خاقانی (ترجیعات)/آن نه روی است آنکه آشوب جهان است آنچنان
ظاهر
آن نه روی است آنکه آشوب جهان است آنچنان | و آن نه زلف است آنکه دست آویز جان است آنچنان | |||||
زلف او زنجیر گردون است و بیدادی کند | گرچه او از بهر انصاف جهان است آنچنان | |||||
راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست | در غم آن لب که هست و بینشان است آنچنان | |||||
گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین | ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آنچنان | |||||
جان بر او پاشم که تا جان با من است او بیمن است | و این چنین بهتر زیم کالحق زیان است آنچنان | |||||
گفتمش در صدر وصلم جای کن، گفت ای سلیم | جستهام جایی سزایت آستان است آنچنان | |||||
بر در من بگذرد بیند مرا در خاک و خون | با رقیب از طنز گوید کاین فلان است آنچنان | |||||
او کند دعوی که خون و مال خاقانی مراست | من کنم اقرار و گویم کانچنان است آنچنان | |||||
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن | کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان | |||||
حجة الحق عالم مطلق وحید الدین که هست | ملجا جان من و صدر من و استاد من | |||||
یارب اندر چشم خونریزش چه خواب است آن همه | در سر زلف دلاویزش چه تاب است آن همه | |||||
در دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوی | کاین چه بیآبی است چندین و آن چه آب است آن همه | |||||
خون خلقی ریخت وانگه سرخیی بر دامنش | آن رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه | |||||
چشم مستش را کباب است آرزو زین روی را | قصد دلها میکند یعنی کباب است آن همه | |||||
شحنهی وصلش خراج از عالم جان برگرفت | جای دیگر شد که میداند خراب است آن همه | |||||
گه بسوزد گه بسازد، الغیاث ای قوم از آنک | خوی مردم نیست، خوی آفتاب است آن همه | |||||
تشنهی وصلم مرا آن وعدههای کژ که داد | کی کند سیری که میدانم سراب است آن همه | |||||
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش | در دل تاریک خاقانی چه تاب است آن همه | |||||
از حیاتش گر فروغی یا نسیمی مانده هست | از ثنای صاحب مالک رقاب است آن همه | |||||
صاحب و مالک رقاب دودهی آزادگان | کستان بوس در او شد دل آزاد من | |||||
سرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند | من کیم در کوی عشقت کاین رقم بر من کشند | |||||
گر به جان فرمان دهی فرمانت را گردن نهم | پیش تو گر تو توی گردن کشان گردن کشند | |||||
غمزگانت قصد کین دارند وز من در غمت | سایهای مانده است مگر این کین ز پیراهن کشند | |||||
آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب | از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند | |||||
دیدهی من شد سپید از هجر و دل تاریک ماند | خانهها تاری شود چون پرده بر روزن کشند | |||||
با خسان درساختی تا بر در و در بزم تو | من غم هجران کشم و ایشان می روشن کشند | |||||
نیکویی کن رسم بدعهدان رها کن کز جفا | درد زی عاشق دهند و صاف با دشمن کشند | |||||
هر زمان در کوی تو خاقانی آسا عالمی | آستین بر جان فشانند و کفن در تن کشند | |||||
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان | خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند | |||||
نایب ادریس عثمان عمر کز فر او | حل و عقد عیسوی دارد حیات آباد من | |||||
دیده خون افشان و لب آتشفشان است از غمت | والحق ار انصاف خواهی جان آن است از غمت | |||||
تا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان | حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت | |||||
هر زمان گوئی ز عشق من به جان پرداختی | این سخن باشد مرا پروای جان است از غمت | |||||
از گلستان رخت باری مرا گر هیچ نیست | مرغزار چشم من پر ارغوان است از غمت | |||||
زعفران شادی فزاید وین بتر کاندوه من | دور از آن رخ زین رخ چون زعفران است از غمت | |||||
محنت اندر سینهی من ره ندانستی کنون | شاهراه سینهی من ناردان است از غمت | |||||
از لبت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا | آنچه اندر کیسه باید بر رخان است از غمت | |||||
آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن | این که خاقانی است دانم جان فشان است از غمت | |||||
هم نبخشودی دلت گر باخبر بودی از آنک | حال من در دست مجلس داستان است از غمت | |||||
آنگه گر برهان زردشتی نمایم بس بود | مدح این استاد من، دین من و استاد من | |||||
کلک او قصر مکارم میطرازد هر زمان | نام او چتر معالی میفرازد هر زمان | |||||
گرچه در احکام دست اوراست من هم آگهم | کسمان در پرده کارش میطرازد هر زمان | |||||
چشم زخمی را که دید اقبالها بیند چنانک | قدر او بر چشمهی خورشید تازد هر زمان | |||||
خاک بر سر میکند گردون ز دستش کو چرا | تختهی خاک از سر کیوان نسازد هر زمان | |||||
ز این خطر کو خاک را دادست خاک از کبریا | بر سه عنصر تا قیامت میبنازد هر زمان | |||||
حرمت آن را که میل او به اصل از آهن است | نیست آتش را محل کهن گدازد هر زمان | |||||
چون بنانش سوی کلک آید بدان ماند همی | کفتاب چرخ سوی حوت یازد هر زمان | |||||
زان نوازشها کزو دارد دل مجروح من | جانم از مدحش نوایی مینوازد هر زمان | |||||
تازه رویان آفرینم ز آفرین او چنانک | با رخ هر یک زمانه عشق بازد هر زمان | |||||
نام نیکش را نهم بنیادها کز نفخ صور | آسمان بشکافد و نشکافد آن بنیاد من | |||||
حکم صد ساله توان دیدن ز یک تقویم او | طفل یک روزه مجسطی گیرد از تعلیم او | |||||
تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک | آن دو پیر نحس رحلت کردهاند از بیم او | |||||
همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم | کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او | |||||
باز دیدم در همه علمی نظیرش نیست کس | در همه اقلیمها نی در یکی اقلیم او | |||||
کلکش از بهر شرف محکوم تیغ آمد بلی | مرتبت بفزود اسمعیل را تسلیم او | |||||
مشتری دیده نهای، رویش نگر گوئی کسی | سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او | |||||
ظاهر است انسابش از کافی عمر درگیر و رو | میشمر تا قد سلف عثمان و ابراهیم او | |||||
عیسوی دم باد و احمد دیم و چشم حادثات | در شکر خواب عروسان از دم از دیم او | |||||
بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد | رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او | |||||
چون مبارک باد گویم روز او را شک مکن | کسمان آمین کند وقت مبارک باد من | |||||
ترکتاز غمزهی تو غارت از جان درگرفت | رای قربان کرد و اول زخم ز ایمان درگرفت | |||||
روزگاری روزگار از فتنهها آسوده بود | زلف شب رنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت | |||||
کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو | دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت | |||||
خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود | کز پی خونریز ما را، راه هجران درگرفت | |||||
ماتم دلها عروسی بود ما را پیش ازین | تا درآمد شحنهای غم غارت جان درگرفت | |||||
نالهها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس | ای عفیالله در تو گوئی ذرهای ز آن درگرفت | |||||
از دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاند | وز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفت | |||||
گفتی ای خاقانی از غرقاب غم چون میرهی | چون رهم کز پای من تا سر به طوفان درگرفت | |||||
دل که از درگاه تو محروم شد محروموار | رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت | |||||
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا | هم پسر عم من است امروز و هم داماد من | |||||
خاک پایت دیدهها را روشنایی میدهد | هر سحر بوی تو با جان آشنایی میدهد | |||||
کار جزع و لعل توست آزردن و بنواختن | هرکه را این بشکند آن مومیایی میدهد | |||||
باز خونها خوردهای کالوده میبینم لبت | من چه گویم خود لبت بر تو گوایی میدهد | |||||
تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار | تا چراغ عمر قدری روشنایی میدهد | |||||
از پی دریوزهی وصل آمدم در کوی تو | چون کنم چون بخت روزی از گدایی میدهد | |||||
یک دمی تا میزیم در هجر و امید وصال | گه کلاهم میبرد گه پادشاهی میدهد | |||||
گر مرا محنت گیایی میدهد از باغ عشق | در شک افتم کن مرا دولت کیایی میدهد | |||||
جان خاقانی به رشوت میدهم ایام را | گر مرا زین روز غم روزی رهایی میدهد | |||||
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا | فر مدحش آیت معجز نمایی میدهی | |||||
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک | منفصل گردند آب و نار و خاک و باد من |