خاقانی (ترجیعات)/لاف از دم عاشقان زند صبح
ظاهر
لاف از دم عاشقان زند صبح | بیدل دم سرد از آن زند صبح | |||||
چون شعلهی آه بیدلان نقب | در گنبد جان ستان زند صبح | |||||
بازیچهی روزگار بیند | بس خنده که بر جهان زند صبح | |||||
صبح ارنه مرید آفتاب است | چون آه مریدسان زند صبح | |||||
گر عاشق شاه اختران نیست | پس چون دم صبح جان فشان زند صبح | |||||
چون شاهد و شاه بیند از دور | خنده ز میان جان زند صبح | |||||
شاهد پس پرده دارد اینک | شاید که دم از نهان زند صبح | |||||
آن یک دو نفس که دارد از عمر | با شاهد رایگان زند صبح | |||||
بس بیخبر است ز اندکی عمر | ز آن خندهی غافلان زند صبح | |||||
معشوق من است صبح اگر نی | چون خندهی بیدهان زند صبح | |||||
چون نافهی مشک شب بسوزد | بس عطسه که آن زمان زند صبح | |||||
خوش خوش چو یهود پارهی زرد | بر ازرق آسمان زند صبح | |||||
وز زیور اختران به نوروز | تاج قزل ارسلان زند صبح | |||||
دارای جهان، جهان دولت | بل داور جان و جان دولت | |||||
صبح آتشی از نهان برآورد | راز دل آسمان برآورد | |||||
آن مذن سرخ چشم سرمست | قامت به سر زبان برآورد | |||||
امروز به که عمود زد صبح | پس خنجر زرفشان برآورد | |||||
جایی که عمود و خنجر آمد | آنجا چه نفس توان برآورد | |||||
آن کیست که بیمیانجی صبح | دست طرب از میان برآورد | |||||
کاس می و قول کاسهگر خواه | چون کوس پگه فغان برآورد | |||||
بربط که به طفل خفته ماند | بانگ از بر دایگان برآورد | |||||
وز چوب زدن رباب فریاد | چون کودک عشر خوان برآورد | |||||
چنگ است پلاس پوش پیری | سینه سوی کتف از آن برآورد | |||||
دف کز تن آهوان سلب داشت | آواز گوزن سان برآورد | |||||
نای است گلو فشرده پس چیست | کز سرفه قنینه جان برآورد | |||||
از بس که ره دهان گرفته است | بانگ از ره دیدگان برآورد | |||||
چون شاه حبش دم تظلم | پیش قزل ارسلان برآورد | |||||
سلطان کرم مظفر الدین | در جسم ظفر روان دولت | |||||
ساغر گوهر از دهان فرو ریخت | ساقی شکر از زبان فرو ریخت | |||||
در جام صدف دو بحر دارد | یک دجله به جرعه دان فرو ریخت | |||||
چون خون سیاوشان صراحی | خوناب دل از دهان فرو ریخت | |||||
در کین سیاوش ارغنون زن | آن زخمهی درفشان فرو ریخت | |||||
گوئی سر زخمه شاخ طوبی است | کو میوهی جان چنان فرو ریخت | |||||
یا مریم نخل خشک بفشاند | خرمای تر از میان فرو ریخت | |||||
چون عاشق بوسه زن لب خم | در حلق قنینه جان فرو ریخت | |||||
هر جان که ز خم ستد قنینه | در باطیه جان کنان فرو ریخت | |||||
نالان چو کبوتری که از حلق | خون در لب بچگان فرو ریخت | |||||
گوئی که مسیح مرغ جان ساخت | وز دم ببرش روان فرو ریخت | |||||
سرخاب رخ فلک ده از می | گو آبله از رخان فرو ریخت | |||||
از جرعه زمین چو آسمان کن | چون گوهر آسمان فرو ریخت | |||||
صبح از نم ژاله اشک داود | بر مرغ زبور خوان فرو ریخت | |||||
در دری ابر خاطر من | پیش قزل ارسلان فرو ریخت | |||||
اسکندر نامجوی گیتی | کیخسرو کامران دولت | |||||
تاج گهر آسمان برانداخت | زرین صدف از نهان برانداخت | |||||
روز آمد و کعبتین بینقش | زان رقعهی اختران برانداخت | |||||
تا یافت محک شب از سپیدی | صراف فلک دکان برانداخت | |||||
گوئی خم صرعدار شد چرخ | کان زرد کف از دهان برانداخت | |||||
افعی زمردین بپیچید | مهره به سر زبان برانداخت | |||||
سرد است هوا هنوز خورشید | بر کوه دواج از آن برانداخت | |||||
اینک ز تنوره لشکر جن | بر لشکر دیو جان برانداخت | |||||
گوئی شرری که جست از انگشت | هندو به هوا سنان برانداخت | |||||
مریخ چو با زحل درآمیخت | پروین سهیلسان برانداخت | |||||
طاوس غرابخوار هر دم | گاورس ز چینهدان برانداخت | |||||
در خرگه دوخت روبه سرخ | چون سوزن بیکران برانداخت | |||||
گوئی که دوباره تیر خونین | نمردود به آسمان برانداخت | |||||
یا تاج زر از سر شه زنگ | تیغ قزل ارسلان برانداخت | |||||
تاج سر و گوهر سلاطین | بل گوهر تاج از آن دولت | |||||
مجلس به دو گلستان بر افروز | دیده به دو دلستان برافروز | |||||
یک شب به دو آفتاب بگذار | یک دل به دو عشق دان برافروز | |||||
ساقی دو طلب قدح دو بستان | بزم دل ازین و آن برافروز | |||||
از لالهی آن و سوسن این | در سینه دو بوستان برافروز | |||||
هست از حجر و شجر دو آتش | زان دیده وز آن رخان برافروز | |||||
در سوختهی شب از دو آتش | یک شعله زن و جهان برافروز | |||||
چون صبح و شفق دو جام درخواه | شب چون دل عاشقان برافروز | |||||
بر روی دو مه که چون دوصبحند | تا وقت دو صبح جان برافروز | |||||
با چار لب و دو شاهد از می | سه یک بخور و روان برافروز | |||||
خاشاک دو رنگ روز و شب را | آتش زن و در زمان برافروز | |||||
چون روز رسد دو روزن چشم | ز آن خوانچهی زرفشان برافروز | |||||
خوانچه کن و از دومی زمین را | چون خوانچهی آسمان برافروز | |||||
دل عود کن و دو دیده مجمر | پیش قزل ارسلان برافروز | |||||
سردار ملوک هفت اقلیم | روئینتن هفتخوان دولت | |||||
راز زمی آسمان برافکند | بنیاد دی از جهان برافکند | |||||
نوروز دو اسبه یک سواری است | کسیب به مهرگان برافکند | |||||
از پشت سیاه زین فرو کرد | بر زردهی کامران برافکند | |||||
سلطان یک اسبه سایهی چتر | بر ماهی آسمان برافکند | |||||
ماهی چو صدف گرش فرو خورد | چون یونسش از دهان برافکند | |||||
پرواز گرفت روز و بر شب | تبهای دق از نهان برافکند | |||||
چون روز کشید دهرهی عدل | شب زهرهی خونفشان برافکند | |||||
گوئی صف آقسنقر آواز | بر خیل قراطغان برافکند | |||||
ابر آمد و چون گوزن نالید | بر کوه لعاب از آن برافکند | |||||
گرچه کفن سپید یک چند | بر سبزهی مردهسان برافکن | |||||
باد آن کفن سپید برداشت | بس سندس و پرنیان برافکند | |||||
بر چادر کوه گازر آسا | از داغ سیه نشان برافکند | |||||
بر کتف جهان ردای نوروز | فر قزل ارسلان برافکند | |||||
چون حیدر خانهدار اسلام | شاهنشه خاندان دولت | |||||
یک اهل دل از جهان ندیدم | دل کو؟ که ز دل نشان ندیدم | |||||
چند از دل و دل که در دو عالم | یک دلدل دل روان ندیدم | |||||
صد قافلهی وفا فرو شد | یک منقطع از میان ندیدم | |||||
سر نامهی روزگار خواندم | عنوان وفا بر آن ندیدم | |||||
بیداد به دشمنان نکردم | و انصاف ز دوستان ندیدم | |||||
چون طفل که هشت ماهه زاید | می بگذرم و جهان ندیدم | |||||
صد روزه به درد دل گرفتم | عیدی به مراد جان ندیدم | |||||
از خشمگنی کز آسمانم | ماه نو از آسمان ندیدم | |||||
چون سگ به زبان جراحت خویش | میشویم و مهربان ندیدم | |||||
هرچند جراحت از زبان است | مرهم بجز از زبان ندیدم | |||||
چون عیسی فارغم که با خود | جز سوزن سوزیان ندیدم | |||||
چون سوزن اگر شکسته گشتم | جز چشم وسری زیان ندیدم | |||||
از دام دورنگی زمانه | خاقانی را امان ندیدم | |||||
عادلتر خسروان عالم | الا قزل ارسلان ندیدم | |||||
چون عدل سپاهدار اسلام | چون عقل نگاهبان دولت | |||||
از عشوهی آسمان مرا بس | وز چاشنی جهان مرا بس | |||||
آن پرده و این خیال بازی است | از زحمت این و آن مرا بس | |||||
زین ابلق روزگار دیدن | بر آخور آسمان مرا بس | |||||
در دخمهی چرخ مردگانند | زین جادوی دخمهبان مرا بس | |||||
بر بینمکی خوان گیتی | این چشم نمکفشان مرا بس | |||||
دل ندهد و جان ستاند ایام | زین ده دل و جانستان مرا بس | |||||
موقوف روانم و روان هیچ | زین هودج ناروان مرا بس | |||||
بیم سرم از سر زبان است | این درد سر زبان مرا بس | |||||
تا درد سرم فرو نشاند | این اشک گلاب سان مرا بس | |||||
رنجور نفاق دوستانم | ز آمیزش دوستان مرا بس | |||||
با صورت خلوه، جلوه کردم | این شاهد غم نشان مرا بس | |||||
خاقانی را سخن همین است | کز گفتن جان و جان مرا بس | |||||
چرخ ار ندهد قصاص خونم | عدل قزل ارسلان مرا بس | |||||
جمشید زمانه شاه مغرب | اقطاع ده جهان دولت | |||||
ای دل به نوای جان چه باشی | بیبرگ و نوا نوان چه باشی | |||||
تاری است روان گسسته دهجای | چندین به غم روان چه باشی | |||||
لوح ازل و ابد فرو خوان | بنگر که تو زین و آن چه باشی | |||||
آینده و رفته را نگه کن | بشمر که تو در میان چه باشی | |||||
بر خوان فلک جز این دو نان نیست | آتش خور این دو نان چه باشی | |||||
جز آتش خور گرت خورش نیست | در مطبخ آسمان چه باشی | |||||
روئین دژت ار گشادنی نیست | در محنت هفتخوان چه باشی | |||||
با عبرت گورخانهی جان | در عشرت گورخان چه باشی | |||||
با این همهی کرهی جهانی | جز در رمهی جهان چه باشی | |||||
تقویم مهین حکم شش روز | امروز تویی نهان چه باشی | |||||
هر سال چو پنج روز تقویم | گم بودهی بینشان چه باشی | |||||
از کیسهی سال و مه چو آن پنج | دزدیدهی رایگان چه باشی | |||||
خاقانی عاریه است عمرت | از عاریه شادمان چه باشی | |||||
گردانهی لطف خواهی الا | مرغ قزل ارسلان چه باشی | |||||
استاد سرای اوست تقدیر | استاده بر آستان دولت | |||||
عزمش گره گمان گشاید | حزمش رصد زمان گشاید | |||||
با قوت عزم او عجب نیست | گر چنبر آسمان گشاید | |||||
هر عقدهی جوز هرکه مه راست | رمحش به سر سنان گشاید | |||||
بند دم کژدم فلک را | زان نیزهی مارسان گشاید | |||||
خضر الهامی که چون سکندر | لشکر کشد و جهان گشاید | |||||
وز خاک سکندر و پی خضر | صد چشمه به امتحان گشاید | |||||
دریا چو نمک ببندد از سهم | چون لشکر شاه ران گشاید | |||||
وز بس دم دی مهی عدو را | بز چهره نمکستان گشاید | |||||
رانده است منجم قدر حکم | کفاق شه کیان گشاید | |||||
حصنی است فلک دوازده برج | کاقبال خدایگان گشاید | |||||
هر عقده که روزگار بندد | دست شه کامران گشاید | |||||
وز گرد مصاف روی نصرت | شاهنشه شهنشان گشاید | |||||
یعنی که نقاب شهربانو | فاروق عجمستان گشاید | |||||
ابخاز که هست ششدر کفر | گرزش به یکی زمان گشاید | |||||
روئین دژ روس را علی روس | تیغ قزل ارسلان گشاید | |||||
چرخ است کبودهی به داغش | افشرده به زیر ران دولت | |||||
سندان به سنان چنان شکافد | چون صور که آسمان شکافد | |||||
گر تخت کیان زند به توران | جیحون به سر بنان شکافد | |||||
دیدی که شکاف مصطفی ماه | او خورشید آنچنان شکافد | |||||
گر نیل روان شکافت موسی | او دریای دمان شکافد | |||||
چون خنجر زهرگون کشد شاه | بس زهره که آن زمان شکافد | |||||
چون تیغ زند سر پلنگان | همچون سم آهوان شکافد | |||||
بس سینه که چون زبان افعی | زان تیغ نهنگسان شکافد | |||||
شمشیر دو قطعتش به یک زخم | پهلوی سه پهلوان شکافد | |||||
گر تیغ علی شکافت فرقی | او البرز از سنان شکافد | |||||
چاکر به ثنا زبان کند موی | تا موی به امتحان شکافد | |||||
بکران بهشت جعد سازند | زان موی که این زبان شکافد | |||||
آه از دل پر زنم چو پسته | کز پری دل دهان شکافد | |||||
دریای سخن منم اگرچه | هرکس صدف بیان شکافد | |||||
امروز منم زبان عالم | تیغ تو شها زبان دولت | |||||
بیحکم تو آسمان نجنبد | بر اسب قضا عنان نجنبد | |||||
از گوشهی چار بالش تو | اقبال به سالیان نجنبد | |||||
مسجود زمین و آسمان است | تخت تو که از مکان نجنبد | |||||
یعنی که به عرش و کعبه ماند | چون کعبه و عرش از آن نجنبد | |||||
بیعزم تو رایض فلک را | رگ در تن مرکبان نجنبد | |||||
مهماز ز پای عزم بگشای | تا ابلق آسمان نجنبد | |||||
عدل تو اساس شد جهان را | تا مسمار جهان نجنبد | |||||
لنگی است صلاح پای لنگر | تا کشتی سر گران نجنبد | |||||
چون حیدر ذوالفقار برکش | تا چرخ جهودسان نجنبد | |||||
افیون لب فتنه را چنان ده | کز خواب به امتحان نجنبد | |||||
از خرمگس زمانه فریاد | کز مروحهی زمان نجنبد | |||||
لال است عدوت گرچه اه گفت | کز گفتن اه زبان نجنبد | |||||
بیمدحت تو کلید گفتار | اندر غلق دهان نجنبد | |||||
پیشت کند آسمان زمین بوس | کای درگهت آسمان دولت | |||||
چتر ظفرت نهان مبینام | بیرایت تو جهان مبینام | |||||
پرواز همای بختت الا | بر کرکس آسمان مبینام | |||||
ماوی گه جیفهی حسودت | جز سینهی کرکسان مبینام | |||||
در سرسام حسد عدو را | دردی است که نضج آن مبینام | |||||
چون شمع و قلم به صورت او را | جز زرد و سیه زبان مبینام | |||||
بر منشور کمال طغرا | الا قزل ارسلان مبینام | |||||
بیجلوهی سکهی قبولت | یک نقد هنر روان مبینام | |||||
بر سکهی ملک و خاتم دین | جز نام تو جاودان مبینام | |||||
بر قلهی نه حصار مینا | جز قدر تو دیدبان مبینام | |||||
همچون هرمان حصار عمرت | محتاج به پاسبان مبینام | |||||
بر ملکت مصر و قاهره هم | جز قهر تو قهرمان مبینام | |||||
زین دزد صفیر زن که چرخ است | نقبیت به باغ جان مبینام | |||||
بیمدحت تو به باغ دانش | یک مرغ صفیرخوان مبینام | |||||
صدر تو که کعبهی معالی است | جز قبلهی انس و جان مبینام | |||||
تا دیدهی خصم را بدوزی | جز تیز تو در کمان مبینام | |||||
لطف ازلیت پاسبان باد | شمشیر تو پاسبان دولت |