خاقانی (ترجیعات)/بر کوس نوای نو بردار به صبح اندر
ظاهر
بر کوس نوای نو بردار به صبح اندر | گلگون چو شفق کاسی پیش آر به صبح اندر | |||||
گلبام زند کوست گلفام شود کاست | کتش به گلاب آرد خمار به صبح اندر | |||||
از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد | آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر | |||||
جامت به دل مصحف پنج آیت زر دارد | مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر | |||||
گر حور بریشم زن خفته است چو کرم قز | از بانگ قنینهاش کن بیدار به صبح اندر | |||||
زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد | یک دم سه و یک می خور با یار به صبح اندر | |||||
در سیزده ساعت شب صد نافله کردستی | با چارده مه فرضی بگزار به صبح اندر | |||||
چون ساقی میبنمود از آب قدح شمعی | پروانه شود زآتش بیزار به صبح اندر | |||||
آن شمع یهودی فش بس زرد و سیهدل شد | اعجاز مسیحش نه در بار به صبح اندر | |||||
صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد | پیداست ز خون اینک آثار به صبح اندر | |||||
آن حلق صراحی بین کز می به فواق آمد | چون سرفهکنان از خون بیمار به صبح اندر | |||||
سرچشمهی حیوان بین در طاس و ز عکس او | ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر | |||||
تا خوانچهی زر دیدی بر چرخ سیه کاسه | بیخوانچه سپید آید میخوار به صبح اندر | |||||
گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد | تو سرخ بتی از می بنگار به صبح اندر | |||||
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد | سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر | |||||
خاقان جهان داور سردار همه عالم | نعمان کیان گوهر، مختار همه عالم | |||||
نور از افق جامت دیدار نمود آنک | حور از تتق کاست رخسار نمود آنک | |||||
شنگی کن و سنگی زن بر شیشهی عقل ایرا | می چون پری از شیشه دیدار نمود آنک | |||||
آذین صبوحی را زد قبه حباب از می | هر قبه از آن دری شهوار نمود آنک | |||||
چون قبه کند باده گویند رسد مهمان | مهمان رسدت زهره کثار نمود آنک | |||||
کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل | دل خال کنان از رخ گلزار نمود آنک | |||||
بیاع مغان ساقی بارش گهر احمر | کز جام و خط ازرق طیار نمود آنک | |||||
از ریزش گاو زر شیر تن شادروان | از مشک تر آهو انبار نمود آنک | |||||
صبح است ترازویی کز بهر بهای می | در کفه شباهنگش دینار نمود آنک | |||||
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا | چشمش چو لب کبکان خونبار نمود آنک | |||||
مست است خروس آری از جرعهی شب خیزان | چون نعرهی کوس آید هشیار نمود آنک | |||||
آن مذن زردشتی گر سیر شد از قامت | وز حی علی کردن بیمار نمود آنک | |||||
ها بلبله مذن شد و انگشت به گوش آمد | حلقش ز صلا گفتن افگار نمود آنک | |||||
کشتی است قدح گویی دریاست در آن کشتی | وز موج زدن دریا کهسار نمود آنک | |||||
خط بر لب ساغر بین چون خط لب ساقی | کز نیل خم عیسی زنار نمود آنک | |||||
بوی می نوروزی در بزم شه شروان | آب گل و سیب تر بر بار نمود آنک | |||||
جمشید ملک هیت خورشید فلک هیبت | یک هندسهی رایش معمار همه عالم | |||||
چون صبح دم از ریحان گلزار پدید آید | ریحانی گلگون را بازار پدید آید | |||||
رخسار فلک گوئی بود آبله پوشیده | چون آبله گم گردد رخسار پدید آید | |||||
بر صبح خرهگوئی مصری است شناعت زن | کش صاع زر یوسف دربار پدید آید | |||||
مه چون سروی آهو بنمود کنون در پی | آهوی فلک را هم آثار پدید آید | |||||
آن آهوی زرین بین در شیر وطن گاهش | کورا سروی سیمین هر بار پدید آید | |||||
بر کرتهی صبح از مه چون جیب پدید آید | آن زرد قواره هم ناچار پدید آید | |||||
در شحنگی مشرق صبح آمد و زد داری | زودا که سر چترش ز آن دار پدید آید | |||||
می را به سلام آید خورشید چو طاس زر | گو طاس می و ساقی تا کار پدید آید | |||||
گر ز آن می شعریوش بر خار شعاع افتد | دهن البلسان چون گل از خار پدید آید | |||||
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور | کاقبال میان بندد چون یار پدید آید | |||||
بیداد حریفان را تن در ده و گر ندهی | ز انصاف طلب کردن آزار پدید آید | |||||
مسهای زر اندودند ایشان تو مکن ترشی | کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید | |||||
جنسی به ستم برساز از صورت ناجنسان | کاین نقش به صد دوران یکبار پدید آید | |||||
صد عمر گران آید جان کندن عالم را | تا زین فلکت جنسی دلدار پدید آید | |||||
تا کی چو هوا خس را بربودن و بررفتن | کان خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید | |||||
گویی که درین خرمن دانه طلبی نه خس | خس ناطلبیده خود بسیار پدید آید | |||||
میزان حق و باطل رای ملک است ایرا | زر دغل و خاص در نار پدید آید | |||||
شروان شه اعظم را اقبال سزد بنده | چون بندهی اقبالش احرار همه عالم | |||||
می جام بلورین را دیدار همی پوشد | خورشید مه نو را رخسار همی پوشد | |||||
چون گشت سپیدی رخ از سرخی مه پنهان | گوئی که به روم اندر بلغار همی پوشد | |||||
می چون زر و جام او را چون کفهی معیار است | از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد | |||||
از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را | در گوهر اشک خود گلزار همی پوشد | |||||
بربط چو سخنچینی کز هشت زبان گوید | لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد | |||||
چنگ ارچه به بر دارد پیراهن ابریشم | رانین پلاسین هم بسیار همی پوشد | |||||
نایست سیه زاغی خوش نغمهتر از بلبل | کاندر دهن کبکی منقار همی پوشد | |||||
نالید رباب ایرا کازرده شد از زخمه | لیک از خوشی زخمه آزار همی پوشد | |||||
دف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ | غم ز آن چو تذروان سر در خار همی پوشد | |||||
سرد است هوا هردم پیش آرمی و آتش | چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد | |||||
از حجرهی سنگ آمد در جلوه عروس رز | در حجلهی آهن شد، گلنار همی پوشد | |||||
او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی | رومی شود آن هندو دیدار همی پوشد | |||||
از خانه به روزن شد بر بام چو سر بر زد | گویی که عذار رز دیوار همی پوشد | |||||
بر باغ قلم درکش وان کوره پر آتش کن | چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد | |||||
تا زورقی زرین گم شد ز سر گلبن | کوه از قصب مصری دستار همی پوشد | |||||
اینک به بقای شه خورشید به ماهی شد | زو هر درم ماهی دینار همی پوشد | |||||
رایش که فلک سنجد در حکم جهانداری | مانند محک آمد معیار همه عالم | |||||
دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد | زری که خلاص آمد از نار نیندیشد | |||||
دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد | آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد | |||||
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر | کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشند | |||||
دل کم نکند در کار از دیودلی زیرا | مزدور سلیمان است از کار نیندیشد | |||||
گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش | کو بختی سرمست است از بار نیندیشد | |||||
عشق این دل مسکین را گر خار نهد گو نه | دل گور غریبان است از خار نیندیشد | |||||
دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد | دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد | |||||
عشق ار بکشد یک ره صد بار کند زنده | هان تا دل ازین کشتن زنهار نیندیشد | |||||
دل همه به کله داری بر عشق سراندازد | یعنی که چو سر گم شد دستار نیندیشد | |||||
پار این دل خاکی را بردند به دست خون | امسال همان خواهد وز پار نیندیشد | |||||
هر بار دل از طالع کی زخم سه شش یابد | کاین نقش به صد دوران یک بار نیندیشد | |||||
آن را که ز چشم و دل طوفان دو به دو خیزد | از برق غمان یک یک بسیار نیندیشد | |||||
خاقانی اگر عمری بر یار فشاند جان | در خواب خیالش را دیدار نیندیشد | |||||
هست آفت بییاری جایی که از این آفت | اندر دو جهان یکسر کس یار نیندیشد | |||||
جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد | عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد | |||||
کیخسرو گوهر بخش از گوهر کیخسرو | کز جام خرد دیده است اسرار همه عالم | |||||
عیارهی آفاق است این یار که من دارم | بازیچهی ایام است این کار که من دارم | |||||
زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم | دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم | |||||
صرف دو لبش سازم دین و دل و زر و سر | کخر به سه بوس ارزد این چار که من دارم | |||||
شد رشتهی جان من یک تار مگر روزی | در عقد به کار آیدش این تار که من دارم | |||||
تا کی ز خطر ترسد این جان که مرا مانده است | چند از رصد اندیشد این بار که من دارم | |||||
هر خار به باغ اندر دارد رطبی یا گل | نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم | |||||
چند آب مژه ریزم بر نار دل سوزان | کز دجله نخواهد مرد این نار که من دارم | |||||
با این همه از عالم عار است مرا والله | یاران مرا فخر است این عار که من دارم | |||||
میدان سخن نو نو هر بار یکی دارد | من گوی به سر بردم این بار که من دارم | |||||
مار است مرا خامه هم مهره و هم زهرش | بر گنج هنر وقف است این مار که من دارم | |||||
بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی | گر گنج ابد خواهی این دار که من دارم | |||||
گر پرده براندازی و در دیر مغان آیی | از حبل متین بینی زنار که من دارم | |||||
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی | آن گنج که او دارد انگار که من دارم | |||||
چون فایدهی سلطانی نانی بود از ملکت | آن ملکت یک هفته پندار که من دارم | |||||
ادرار همه کس نان ادرار من آمد جان | از شاه جهان است این ادرار که من دارم | |||||
تاج گهر آرش کز یک گهر تاجش | هفت اختر گردون زاد انوار همه عالم | |||||
شاهی که خلایق را تیمار کشد عدلش | گرد نقط عالم پرگار کشد عدلش | |||||
چون وصل و زر از جانها اندوه برد یارش | چون عشق و می از دلها اسرار کشد عدلش | |||||
شاپور ذوالا کتاف است اکناف هدایت را | مانی ضلالت را بر دار کشد عدلش | |||||
یاجوج ستم گم شد زان پیش که اسکندر | هم ز آهن تیغ او دیوار کشد عدلش | |||||
گل زآتش ظالم خو نالید به درگاهش | از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش | |||||
چون ابر همی گرید دریا ز سخای او | کان میکشد از دریا کز نار کشد عدلش | |||||
جودش چو کند غارت دریای یتیم آور | آخر نه یتیمان را تیمار کشد عدلش | |||||
از خانهی مار آید زنبور عسل بیرون | گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش | |||||
از آهن اگر عدلش آتشزنهای سازد | از سنگ به جای تف دینار کشد عدلش | |||||
سنگی که کشد آهن سوزن نکشد ز آنسان | کز خاک سوی دوزخ اشرار کشد عدلش | |||||
خورشید نم از دریا بالا نکشد چونان | کز خلد سوی شروان انوار کشد عدلش | |||||
رایض شود اقبالش بر ابلق روز و شب | چون رام شد این ابلق در بار کشد عدلش | |||||
بر هر زمی ملکت کو تخم بقا کارد | گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلش | |||||
گر عالم روی وش زنگی شغب است او را | داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش | |||||
زنجیر فلک گردد حبلالله مظلومان | کز قاف به قاف از دین یک تار کشد عدلش | |||||
درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد | از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم | |||||
ای تازه با علامت آثار جهانداری | وی تیز به ایامت بازار جهانداری | |||||
از گوهر بهرامی بهرام اسد زهره | وز نسبت سالاری سالار جهانداری | |||||
روی ز می از رفعت چون پشت فلک کردی | چون قطب فرو بردی مسمار جهانداری | |||||
صف بسته غلامانت بگشاده جهان لیکن | صف ملکان پیشت انصار جهانداری | |||||
چون آینه گون خنجر در شانهی دست آری | از نور مصور بین رخسار جهانداری | |||||
نشگفت گر از فردوس ادریس فرود آید | تا درس کند پیشت اخبار جهانداری | |||||
گر ایلدگز ایران را تسلیم به سلطان کرد | آن روز که بیرون رفت از کار جهانداری | |||||
سلطان به بقای تو بسپرد ممالک را | چون دید که تنگ آمد پرگار جهانداری | |||||
شادا که منوچهر است اندر کنف رضوان | کو چون تو خلف دارد غمخوار جهانداری | |||||
تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را | خورشید لقب دادش قصار جهانداری | |||||
گرچه سیر آموزند اهل هدی از مهدی | مهدی ز تو آموزد اسرار جهانداری | |||||
قدر تو جهان رد کرد از ننگ جهانگیران | وافزود هم از نامت مقدار جهانداری | |||||
رایت که فلک سنجد با عدل موافق به | کز عدل جهان دارد معیار جهانداری | |||||
از عدل جهانداران کردار بجا ماند | پس داد و نکوئی به کردار جهانداری | |||||
هفتم فلک ایوانت و ایوان فلک قصرت | ای داده به تو نصرت معمار جهانداری | |||||
چون سبزهی عدل آمد باران کرم باید | کز عدل و کرم ماند آثار جهانداری | |||||
تا هشت بهشت آمد یک مائدهی عدلت | شد مائدهی سالارت سالار همه عالم | |||||
فهرست مکارم باد اخبار تو عالم را | تاریخ معالی باد آثار تو عالم را | |||||
چون نور نخستین شد توقیع تو ملکت را | چون صور پسین بادا گفتار تو عالم را | |||||
فعل دم عیسی گشت انفاس تو امت را | نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را | |||||
بر سکهی دین نامت چون نام تو بر سکه | نقش الحجری بادا کردار تو عالم را | |||||
هشتم فلک ایوانت و گلزار ارم قصرت | فردوس نهم بادا گلزار تو عالم را | |||||
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان | وز نام نکو سفته دربار تو عالم را | |||||
باد آتش شمشیرت داغ دل سگ فعلان | بس داغ سگان کرده سگدار تو عالم را | |||||
تیغ تو خزر گیرد و در بند گشاید هم | زین فتح مبشر باد اخبار تو عالم را | |||||
سر خیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت | باد از پی کار دین پیکار تو عالم را | |||||
شیطان شکند آدم و دجال کشد مهدی | چون آدم و مهدی باد انصار تو عالم را | |||||
باد آب کفت زمزم خاک در تو کعبه | رکن و حجرالاسود دیوار تو عالم را | |||||
تا هست ملایک را عرش آینهی نوری | باد آینهی عرشی رخسار تو عالم را | |||||
کار تو به عون الله از عین کمال ایمن | مهر ابدی بادا بر کار تو عالم را | |||||
سلطان فلک لرزان از بیم اذالشمس است | آرام دهاد آن روز انوار تو عالم را | |||||
باد آیت پیروزی در شانت شباروزی | فرخنده به نوروزی دیدار تو عالم را | |||||
نعل سم شبرنگت تاج سر جباران | حافظ سر و تاجت را جبار همه عالم |