خاقانی (ترجیعات)/جو به جو راز جهان بنمود صبح
ظاهر
جو به جو راز جهان بنمود صبح | مشک جو جو از دهان بنمود صبح | |||||
صبح گوئی زلف شب را عاشق است | کز دم عاشق نشان بنمود صبح | |||||
در وداع شب همانا خون گریست | روی خون آلود از آن بنمود صبح | |||||
جام فرعونی خبر ده تا کجاست | کاتش موسی عیان بنمود صبح | |||||
مرغ تیز آهنگ لختی پر فشاند | چون عمود زرفشان بنمود صبح | |||||
قفل رومی برگرفت از درج روز | چون کلید هندوان بنمود صبح | |||||
بر سماع کوس و بر رقص خروس | خرقه بازی در نهان بنمود صبح | |||||
نافهی شب را چو زد سیمین کلید | مشک تر در پرنیان بنمود صبح | |||||
بر محک شب سپیدی شد پدید | چون عیار آسمان بنمود صبح | |||||
تا برآرد یوسفی از چاه شب | دلو سیمین ریسمان بنمود صبح | |||||
در کمین شرق زال زر هنوز | پر عنقا دیدبان بنمود صبح | |||||
حلقه دیدستی به پشت آینه | حلقهی مه همچنان بنمود صبح | |||||
گوئی اندر بر حمایل چرخ را | خنجر شاه اخستان بنمود صبح | |||||
سام کیخسرو مکان در شرق و غرب | خضر اسکندر نشان در شرق و غرب | |||||
صبح خیزان وام جان درخواستند | داد عمری ز آسمان درخواستند | |||||
پیش کان قرا شود سبوح خوان | در صبوح عیش جان در خواستند | |||||
در مناجاتی که سرمستان کنند | جرم آن سبوح خوان در خواستند | |||||
نازنینانی که دیر آگه شدند | زود جام زرفشان درخواستند | |||||
چون به خوابی صبح ازیشان فوت شد | روز را رطل گران درخواستند | |||||
گر قدحهای صبوحی شد ز دست | هم به رطلی عذر آن درخواستند | |||||
چون نهنگان از پی دریا کشی | ساغر کشتی نشان درخواستند | |||||
کوه زهره عاشقانند این چنین | کتشین دریا چنان درخواستند | |||||
از زکات جرعهی دریاکشان | مفلسان گنج روان درخواستند | |||||
جور خواران را جهان انصاف داد | کز خود انصاف جهان درخواستند | |||||
ساقیان نیز از پی یک بوس خشک | با زر تر نقد جان درخواستند | |||||
چون کناری را بها گفتیم چند | صد بهای کاویان درخواستند | |||||
چرخ و انجم بر طراز روز نو | کنیت شاه اخستان درخواستند | |||||
بوالمظفر ظل حق چون آفتاب | مالک الملک جهان در شرق و غرب | |||||
پند آن پیر مغان یاد آورید | بانگ مرغ زند خوان یاد آورید | |||||
دجله دجله تا خط بغداد جام | می دهید و از کیان یاد آورد | |||||
خفتگان را در صبوح آگه کنید | پیل را هندوستان یاد آورید | |||||
دانهی مرغ بهشتی در دهید | مرغ جان را ز آشیان یاد آورید | |||||
بر شما بادا که خون رز خورید | خاکیان را در میان یاد آورید | |||||
خوان نهید و خوانچهی مستان کنید | بیخودان را زیر خوان یادآورید | |||||
چون ز جرعه خاک را رنگی دهید | هم به بوئی ز آسمان یاد آورید | |||||
خاص را در آستین جا کردهاید | عام را بر آستان یاد آورید | |||||
کعبتین را گر سه شش خواهید نقش | نام رندان بر زبان یادآورید | |||||
دوستان تشنه لب را زیر خاک | از نسیم جرعه دان یاد آورید | |||||
در شبستان چون زمانی خوش بوید | از شبیخون زمان یادآورید | |||||
روز شادی را شب غم درقفاست | چون در این باشید از آن یاد آورید | |||||
جام زر افشان به خاقانی دهید | خاطرش را درفشان یاد آورید | |||||
راویان را بر زبان تهنیت | مدحت شاه اخستان یاد آورید | |||||
کسری اسلام، خاقان کبیر | خسرو سلطان نشان در شرق و غرب | |||||
راز مستان از میان بیرون فتاد | الصبوح آواز آن بیرون فتاد | |||||
ساقی از قیفال خم میراند خون | طشت زرین ز آسمان بیرون فتاد | |||||
زاهد کوه آستینی برفشاند | ز او کلید خمستان بیرون فتاد | |||||
صوفی قرا کبودی چاک زد | ساغریش از بادبان بیرون فتاد | |||||
باد، دستار مذن در ربود | کعبتینی از میان بیرون فتاد | |||||
سبحه در کف میگذشتم بامداد | بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد | |||||
مصحفی در بر حمایل داشتم | می فروشی از دکان بیرون فتاد | |||||
بند زر از مصحفم در وجه می | بستد و راز نهان بیرون فتاد | |||||
پشت خم در خم شدم وز درد خام | خوردم و هوش از روان بیرون فتاد | |||||
یک نشان از درد بر دراعه ماند | دوستی دید و نشان بیرون فتاد | |||||
دشمنان بیرون ندادند این حدیث | این حدیث از دوستان بیرون فتاد | |||||
جور میکش همچنین خاقانیا | خاصه کانصاف از جهان بیرون فتاد | |||||
کشتی بهروزی از دریای غیب | بر در شاه اخستان بیرون فتاد | |||||
چار ملت را سوم جمشید دان | بل دوم مهدیش خوان در شرق و غرب | |||||
کوس را دیدی فغان برخاسته | بانگ مرغان بین چنان برخاسته | |||||
اختران آبله مانند را | از رخ گردون نشان برخاسته | |||||
شب چو جعد زنگیان کوته شده | وز عذار آسمان برخاسته | |||||
روز چون رخسار ترکان از کمال | خال نقصان از میان برخاسته | |||||
مجلس از جام و تنوره گرم و خوش | باد و آتش زاین و آن برخاسته | |||||
آتش از انگشت بین سر بر زده | روم از هندوستان برخاسته | |||||
نغمهی مطرب شده چون نفخ صور | تا قیامت در جهان برخاسته | |||||
می چو عیسی و ز رومی ارغنون | غنهی انجیلخوان برخاسته | |||||
گوش بربط تا به چوب انباشته | نالهش از راه زبان برخاسته | |||||
نای بیگوش و زبان بسته گلو | از ره چشمش فغان برخاسته | |||||
چنگ بین چون ناقهی لیلی وز او | بانگ مجنون هر زمان برخاسته | |||||
بهر دستینه رباب از جام و می | زر و بسد رایگان برخاسته | |||||
لحن زهره بر دف سیمین ماه | بر در شاه اخستان برخاسته | |||||
رایت و چتر جلال الدین سزد | صبح و شام آسمان در شرق و غرب | |||||
آن نه زلف است آنچنان آویخته | سلسله است از آسمان آویخته | |||||
سلسله گر بهر عدل آویختند | بهر ظلم است او چنان آویخته | |||||
حلقهی گوشت چو عیاران به حلق | زیر زلفت بین نهان آویخته | |||||
در سر زلف گنه کارت نگر | بیگناهان را روان آویخته | |||||
تا سرینت با میان درساخته است | کوهی از مویی روان آویخته | |||||
دل که با بار غمت پیوست، هست | مویی از کوه گران آویخته | |||||
هر زمان یاسج زنان صیاد وار | آئی از بازو کمان آویخته | |||||
آهوی چشمت بدان زنجیر زلف | جان شیران جهان آویخته | |||||
عنبرین دستارچه گرد رخت | طوق غبغب در میان آویخته | |||||
فتنه در فتراک تو بسته عنان | داد خواهان در عنان آویخته | |||||
ای به موئی آسمان را از جفا | بر سر من هر زمان آویخته | |||||
در تو آویزم چو مویی کز غمت | شد به مویی کار جان آویخته | |||||
جور بس کن خاصه چون کسری به عدل | شاه زنجیر امان آویخته | |||||
برق تیغش دیدبان در ملک و دین | ابر جودش میزبان در شرق و غرب | |||||
نامرادی را به جان در بستهام | خدمت غم را میان در بستهام | |||||
عالمی پر تیر باران جفاست | بر حقم گر چشم جان در بستهام | |||||
آمدم تسلیم در هرچه آیدم | دیدهی امید از آن در بستهام | |||||
سر به تیغ دشمنان در دادهام | در به روی دوستان در بستهام | |||||
روز همجنسان فرو شد لاجرم | روزن دل ز آسمان در بستهام | |||||
سایهی خود هم نبینم تا زیم | آن چنان چشم از جهان در بستهام | |||||
تا دم من گوش من هم نشنود | سوی لب راه فغان در بستهام | |||||
تا نیاید غور این غمها پدید | گریه را راه نهان در بستهام | |||||
هرچه خواهد چرخ گو میکن ز جور | کز مکن گفتن زبان در بستهام | |||||
راز مرغان را سلیمانی نماند | پیش دیوان ز آن دهان در بستهام | |||||
بر زبانم مهر مردان کردهاند | همچو طفلان گفت از آن در بستهام | |||||
خاک در لب کرد خاقانی و گفت | در فروشی را دکان در بستهام | |||||
همت از کار جهان برداشته | دل به شاه شهنشان دربستهام | |||||
کمترین اقطاع سگبانان اوست | قندهار و قیروان در شرق و غرب | |||||
گر جهان شاه جهان میخواندش | آسمان هم آسمان میخواندش | |||||
مفخر اول بشر خوانش که دهر | مهدی آخر زمان میخواندش | |||||
ز آنکه شیطان سوز و دجال افکن است | آدم مهدی مکان میخواندش | |||||
ور صدایی آید از طاق فلک | هم فلک کیوان نشان میخواندش | |||||
آهن تیغش دل اعدا بخورد | مردم، آهن خای از آن میخواندش | |||||
دیدهای دندان که خاید استخوان | کادمی هم استخوان میخواندش | |||||
خطبهی مدحش چو برخواند آفتاب | مشتری حرز امان میخواندش | |||||
سکهی قدرش چو بنوشت آسمان | ماه لوح غیب دان میخواندش | |||||
تیغ شه ماند به لوحی کز دو روی | ملک محراب کیان میخواندش | |||||
نصرت نو زاده تا با تیغ اوست | چرخ طفل لوحخوان میخواندش | |||||
ابجد تایید بین کز لوح ملک | طفل نصرت چون روان میخواندش | |||||
رنگ جبریل است تیغش را که عقل | وحی پیروزی رسان میخواندش | |||||
خصم شه تا عدهیدار آرزوست | عاقل آبستن نشان میخواندش | |||||
در شب و روزش دو خادم روز و شب | جوهر این و عنبر آن در شرق و غرب | |||||
دست و شمشیرش چنان بینی به هم | کفتاب و آسمان بینی به هم | |||||
شاه ملت پاسبان را بر فلک | هفت سلطان پاسبان بینی به هم | |||||
از نهیبش در چهار ارکان خصم | چار طوفان هر زمان بینی به هم | |||||
آب خضر و نار موسی یافت شاه | عزم و حزمش زین و آن بینی به هم | |||||
شه سکندر قدر و اندر موکبش | خضر و موسی همعنان بینی به هم | |||||
حکم عزراییل و برهان مسیح | در کف و تیغش عیان بینی به هم | |||||
دوست و دشمن را رضا و خشم او | عمر بخش و جان ستان بینی به هم | |||||
چون دو نفخ صور در خشم و رضاش | زهر و پازهر روان بینی به هم | |||||
خنجر سبزش چو سرخ آید به خون | حصرم و می را نشان بینی به هم | |||||
تا نه بس دیر از کمال عدل شاه | مصر و ری در شابران بینی به هم | |||||
از نسیم عدل او هر پنج وقت | چار ملت را امان بینی به هم | |||||
بر دعای دولتش در شش جهت | هفت مردان یک زبان بینی به هم | |||||
در ریاض عشرتش در هفت روز | هشت جنت نقلدان بینی به هم | |||||
کنیتش چون بشمری هر هشت حرف | نه فلک را حرز جان بینی به هم | |||||
خاص بهر لشکرش برساخت چرخ | ترک و هندو دیدبان در شرق و غرب | |||||
رمحش از طوفان نشان خواهد نمود | معجز نوح از سنان خواهد نمود | |||||
تیغ هندیش از مخالف سوختن | در خزر هندوستان خواهد نمود | |||||
بر ثبات دولت او تا ابد | جنبش عدلش نشان خواهد نمود | |||||
صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد | تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود | |||||
سرخی شام آگهی داده است از آنک | روز خوشی در جهان خواهد نمود | |||||
شبروی کرده کلنگ آسا به روز | همچو شاهین کامران خواهد نمود | |||||
حلق خصمت در تثاوب جان دهد | کو تمطی بر کمان خواهد نمود | |||||
چون کمان و تیر شد نون والقلم | نشرهی فتح این و آن خواهد نمود | |||||
جوشن ناخن تنش بدخواه را | تن چو ناخن ز استخوان خواهد نمود | |||||
شاه موسی کف چو خنجر برکشد | زیر ران طوری روان خواهد نمود | |||||
خصم فرعونی نسب همچون زنان | دو کدان در زیر ران خواهد نمود | |||||
پنبه کن ای جان دشمن ز آن تنی | کو ز ترکش دو کدان خواهد نمود | |||||
سگ گزیده خصم و تیغ شه چو آب | کتش مرگش عیان خواهد نمود | |||||
زلهخوار تیغ و مور خوان اوست | وحش و طیر انس و جان در شرق و غرب | |||||
زیرکان کاسرار جان دانستهاند | علم جزوی ز آسمان دانستهاند | |||||
از رصدها سیزده سال دگر | خسف بادی در جهان دانستهاند | |||||
قرنها را حکم پیشی کردهاند | تا قرانها در میان دانستهاند | |||||
در سر میزان ز جمع اختران | بیست و یک نوع از قران دانستهاند | |||||
نابریده برج خاکی را تمام | برج بادیشان مکان دانستهاند | |||||
گرچه هفت اختر به یک جا دیدهاند | جای کیوان بر کران دانستهاند | |||||
من یقین دانم که ضد آن بود | کاین حکیمان از گمان دانستهاند | |||||
حکمشان باطلتر است از علمشان | کاختران را کامران دانستهاند | |||||
هفت هارون بر در سلطان غیب | از چهسان فرمان روان دانستهاند | |||||
هفت بیدق عاجز شاه قدر | از چهشان لجلاج سان دانستهاند | |||||
عارفان اجرام را در راه امر | هفت پیک رایگان دانستهاند | |||||
کار پیکان نامه بردن دان و بس | پیک را کی نامهخوان دانستهاند | |||||
دفع این طوفان بادی را سبب | دولت شاه اخستان دانستهاند | |||||
خاک درگاهش به عرض مصحف است | جای سوگند کیان در شرق و غرب | |||||
شاه مغرب کامران ملک باد | آفتاب خاندان ملک باد | |||||
پیش او هر تاجداری همچو تاج | پشت خم بر آستان ملک باد | |||||
از پی طغرای منشور ظفر | تیر حکمش بر کمان ملک باد | |||||
خطی او همچو خط استوا | ناگزیر آسمان ملک باد | |||||
ظل کعبش کاوفتد بر ساق عرش | زاد سرو بوستان ملک باد | |||||
تا به جان بینند جنبش سایه را | سایهی بالاش جان ملک باد | |||||
بهر تعویذ سلاطین از ثناش | اسم اعظم در زبان ملک باد | |||||
کام بختش چون دعای مادران | در اجابت همعنان ملک باد | |||||
از سر تیغش چو داغ تازیان | ران شیران را نشان ملک باد | |||||
بر زبان ملک چون نامش رود | آب حیوان در دهان ملک باد | |||||
از شعاع طلعتش در جام می | نجم سعدین در قران ملک باد | |||||
بس بقائم ریخت با عدلش جهان | کو چو قائم در جهان ملک باد | |||||
فضل یزدان در ضمان عمر اوست | عمر او هم در ضمان ملک باد | |||||
بخت بادش پاسبان و اسلام را | باس عدل پاسبان در شرق و غرب |