خاقانی (ترکیبات)/این جان ز دام گلخن تن درگذشتنی است
ظاهر
این جان ز دام گلخن تن درگذشتنی است | وین دل به بام گلشن جان برگذشتنی است | |||||
ای پیر عاشقان که در این چنبری گرو | چون طفل غازیانت ز چنبر گذشتنی است | |||||
صبح خرد دمید در این خوابگاه غول | بختی فرو مدار کز ایدر گذشتنی است | |||||
در خشک سال مردمی از کشتزار دیو | بردار طمع خوشه که بیبر گذشتنی است | |||||
هر پل که بود بر دل خاصان شکست چرخ | زین آبگون پلشکن اندر گذشتنی است | |||||
طاق فلک ز زلزلهی صور درشکست | زین طاق در شکسته سبکتر گذشتنی است | |||||
زالی است گرگ دل که تو را دنبه مینهد | زین دامگاه گرگ فسونگر گذشتنی است | |||||
عمر تو چیست عطسهی ایام جان ستان | بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتنی است | |||||
بهر دوباره زادن جانت ز امهات | زین واپسین مشیمهی دیگر گذشتنی است | |||||
تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر | زین سرگذشت بس که از آن سر گذشتنی است | |||||
روزی ازین خراس بیابی خلاص جان | فالی بزن به خیر که آخر گذشتنی است | |||||
در ششدری و مهره به کف مانده هان و هان | مهره نشاندنی و ز ششدر گذشتنی است | |||||
ای بر در زمانه به دریوزهی امان | زان در خدا دهاد کز این درگذشتنی است | |||||
خاقانیا به عبرت ناپاکی فلک | بر خاک این شهنشه کشور گذشتنی است | |||||
ادریس خانه گور منوچهر صفدر است | عیسیکده حظیرهی خاقان اکبر است | |||||
دربند چار آخور سنگین چه ماندهای | در زیر هفت آینه خود بین چه ماندهای | |||||
جان شهربند طبع و خرد ده کیای کون | در خون این غریب نوآئین چه ماندهای | |||||
ای بسته دیو نفس تو را بر عروس عقل | تو پایبست بستن آذین چه ماندهای | |||||
آمد سماع زیور دوشیزگان غیب | بیرقص و حال چو کر عنین چه ماندهای | |||||
زرین همای چتر سپهر است بالشت | بیبال چون حواصل آگین چه ماندهای | |||||
نی زر خالصی ز پی همسری جو | موقوف حکم نامهی شاهین چه ماندهای | |||||
روزت صلای شام هم از بامداد زد | تو در نماز دیگر و پیشین چه ماندهای | |||||
این چرخ زهرفام چو افعی است پیچ پیچ | در بند گنج و مهرهی نوشین چه ماندهای | |||||
در کام افعی از لب و دندان زهر پاش | در آرزوی بوسهی شیرین چه ماندهای | |||||
گر چرخ را کلیچهی سیم است و قرص زر | گو باش چشم گرسنه چندین چه ماندهای | |||||
مرگ از پی خلاص تو غمخوار واسطه است | جان کن نثار واسطه، غمگین چه ماندهای | |||||
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می | می بر کف است چهره پر از چین چه ماندهای | |||||
خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک | کاریز دیده بینم خونین چه ماندهای | |||||
گر جان سگ نداری از این چرخ سنگسار | بعد از وفات تاج سلاطین چه ماندهای | |||||
پنداری این سخن به اراجیف راندهاند | یا خاصگانش در پس پرده نشاندهاند | |||||
ای خاصگان خروش سحرگه بر آورید | آوازهی وفات شهنشه بر آورید | |||||
تابوت او که چار ملک بر کتف برند | بر چار سوی مملکه یک ره برآورید | |||||
این رایت نگون سر و رخش بریده دم | بر غافلان هفت خطرگه برآورید | |||||
اندر سکاهن شب و نیلاب آسمان | نو جامهی دو رنگ بهر مه برآورید | |||||
هر لحظه بر موافقت جامه آه را | نیلی کند در دل و آن گه برآورید | |||||
خاکین رخ چو کاه به خونابه گل کنید | دیوار دخمه را به گل و که برآورید | |||||
از جور این سپهر که کژ چون دم سگ است | چون سگ فغان زار سحرگه برآورید | |||||
ای روزتان فروشده حق است اگر چو شب | هنگام صبح زهره ز ناگه برآورید | |||||
یا لاف رستمی مزنید ای یگانگان | یا بیژن دوم را از چه برآورید | |||||
ای طاق ابروان بدر آئید جفت جفت | در طاق نیم خایه علیالله برآورید | |||||
ای روز پیکران به مه چارده شبه | ناخن چو ماه یک شبه ده ده برآورید | |||||
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم | چون نقش بر زر و چو زر از گه برآورید | |||||
اندر سه دست ندبه زنان بر سر دو پای | شیون به بام و باغ خورنگه برآورید | |||||
خرگاه عیش در شکنید و به تف آه | ترکانه آتش از در خرگه برآورید | |||||
گر خون کنید خاک به اشک روان رواست | کاین خاک خوابگاه منوچهر پادشاست | |||||
کو آن سپه کشیدن و توران شکستنش | یال یلان و گردن گردان شکستنش | |||||
ز آب سنان بر آن نی چون شاخ خیزران | بازار آتل ونی خزران شکستنش | |||||
ز آن هندی چو آینهی چین به چین و هند | رایات رای و قدر قدرخان شکستنش | |||||
کو آن خراج ری ز عراق آوریدنش | کو آن مصاف غز به خراسان شکستنش | |||||
کو رای کعبه کردن و قندیل زر زدن | و آن زور دست مجلس و میدان شکستنش | |||||
نقش طراز خامهی توفیق بستنش | مهر سجل نامهی خذلان شکستنش | |||||
از نیزه طاق ابروی گردون گشادنش | وز حمله کرسی سر کیوان شکستنش | |||||
چون خور بر اسب قلهی سنجان برآمدن | از نعل قله قلة ثهلان شکستنش | |||||
از خنجر دو رویه سه کشور گرفتنش | وز برچخ سه پایه دو سلطان شکستنش | |||||
نی آتش از شهاب و نه قاروره از فلک | از آب تیغ لشکر شیطان شکستنش | |||||
بازارگان عیش و ز جام بدخش جرم | بازارگان جرم و بدخشان شکستنش | |||||
در حجلهی طرب ز پری پیکران چین | ناموس نوعروس سلیمان شکستنش | |||||
بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر | وز گاز مهر صفوت ایشان شکستنش | |||||
زینسان هزار کام دل و آرزوی جان | در چشم و دل بماندن و در جان شکستنش | |||||
در خانه رایتش ملک الموت چون شکست | سودی نداشت رایت خصمان شکستنش | |||||
بر خاکش از حواری و حوران ترحم است | خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است | |||||
شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی | سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی | |||||
پرویز عهد بودی و نوشیروان وقت | ایوان سیم کرده چنان چون گذاشتی | |||||
در انتظار قطرهی عدل تو ملک را | همچون صدف گشاده دهان چون گذاشتی | |||||
ناگه سپر فکندی و یادت نیامد آنک | بر پهلوی زمانه سنان چون گذاشتی | |||||
خط بر جهان زدی و ز خال سیاه ظلم | بر هفت عضو ملک نشان چون گذاشتی | |||||
از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه | زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی | |||||
ملک تو را جهان به جهان صیت رفته بود | این ملک را زمان به زمان چون گذاشتی | |||||
ما را چو دست سوخته میداشتی به عدل | در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی | |||||
این گلبنان نه دست نشان دل تو اند | بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتی | |||||
آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ | بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی | |||||
چشم سیاهشان گه زردآب ریختن | نرگس مثال در یرقان چون گذاشتی | |||||
ما را خبر ده از شب اول که زیر خاک | شب با سیاست ملکان چون گذاشتی | |||||
نه گنج نطق داشتی آن روز وقت نزع | مهر سکوت زیر زبان چون گذاشتی | |||||
دانم که کوچ کردی ازین کوچهی خطر | ره بر چهار سوی امان چون گذاشتی | |||||
این راه غولدار و پل هفت طاق را | تا چار سوی هشت جنان چون گذاشتی | |||||
رفتی و در جهان سخن از کاروبار توست | خاقانی غریب سخن یادگار توست | |||||
نا روشنا چراغ هنر کز تو بازماند | نا فرخا همای ظفر کز تو بازماند | |||||
شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت | شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند | |||||
زرین ترنج خیمهی افلاک میخوار | در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند | |||||
باد از پی کباب جگرهای روشنان | کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند | |||||
کردت قمار چرخ مسخر به دستخون | مسخش کناد دور قمر کز تو بازماند | |||||
بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش | سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند | |||||
آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای | دندان نگر ز شانه بتر کز تو باز ماند | |||||
در کیسههای کان و کمرهای کوهسار | خونابه باد لعل و گهر کز تو بازماند | |||||
کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک | زمزم فسرده شد چو حجر کز تو بازماند | |||||
خاکی دلم بدین تن چون بید سوخته | راوق کناد خون جگر کز تو بازماند | |||||
بر بخت من که کورتر از میم کاتب است | بگریست چشمهای هنر کز تو بازماند | |||||
گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود | از بود من مباد اثر کز تو بازماند | |||||
ور در عذاب جسم تو دل زد تظلمی | بس بادش این عذاب دگر کز تو بازماند | |||||
از تف آه بر لب خاقانی آبله است | تب خال حسرت است مگر کز تو بازماند | |||||
زین پس تو و ترحم روحانیان خلد | خاقانی و عذاب سقر کز تو بازماند |