامهای شاید | |||||
اگر ذات تو یزدان وار فیض فضل میبارد | ضمیرم نیز نحل آسا شفای جان میافزاید | |||||
به جان تو که گردون را ولیعهد است جاه تو | اگر درعهد تو چون من سخنگویی پدید آید | |||||
سخن پیرایهی کهنه است و طبع من مطرا گر | مرا بنمای استادی کز این سان کهنه آراید |