خاقانی (ترکیبات)/برقع زرنگار بندد صبح
ظاهر
برقع زرنگار بندد صبح | نقش رخسار یار بندد صبح | |||||
از جنیبت فرو گشاید ساخت | آینه بر عذار بندد صبح | |||||
دم گرگ است یا دم آهو | که همه مشک بار بندد صبح | |||||
بدرد جیب آسمان و بر او | گوی زر آشکار بندد صبح | |||||
ببرد نقب در حصار فلک | و آتش اندر حصار بندد صبح | |||||
جویباری کند ز دامن چرخ | چشمه در جویبار بندد صبح | |||||
از برای یک اسبه شاه فلک | بیرق شاهوار بندد صبح | |||||
کتف کوه را ردا بافد | که زر اندود تار بندد صبح | |||||
بهر دریاکشان بزم صبوح | کشتی زرنگار بندد صبح | |||||
پردهی عاشقان درد و آنگه | جرم بر روزگار بندد صبح | |||||
بر گلو گاه مرغ رنگین تاج | زیور ناله دار بندد صبح | |||||
برگ ریز خزان کند انجم | باز نقش بهار بندد صبح | |||||
روز را بکر چون برون آید | عقد بر شهریار بندد صبح | |||||
خسرو اعظم آفتاب ملوک | ظل حق مالک الرقاب ملوک | |||||
مرغ خوش میزند نوای صبوح | بشنو از مرغ هین صلای صبوح | |||||
نورهان دو صبح یک نفس است | آن نفس صرف کن برای صبوح | |||||
راح ریحانی ار به دست آری | تو و ریحان و راح و رای صبوح | |||||
پی غولان روزگار مرو | تو و بیغولهی سرای صبوح | |||||
ساغری پیش از آفتاب بخواه | از می آفتاب زای صبوح | |||||
رطل پرتر بران که خواهد راند | روز یک اسبه در قفای صبوح | |||||
روز آن سوی کوه سرمست است | از نفسهای جانفزای صبوح | |||||
چه عجب گر موافقت را کوه | رقص درگیرد از قوای صبوح | |||||
زهد بس کن رکاب باده بگیر | که نگیرد صلاح جای صبوح | |||||
یک رکابی مپای بر سر زهد | چون شود دل عنان گرای صبوح | |||||
روز اگر رهزن صبوح شود | چاشت تا شام کن قضای سبوح | |||||
دیدهی روز را چو روی شفق | لعل گردان به جرعههای صبوح | |||||
خوانچه کن باده کش چو خاقانی | یاد شه گیر در صفای صبوح | |||||
شاه ایرانیان جلال الدین | سر سامانیان جلال الدین | |||||
عاشقان جان فشان کنند همه | شاهدان کار جان کنند همه | |||||
در قماری که با ملامتیان | داو عشرت روان کنند همه | |||||
جرعه ریزند بر سلامتیان | که صبوح از نهان کنند همه | |||||
ور کسی توبه بر زبان راند | خاکش اندر دهان کنند همه | |||||
بر سر تخت نرد چون طفلان | لعبت از استخوان کنند همه | |||||
کعبتین بر مثال پروین است | که بر او شش نشان کنند همه | |||||
وآنچه در بزمگه حریفانند | رخ ز می گلستان کنند همه | |||||
بدرند از سماع دخمهی چرخ | سخره بردخمهبان کنند همه | |||||
مطربان از زبان بربط گنگ | زخمه را ترجمان کنند همه | |||||
چنگ را با همه برهنه سری | پای گیسو کشان کنند همه | |||||
چون به کف برنهند ساغر می | ز انس صید روان کنند همه | |||||
در بر دف هر آنچه حیوانند | یاد شاه اخستان کنند همه | |||||
پشت ملت خدایگان امم | روی دولت نگاهبان عجم | |||||
خاصگان جهد آن کنید امروز | کب عشرت روان کنید امروز | |||||
تا به شب هم صبوح نوروز است | روز در کار آن کنید امروز | |||||
انسیان را هم از مصحف انس | روضهی انس و جان کنید امروز | |||||
ز آن گلی کز حجر، نه از شجر است | حجره چون گلستان کنید امروز | |||||
هست روی هوا کبوترفام | ز آتش ارزن فشان کنید امروز | |||||
زآتشی کفتاب ذرهی اوست | آسمان را نهان کنید امروز | |||||
وز میی کسمان پیالهی اوست | آفتابی عیان کنید امروز | |||||
بید را چون زکال کرد آتش | باده راوق بدان کنید امروز | |||||
از پی آن تذرو زرین پر | آهنین آشیان کنید امروز | |||||
بهر مریخ آفتاب علم | حصن بام آسمان کنید امروز | |||||
رومیان چون عرب فرو گیرند | قبله از رویمان کنید امروز | |||||
ران خورشید را بدان آتش | داغ شاه جهان کنید امروز | |||||
بازوی زهره را به نیل فلک | بوالمظفر نشان کنید امروز | |||||
بحر جود اخستان گوهر بخش | شاه گیتیستان کشور بخش | |||||
داد عمر از زمانه بستانیم | جام به وام از چمانه بستانیم | |||||
ساقیا اسب چار گامه بران | تا رکاب سهگانه بستانیم | |||||
اسب درتاز تا جهان طرب | به سر تازیانه بستانیم | |||||
نسیه داریم بر خزانهی عیش | همه نقد از خزانه بستانیم | |||||
ساتگینی دهیم و جور خوریم | دورها در میانه بستانیم | |||||
یک دو دم بر سه قول کاسهگری | چار کاس مغانه بستانیم | |||||
عقل اگر در میانه کشته شود | دیت از بادهخانه بستانیم | |||||
به سفالی ز خانهی خمار | آتشی بیزبانه بستانیم | |||||
لب ساقی چو نوش نوش کند | نقل از آن ناردانه بستانیم | |||||
با جراحت بساز خاقانی | تا قصاص از زمانه بستانیم | |||||
زین سیه کاسه دست کفچه کنیم | طعمهی بیبهانه بستانیم | |||||
در شکر ریز نوعروس بقا | بهر خسرو نشانه بستانیم | |||||
ملک الملک کشور پنجم | قامع اوج اختر پنجم | |||||
ناامیدان غصهخور ماییم | عبرت کار یکدگر ماییم | |||||
ماهیآسا میان دام بلا | همه سرگوش و بیخبر ماییم | |||||
کعبتینوار پیش نقش قضا | همه تن چشم و بیبصر ماییم | |||||
زین دو تا کعبتین و سی مهره | گرو رقعهی قدر ماییم | |||||
دستخون است و هفده خصل حریف | وه که در ششدر خطر ماییم | |||||
غرق طوفان وحشتیم ایراک | نوح ایام را پسر ماییم | |||||
باد نسبت به ما کند زیراک | هیچ بن هیچ را پدر ماییم | |||||
کم ز هیچاند جمله هیچ کسان | وز همه کمعیارتر ماییم | |||||
جرعه چینان مجلس همهایم | چه عجب خاک پی سپر ماییم | |||||
دست غیری مبر که در همه شهر | قلب کاران کیسه بر ماییم | |||||
همچو آیینه از نفاق درون | تازه روی و سیه جگر ماییم | |||||
چند گوئی که کس به ده در نیست | آنکه کس نیست مختصر ماییم | |||||
هر زمان گویی از سگان کهاید | سگ خاقان تاجور ماییم | |||||
شاه ایرانیان مظفر ازوست | جاه سلجوقیان موفر ازوست | |||||
عشقت آتش ز جان برانگیزد | رستخیز از جهان برانگیزد | |||||
باد سودات بگذرد بر دل | زمهریر از روان برانگیزد | |||||
خیل عشقت به جان فرود آید | سیل خون از میان برانگیزد | |||||
تا قیامت غلام آن عشقم | که قیامت ز جان برانگیزد | |||||
از برونم زبان فروبندد | وز درونم فغان برانگیزد | |||||
تب پنهانی غم تو مرا | لرزه از استخوان برانگیزد | |||||
ناله پیدا از آن کنم که غمت | تب عشق از نهان برانگیزد | |||||
هجر بر سر موکل است مرا | از سرم گرد از آن برانگیزد | |||||
شحنهی وصل کو که هجر تو را | از سرم یک زمان برانگیزد | |||||
آه خاقانی از تف عشقت | آتش از آسمان برانگیزد | |||||
چون حدیثی کند دل از دهنش | باد آتش فشان برانگیزد | |||||
فر شروان شهی ز راه زبان | آب آتش نشان برانگیزد | |||||
بیخلافی خلیفهی خرد اوست | مستحق الخلافتین خود اوست | |||||
آفتاب از وبال جست آخر | یوسف از چاه و دلو رست آخر | |||||
چاه را سر فرو گرفت الحق | دلو را ریسمان گسست آخر | |||||
چشمهی خور به حوض ماهی دان | آمد و در فکند شست آخر | |||||
چون سلیمان نبود ماهیگیر | خاتم آورد باز دست آخر | |||||
با وشاقان خاص گیسو دار | شاه افلاک برنشست آخر | |||||
بیست و یک خیلتاش سقلا بیش | خیل دی ماه را شکست آخر | |||||
خایهی زر پرید مرغآسا | از پی این کبود طست آخر | |||||
چرخ را چون سمند نعل افکند | تنگ بر نقره خنگ بست آخر | |||||
روز پرواز کرد و بالا شد | شب به کاهش فتاد پست آخر | |||||
بر قراسنقر اوفتاد شکست | وآقسنقر ز بیم جست آخر | |||||
قدر گیتی بهار بفزاید | پیش دارای دین پرست آخر | |||||
درجی در رقم شود مرفوع | چون دقایق رسد به شصت آخر | |||||
از کیومرث کاولین ملک است | هر نیاییش بر زمین ملک است | |||||
عرشیان سایهی حقش دانند | اختران نور مطلقش دانند | |||||
چون فریدون مظفرش گویند | چون سکندر موفقش دانند | |||||
خاطب او را به ملک هفت اقلیم | گر کند خطبه بر حقش دانند | |||||
ور گواهی به چار حد جهان | بگذراند مصدقش دانند | |||||
در کف بحر کف او گردون | گر محیط است زورقش دانند | |||||
چرخ اخضر چو در شود به شفق | از خم تیغ ازرقش دانند | |||||
دود آن آتش مجسم اوست | اینکه چرخ مطبقش دانند | |||||
چرخ را خود همین تفاخر بس | کاخور خاص ابلقش دانند | |||||
این جهان راز رای او حصنی است | کنجهان حد خندقش دانند | |||||
کوه را ز اژدهای بیرق او | لرزهی برق بیرقش دانند | |||||
دشمنش داغ کردهی زحل است | از سعادت چه رونقش دانند | |||||
هرکه جوش تنور طوفان دید | نان در او بست احمقش دانند | |||||
راوی من که مدح شه خواند | صد جریر و فزردقش دانند | |||||
بر بساطش به مدحت اندیشی | عنصری را دهم سه شش پیشی | |||||
شاه انجم غلام او زیبد | سکهی دین به نام او زیبد | |||||
تیغ هندیش صیقل کفر است | لاجرم روم رام او زیبد | |||||
با سکندر برابرش ننهم | که سکندر غلام او زیبد | |||||
کب حیوان کجا سکندر جست | تشنهی فیض جام او زیبد | |||||
آنچه نخاس ارز یوسف کرد | ار ز گفتار خام او زیبد | |||||
نسر طائر بیفکند شهپر | که پرش بر سهام او زیبد | |||||
ماه منجوق گوهر سلجوق | در ظلال حسام او زیبد | |||||
مدد پاس دودهی عباس | سایهی احتشام او زیبد | |||||
صورت عدل تنگ قافیه است | که ردیف دوام او زیبد | |||||
آسمان گرنه سرنگون خیزد | درع بالای تام او زیبد | |||||
فرخ آن شاهباز کز پی صید | ساعد شه مقام او زیبد | |||||
بخ بخ آن بختیی که کتف رسول | جایگاه زمام او زیبد | |||||
دولت تیز مرغ تیز پر است | عدل شه پایدام او زیبد | |||||
چنبر کوس او خم فلک است | ساقی کاس او صف ملک است | |||||
گرنه دریاست گوهر تیغش | موج خون چون زند سر تیغش | |||||
کوه را چون سفینه بشکافد | موج دریای اخضر تیغش | |||||
زهره از حلق اژدهای فلک | می برآید برابر تیغش | |||||
ماهی چرخ بفگند دندان | از نهنگ زبانور تیغش | |||||
گر ز نصرت نه حامله است چرا | نقطه نقطه است پیکر تیغش | |||||
بفسرد چون نمک ز چشمهی خور | چشمهی خور ز آذر تیغش | |||||
سنگ البرز را کند آهک | آتش آب پرور تیش | |||||
دورها بوده در زمین بهشت | تیغ حیدر برادر تیغش | |||||
این به هند اوفتاد و آن به عرب | زان به هند است مفخر تیغش | |||||
همچو آدم به هند عریان بود | ماند پوشیده اختر تیغش | |||||
برگ انجیر بر تنش بستند | سبز از آن گشت منظر تیغش | |||||
زحل آن را کشد که زخم زند | سر مریخ گوهر تیغش | |||||
گویی اندر کف زحل موشی است | یا پلنگی است بر سر تیغش | |||||
در حبش سنقر آورد عدلش | در خزر پیل پرورد عدلش | |||||
وصف خلقش به جان در آویزد | دست جودش به کان در آویزد | |||||
عدلش از آسمان ندارد عار | سلسله ز آسمان در آویزد | |||||
آسمان را به موئی از سر قهر | بر سر دشمنان در آویزد | |||||
دست ظلم جهان ببرد شاه | وز گلوی جهان در آویزد | |||||
بکشد شخص بخل را کرمش | سرنگون ز آستان در آویزد | |||||
چون شود بحر آتشین از تیغ | با نهنگ دمان در آویزد | |||||
خصم شاه ار کمان کشد حلقش | به زه آن کمان در آویزد | |||||
از کیان است چرخ سرپنجه | که به شاه کیان در آویزد | |||||
مرد شهباز گوشتخوار کجاست | زاغ کز استخوان در آویزد | |||||
رای باریک اوست قائد حلم | که سماک از سنان در آویزد | |||||
رای او چون میان معشوق است | کوهی از موی از آن در آویزد | |||||
شعر من معجزی است در مدحش | که چو قرآن به جان در آویزد | |||||
بر در کعبه شاید ار شعرم | خادم کعبهبان در آویزد | |||||
چون منی را مگو که مثل کم است | مثل من خود هنوز در عدم است | |||||
نقش بختش بر آسمان بستند | عقد اقبالش اختران بستند | |||||
خسروانش سزند غاشیهدار | کمر حکم او از آن بستند | |||||
سینه چون چنگ بر کتف بردند | دیده چون نای بر میان بستند | |||||
بخت را کوست بکر دولت زای | عقد بر شاه کامران بستند | |||||
بهر تهدید سگدلان نفاق | شیر چرخش بر آستان بستند | |||||
چرخ را خود بر آستانش چو سگ | بر درخت گل امان بستند | |||||
سگ دیوانهی ضلالت را | هم سگان درش دهان بستند | |||||
آن کسان کاسمانش میخواندند | نام قصاب بر شبان بستند | |||||
کسمان را به حکم هارونش | ز اختران زنگل زوان بستند | |||||
خسروان گرز گاوسارش را | زیور چتر کاویان بستند | |||||
اختران پیش گرز گاو سرش | رخت بر گاو آسمان بستند | |||||
سائلان را ز نعمت جودش | در جگر سدهی گران بستند | |||||
شاعران را ز رشک گفتهی من | ضفدع اندر بن زبان بستند | |||||
تخت شاه افسر سماک شده است | سر خصمانش تخت خاک شده است | |||||
از حقش ظل حق خطاب رساد | ظل چترش به آفتاب رساد | |||||
هر غلامیش را ز سلطانان | پهلوان جهان خطاب رساد | |||||
وحی نصرت ز آسمان ظفر | به شه مصطفی رکاب رساد | |||||
از ملایک به قدر لشکر مور | نجدهی شاه کامیاب رساد | |||||
دشمنانی که آب و جاهش راست | نامهی عمرشان به آب رساد | |||||
زین دو رنگین کبوتر شب و روز | به عدو نامهی عذاب رساد | |||||
شاه را سورهی فتوح رسید | خصم را آیت عقاب رساد | |||||
همه ساله به دستش از می و جام | آفتاب هوا نقاب رساد | |||||
ز آتش تیغ او به اهرمنان | تف قارورهی شهاب رساد | |||||
ز آسمان کان کبود کیمختی است | تیغ برانش را قراب رساد | |||||
هر کجا باد موکبش بگذشت | همه نیلوفر از سراب رساد | |||||
از پی امن حصن دولت او | نقب ایام بر خراب رساد | |||||
وز پی جان ربودن خصمش | ملک الموت را شتاب رساد | |||||
این دعا رفت و ساق عرش گرفت | نه فلک ز اتفاق عرش گرفت |