پرش به محتوا

خاطرات علینقی عالیخانی/نوار ۹

از ویکی‌نبشته
خاطرات علینقی عالیخانی از حبیب لاجوردی
نوار ۹، پایان دولت علم و آغاز کار دولت حسنعلی منصور
تاریخ: ۱۸ آبان ۱۳۶۴
ناظر و سرپرست: ضیا صدقی
پیاده‌ساز متن: اِما دولخانیان

روایت کننده: آقای دکتر علینقی عالیخانی

تاریخ مصاحبه: ۹ نوامبر ۱۹۸۵

محل مصاحبه: پورت او پرنس، هائیتی

مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۹

 

اگر اشتباه نکنم، از وزرای علم جز من سپهبد ریاحی و معینیان بودند. و از آن طرف حسنعلی منصور و هویدا خاطر من هست. تصور نمیکنم کس دیگری را به این جلسه راه میدادند. و در آنجا بحث درباره اصلاحاتی بود که میبایست دولت منصور انجام بدهد و برنامه‌هائی که آن دولت پیشنهاد خواهد کرد. بنابراین هفته‌ای یکبار ما این جلسه را داشتیم و اوائلش خیلی تعجب‌آور بود ولی خواه و ناخواه مثل هر چیزی انسان به آن عادت میکند و مسئله برایمان جدی شده بود. حرفهای خیلی زیادی هم واقعاً در آنجا نزدیم. یک مقدار تغییرات روی بعضی دستگاههای اداری بود و چیزهائی از این قبیل. تا اینکه ماه اسفند رسید و در آن ماه دیگر علم به همه ما فهمانده بود که در همین روزها دولت تغییر خواهد کرد. و دیگر هم چند نفر از وزیرهای علم و خود من خیلی با او نزدیک بودیم زیاد رفت و آمد خصوصی داشتیم و اینها، و خاطرم هست که یکی دو هفته پیش از استعفای دولت علم شبی شام دعوت کرده بود و جز همین چند نفر خود ما که به شوخی علم اسم همه را گذاشته بود "گروه اوباش" والاحضرت اشرف و حسنعلی منصور را هم دعوت کردند. و پس از آن در حدود شاید یکی دو هفته پس از آن یک بعد از ظهر پنجشنبه‌ای به من تلفن شد که اعلیحضرت امر کردند که فوری شرفیاب بشوم. و من هم به کاخ مرمر رفتم و هیچوقت هم خاطرم نمیرود که اعلیحضرت از یک مراسم پیشاهنگی آمده بودند و هنوز هم لباس پیشاهنگی تنشان بود و خیلی با محبت با من صحبت کردند قدم‌زنان و گفتند که ما هم به کار وزارت اقتصاد علاقمند هستیم و هم به شخص شما و بنابراین میخواهیم که این کارهایتان را با قدرت و مانند گذشته ادامه بدهید. و در ضمن هم چون قرار است که دولت منصور سر کار بیاید من از شما میخواهم که نهایت همکاری را با او بکنید،" من هم سپاسگزاری کردم و هم قول دادم که در نهایت صمیمیت با منصور کار بکنیم و کاملاً متوجه شدم که دولت دیگر باید تغییر کند و به احتمال قوی منصور از شاه خواسته که از فلانی چنین قولی را بگیرید. روز جمعه یعنی فردای همان روز، خوب خاطرم هست، که نهار منزل مجید رهنما بودم با حسنعلی منصور و حسنعلی از من درخواست کرد که به یک اطاق دیگری برویم و با هم صحبت بکنیم و فوری از من پرسید که "دیروز شرفیاب شدید؟" که نشان میداد که در جریان بوده و اعلیحضرت هم به او گفتند که نگرانی از جانب من نداشته باشد. و به او توضیح دادم و بهش هم گفتم. به او گفتم که میداند که من اصراری به ادامه این شغلم ندارم، ولی اعلیحضرت به من امر کردند و به من هم امر کردند که با شما همکاری میکنم و من این قول را به اعلیحضرت دادم و الان هم می‌دانم که شما منظورت از این سئوالها چیست. شما صددرصد قول مرا دارید که من با شما همکاری خواهم کرد. خیلی خوشحال شد و بهرحال، از آن اطاق آمدیم بیرون و بقیه هم اسم این پنهان شدن ما دو نفر را گذاشتند سامیت کنفرانس. بهرحال فردای آن روز حسنعلی منصور سر کار آمد و تمام آن مدتی هم که سر کار بود من سر قول خودم ایستادم و در اوائلش از هر دو طرف احساس سردی میکردیم، ولی در این ماههای آخر بیش از پیش این با احترام و علاقه به کارهای من نگاه میکرد. و بهر حال هیچوقت چوب لای چرخ کار من نمیگذاشت میدانست که یک مقداری هم کار سختی است چون اعلیحضرت مستقیم در این جریان علاقمند است. ولی منصفانه باید بگویم که هیچوقت مزاحمتی در کار من ایجاد نکرد و حتی چند روز پیش از مرگش هویدا به من گفت که "علی از تو خیلی تعریف میکرد و میگفت که با وجود اینکه این را من نیاوردم و به امر شاه به کار خودش دارد ادامه میدهد، ولی صمیمیت و وفاداری‌ای که او به من بخرج داده خیلی بیشتر از وزیرانی است که شاه هیچ نظری درباره‌شان نداشت و خودم آوردم و اصلاً دیگر مرا قبول ندارند." که البته من نپرسیدم اما حدس میزنم که یکی از اشاره‌هایش به هوشنگ نهاوندی بود. بهرحال این داستان کلی رابطه من با حزب ایران نوین و با حسنعلی منصور است که البته دو مرتبه به آن باز میگردم برای گفتن اینکه در زمان دولت او چه اتفاقی افتاد. ولی یک نکته دیگری را هم باید برای شما تعریف کنم اینستکه اعلیحضرت به علم گفته بود که "من به شما خواهم گفت که دولت تان کی باید استعفا بدهد." و بعد مثلاً همان پنجشنبه‌ای که مرا خواسته بودند یا همان حدودها، تصور میکنم همان پنجشنبه و به ایشان گفته بودند که "شما روز شنبه استعفای خودتان را بدهید." و بعد هم برای اینکه خیلی احساس خصوصیت با علم بکند که البته هم با هم خیلی دوست بودند و واقعاً هم رابطه نزدیک داشتند، به علم میگویند که میخواهند بروند منزل پروفسور جمشید اعلم، ولی ترجیح میدهند که با او توی ماشین علم بنشینند و با هم بروند. چون علم هم دوست داشت که خودش رانندگی بکند. و میروند تا میرسند به منزل جمشید اعلم که شاه میخواسته پیاده بشود و توی ماشین که نشسته بودند از علم میپرسد که "خوب حالا احساس شما چیست راجع به همین صحبت‌هائی که من کردم؟" و علم که شعر فارسی را خیلی خوب بلد بود یک شعری را میگوید که من هم مایل هستم برای شما اینجا تکرارش بکنم. این شعر را نسبت میدهند به لطفعلی‌خان زند در هنگام اسارتش بدست آقا محمدخان قاجار، که لغت شاه بکار میبرد ولی در شعر معنی‌اش البته قصد خداست. ولی بهر حال شعر به این صورت است که

  شاها ستدی جهانی از همچو منی دادی به مخنثی نه مردی نه زنی  
  از گردش روزگار معلوم شد پیش تو چه دف‌زنی چه شمشیرزنی  

و با توجه به خصوصیاتی که به منصور نسبت میدادند، خوب، این شعر خیلی معنی‌دار بود و خوب، علم هم شمشیرزنی خودش را در ۱۵ خرداد نشان داده بود، میگفت که شاه سکوت کرد، معلوم بود که هیچ خوشش نیامد ولی در یک شرایطی بود که هیچی نمیتوانست بگوید. خداحافظی کرد و رفت . بهرحال این هم داستان رابطه من بود با حزب ایران نوین. و اما

س – آقای علم مثل اینکه مسئله را قادر به هضمش بوده دیگر.

ج – علم کاملاً قادر به هضمش بود بخصوص که از چند ماه پیش از اینکه دولت استعفا بدهد حتی میدانست که شغل بعدی‌اش چه خواهد بود. شاه خیلی به علم نزدیک بود و علاقه به او داشت و کاملاً روشن بود که حتی تعویض علم نه فقط بخاطر اینستکه به تصور خودش میخواست احساس نزدیکی با آمریکائی‌ها بکند یعنی احساس نزدیک به آمریکائی‌ها داشته باشد، ولی اصولاً هم نمیخواست علم را ضایع بکند. ترجیح میداد که علم فرسوده نشود و در روز مبادا هم بدردش بخورد. و من تردید ندارم که اگر این مرد در جریانات ۱۳۵۷ زنده بود نقش بسیار بزرگی را بازی میکرد. حالا نتیجه چه میشد و آیا بهرحال میتوانست جلوی انقلاب را بگیرد یا انقلاب را چند سال دیگر عقب میانداخت آن گفتگوی جداگانه‌ای است. اما اعلیحضرت با حسن نیت نگاه میکرد و بهمین دلیل هم به علم گفته بود که مطابق میل خود علم که او رسماً رئیس دانشگاه پهلوی شیراز خواهد شد و در عمل هم تمام کارهای سیاسی و محرمانه‌ای که به اصطلاح جنبه high policy دارد انجام خواهد داد. و همینطور هم بود. بهمین دلیل هم در آن ماههای آخر مرتب تصویبنامه برای تعمیرات کاخ ارم که متعلق به دانشگاه پهلوی بود به هیئت وزیران میآمد که ما تصویب خرج از محل بودجه سری نخست‌وزیر و غیره بکنیم، و خوب، همه ما میدانستیم که علت علاقه علم به تعمیر برای اینستکه خودش در آن خانه ساکن خواهد شد. بنابراین هیچ برایش جنبه غیر عادی نداشت. اما بهرحال هر کسی که سر یک کاری است به آن کار دلبسته میشود و از این گذشته خیلی هم برای علم دلپذیر نبود که احساس کند که جانشینش یک آدمی مانند منصور است با آن مشخصات. بهرحال برگردیم به صحبت‌های دیگر خودمان در عرض این مدت و به فعالیت‌هائی که من در وزارت اقتصاد در سال ۱۳۴۱ داشتم. یکی تدریجاً انتخابی عده‌ای همکار تازه بود که یکی از آنها دکتر محمد یگانه. دکتر یگانه را برای اولین بار من هنگامی که شرکت نفت بودم ملاقات کردم و در جلسه‌ای که با او در دفتر باقر مستونی داشتم بسیار تحت تأثیر حرفهای او و گفتگویی که با هم کردیم قرار گرفتم. در تابستان ۱۳۴۲ از جهانگیر آموزگار پرسیدم که بعقیده او چه کسی میتواند معاون من برای قسمت بررسیهای اقتصادی در وزارت اقتصاد باشد؟ و او بدون تردید اسم یگانه را برای من آورد. خیلی خوشحال شدم و به جهانگیر هم گفتم که با او برخورد بسیار خوبی داشتم و از او خواهش کردم که به یگانه که در آن زمان در سازمان ملل کار میکرد، پیغام بدهد که هر موقع هر چه زودتر توانسته یک سری بیابید تهران و من ببینمش. او هم در سفری که میبایست، خاطرم نیست، به جائی در آسیای جنوب شرقی میرفت، سر راه به تهران آمد و من به او پیشنهاد معاونت وزارت اقتصاد و مسئولیت کارهای بررسیهای اقتصادی را کردم. او هم قبول کرد و دلیل من هم برای اهمیت این کار این بود که میخواستم واقعاً یک مقدار مسائل جنبه تفاوت سرانگشتی و روز به روز و کوتاه‌مدت نداشته باشد. و اصولاً هم علاقه‌ای به این روش نداشتم که ما در وزارت اقتصاد مثل یک بقالی بنشینیم که مردم بیایند از ما پروانه صنعتی بخواهند. ما بودیم که میبایست جهت بدهیم به فعالیت‌های صنعتی مملکت و میبایست بتوانیم یک برنامه‌های کلی صنعتی تهیه بکنیم، در داخل آن برنامه‌های صنعتی کلی بتوانیم گروههای صنعتی را مشخص کنیم و ببینیم کدام یک از اینها برای ایران مفیدتر است و در چه جاهائی ما به اصطلاح آن comparative advantage را داریم. در چه جاهائی بازارش دارد گسترش پیدا میکند، یا مواد اولیه‌ای که ما در ایران داریم به ما اجازه میدهد که بفکر این صنعت‌ها باشیم ولی هنوز اینها را نداریم. و به این ترتیب یک مقدار برنامه‌های کلی یا ماستر پلان داشته باشیم. و در یک فاز بعدی هدف من این بود که در داخل آن گروههائی که تقدم بالا برای ما پیدا میکردند وارد جزئیات بشویم و رشته‌های صنعتی را مشخص بکنیم و حتی برویم در حد تهیه پروژه. این کار به دو صورت میبایستی انجام بگیرد یکی پروژه‌هایی که دولت میباید انجام بدهد و دیگری پروژه‌هائی که برای بخش خصوصی است ولی چهارچوبش را ما میتوانیم فراهم بکنیم که آنها را هدایت بکنیم. بنابراین برای من ایجاد یک مرکز نیرومند بررسیهای اقتصادی یک اهمیت حیاتی داشت و همانطور که اشاره کردم معتقد بودم که پیشرفت صنعتی ما در شرایطی میسر است که وزارت اقتصاد حالت رهبر را بعهده بگیرد و او باشد که ایده صنعتی به بخش خصوصی میدهد و نه اینکه منتظر باشد که آن بخش خصوصی بیاید جلو و برای ما ایده بدهد. چرا که در آن شرایط هنوز در ایران اطلاعات کافی این بخش خصوصی نداشت یا فرصت‌اش را نداشت که بتواند فرصت‌های تازه را براحتی قضاوت بکند. ولی برای ما آسان بود که این برنامه‌های کلی یا بعبارت اقتصادی‌اش این تجزیه‌های کلان یعنی macro analysis را انجام بدهیم. یگانه با تجربه بسیار درخشانی که در سازمان ملل داشت واقعاً برای این کار ساخته شده بود و با کمال میل این پیشنهاد مرا پذیرفت و چند ماه بعد که توانست کارش را با سازمان ملل فیصله بدهد به تهران آمد و البته در ماههای اول من وقت زیادی را با یگانه میگذاشتم برای اینکه مرکز بررسیها عبارت بود از یگانه و من. ولی پس از مدتی توانستیم تدریجاً چند نفر مهندس و اقتصاددان دور هم جمع کنیم و فرمی به این قسمت پژوهش‌های، بررسیهای اقتصادی وزارتخانه بدهیم. و این مرکز بررسیها در عرض دو سال بدون هیچگونه مبالغه‌ای باید بگویم تبدیل شد به بهترین مرکز بررسیهای اقتصادی که در ایران وجود داشت. و این قابل توجه بود برای اینکه دستگاههای دولتی هیچکدام‌شان نمیتوانستند آدم‌های درجه یک را براحتی سازمان برنامه یا بانک مرکزی جذب بکنند. بنابراین هر چه آدم خوب بود رفته بودند به آنجاها. با این حال ما در این مرکز توانستیم آدم‌هائی را بیاوریم که در همان سطح بودند ولی بخاطر درخشندگی استثنائی یگانه نتیجه کار ما بر آنها کاملاً سر بود. در عرض دو سال ما نزدیک به صد یا صد و ده نفر کارشناس داشتیم که در حدود پنجاه درصد اینها اقتصاددان بودند پنجاه درصد مهندس و یک تلفیقی بین اینها کردیم و هر سال یک مقدار برنامه‌های آموزشی داشتیم و به اصطلاح سازمان مللی‌ها کارگاه یا Workshop تشکیل میدادیم که اینها تهیه طرح، آنالیز طرح و اینطور مسائل را یاد بگیرند و هر بار این کارگاه چندین ماه طول میکشید و چندین استاد از سازمان ملل میآمد این حرفها در سال ۶۲ و ۶۳ و ۶۴ کار بسیار مهمی است و یک مقدار از دگرگونی‌ای که در داخلی وزارت اقتصاد و دینامیسمی که ما توانستیم در کارمان پیدا بکنیم بخاطر همین برنامه اساسی بود که توانستیم انجام بدهیم. و من واقعاً همیشه یک قسمت مهمی از این مقداری که توی وزارت اقتصاد موفق شدیم این را مدیون وجود یگانه و فعالیتش میدانم. قسمت دیگری که سخت مورد توجه من بود رسیدگی به وضع صنایع کوچک و دستی کشور بود و بهمین دلیل پیش از تشکیل مرکز بررسیها در تابستان ۱۳۴۱ از همان چند نفر دوستی که در آغاز کار بمن کمک کرده بودند خواستم که با همکاری مؤسسه تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران که رئیسش احسان نراقی بود و او هم با من مرتب تماس دا شت عده‌ای را بفرستم به کاشان و یزد و نقاط دیگر و وضع بافنده‌های دستی کشور را بررسی کنند، شرایط زندگی و میزان درآمد آنها و اینکه چه کارهائی برای اینها میشود انجام داد. و این گروهها رفتند و بررسیهای خودشان را انجام دادند و پس از آن من خودم سفری به کاشان و یزد و کرمان کردم و در یزد خیلی موجب دلگرمی این دستبافهای یزدی فراهم شد و موجب ناراحتی بعضی از صاحبان صنایع یزد برای اینکه با اینکه از این صنایع مدرن هم حمایت کرده بودیم، ولی در آن منطقه یک نوع دوگانگی و یک نوع بغض میان این دو گروه وجود داشت که البته بی‌ربط است برای اینکه بغض دستباف‌ها هم بخاطر این بود که مثل همه جای دنیا با صنایع مدرن مخالف بودند. ولی خود این صاحبان صنایع مدرن هم بعضی‌هایشان اصولاً اعتقاد نداشتند که دولت باید نظری هم به طرف آن بدبخت ها بیندازد و خاطرم هست که در میان آنها یک صاحب صنعتی بود بنام صراف‌زاده که یک زمانی از فعالان سیاسی هم بود و اعلیحضرت و علم را خوب میشناخت و از من درخواست کردند که از کارخانه او هم بازدید بکنم و واقعاً بخاطر اینکه چند روز پیش از آن از وسط دشت کویر آمده بودم و برای بازدید معادن آهن آنجا رفته بودم و موقع برگشتن یک کمی سرما خورده بودم، واقعاً نتوانستم بروم کارخانه او را ببینم. و بعد تلگراف بزرگی از شکایت برای علم فرستاده بود که این به یزد آمده ولی کارخانه‌های مدرن کشور را حاضر نیست ببیند. بهرحال از این نوع برخوردها هم داشتیم. این برای من مقدمه کار صنایع دستی شد. یک اقداماتی برای همان دستباف‌های این چند شهر کردیم . ولی میدانستم که این کار آسان نیست. و پس از آن وقتی کار سازمان بررسیهای وزارت اقتصاد نظمی گرفت تلاش کردم که شخصی را پیدا کنم که بتواند کارهای صنایع دستی وزارت اقتصاد را انجام بدهد و فرهنگ مهر به من خانم فرنگیس یگانگی را معرفی کرد و این زن را بسیار پسندیدم و کاملاً او را برای این کار شایسته تشخیص داده و در نتیجه از او پیشنهاد به کار کردم و در آغاز هم فعالیت او بعنوان یک بخشی از مرکز بررسیهای اقتصادی بود. او هم در یک یا دو اطاق با همکاری دو یا سه نفر شروع به کار کرد یک اتومبیل در اختیارشان گذاشتیم که توانستند بیشتر نقاط ایران را بروند و زیادی فیش تهیه بکنند و بر آن اساس بتوانند تشخیص بدهند چه صنایع دستی در مملکت وجود دارد، چه مشکلاتی اینها دارند و چگونه میشود اینها را توسعه داد. قسمت اول کار بنابراین بیشتر بررسی و شناسائی کامل بود. ولی ناگهان پس از آن ما توانستیم این را یک توسعه خیلی زیاد بدهیم. وقتی که مطمئن شدیم که ما میتوانیم کارمان را توسعه بدهیم من طرحی به سازمان برنامه بردم و اجازه قانونی هم گرفتم برای ایجاد مرکز صنایع دستی ایران. و تصمیم گرفتیم که یک فروشگاه در خیابان تخت جمشید درست بکنیم و فرآورده‌هائی را که به این تولیدکننده‌های صنایع دستی در جاهای مختلف سفارش دادیم در آن مرکز بفروش برسانیم که تسهیلی در کارشان فراهم بشود. و این کار با استقبال عجیب مردم روبرو شد برای اینکه یک مرتبه کالاهائی را که در خانه‌ها دیده میشد از زمان قاجاریه داشتند و از آن پس فکر میکردند برای همیشه در ایران از میان رفته دو مرتبه در بازار دیدند. و در واقع هم این کالاها هیچوقت از بین نرفته بود ولی احیاناً شماره تولیدکنندگانش بجای صدها یا هزاران نفر تبدیل شده بود به کمتر از ده نفر. و بنابراین این نوع فرآورده‌های دستی مورد علاقه مردم بود. در خود مرکز صنایع دستی هم البته چند نفر داشتیم که آنها مسئول طراحی‌های نو بودند که بتوانیم یک مقدار هم کالاها را تطبیق بدهیم با نیازمندیهای روز بازار ایران. بهرحال نتیجه همه اینها این شد که خاطرم هست روزی به اطاق بازرگانی رفته بودم و پس از پایان جلسه به آنها توصیه کردم دسته جمعی به فروشگاه صنایع دستی برویم و تقریباً این بازرگانان هر چه در فروشگاه بود آن روز خریدند. چند سال بعد از آن شبیه همان جنس‌ها را در دهها یا صدها مغازه‌های تهران و سراسر شهرستان‌های ایران میشد خرید و شماره کسانی که وارد این کارها شدند بدون هیچگونه مبالغه‌ای بیش از ده یا بیست برابر گذشته شد و میلیون‌ها دلار صادرات برای کشور ایجاد کرد. بنابراین یکی از کارهائی که از آن سال بصورت آن بازدید از بافندگان شروع شد و عاقبتش به مرکز صنایع دستی رسید و خود مرکز صنایع دستی پله نخستین گسترش صنایع دستی ایران بود، این کار را توانستیم انجام بدهیم و تا پیش از انقلاب هم این صنایع خبر دارید که وضع بسیار درخشان و خوبی داشته و حتی شرایط زندگی اینها بی‌نهایت عوض شده بود برای اینکه پس از یکی دو سال اول وقتی بازار وسیع‌تر شد و درخواست خیلی زیاد شد توانستند قیمت‌های خودشان را بالا ببرند و دیگر مسئله یک درآمد بخور و نمیر مطرح نبود بلکه خیلی شرایط زندگی مرفه و خوبی پیدا کردند. کار دیگری که در همان چند ماه اول در وزارت اقتصاد کردم رسیدگی به وضع آمار بازرگانی خارجی بود. اشاره کردم که این آمار بیش از سه سال تأخیر داشت و میدانستم که در این صورت برای سالهای بعد بهیچوجه نمیتوانم تصمیمی بگیرم. از کیان‌پور و ضیائی خواستم که دقیق تحقیق بکنند و برای من روشن بکنند به چه دلیل آمار تا این اندازه عقب افتاده . آنها پس از چند روز برای من گزارش دادند و متوجه شدیم که از یک طرف تهیه این آمار مشروط به اینستکه دفترهای گمرکی در سراسر ایران سریعاً نسخه‌ای از واردات یا صادرات کالا به ایران یا از ایران را درج و به مرکز بفرستند. دوم، گمرک این ورقه‌ها را با سرعت در اختیار مرکز آمار بازرگانی قرار بدهد. و سوم اینکه خود این مرکز آمار بازرگانی با سرعت و همت بیشتری کار بکند. برای قسمت اول که وظیفه گمرک بود بخشنامه‌ای کردیم که اگر این ورقه‌های گمرکی در پایان هر هفته از دفترهای دور فرستاده نشود پاداشی که در هر ماه به مأمورین گمرک تعلق میگرفت به این گونه افراد پرداخت نخواهد شد. مسئله مالی همیشه وسیله قانع‌کننده‌ایست برای اینکه کارمند کارش را خوب انجام بدهد. و بنابراین از طرف گمرک با همت و تلاش کیان‌پور و سختگیری خیلی زیادی که کردیم ترتیبی داده شد که واقعاً ورقه‌های ترخیص گمرکی با سرعت زیادی به مرکز آمار بازرگانی وزارت اقتصاد میرسید.

س – گمرک هم جزء وزارت اقتصاد بود آنموقع؟

ج – گمرک هم جزء وزارت اقتصاد بود. در واقع گمرک جزء وزارت بازرگانی بود که به وزارت اقتصاد مربوط بود. و اما در خود مرکز آمار بازرگانی متوجه شدم که رئیس آن مرکز مطلقاً نه سواد آماری دارد نه صلاحیت برای این کار را دارد. بنابراین او را بیکار کردم و یک نفر آمارگر را در رأس کار گذاشتم بنام دکتر حجتی و به او گفتم که من توقع دارم که اینها در دو شیفت کار بکنند و حاضر هستم که هر نوع اضافه‌کاری هم به این افراد بدهم ولی مایل هستم که در هر ماه چندین ماه از آمار عقب‌افتاده گذشته منتشر بشود. یعنی مثلاً هر ماهی چهار یا پنج ماه گذشته را بتوانید چاپ بکنید. ولی آنها باید در دو شیفت کار بکنند یعنی مثلاً هشت صبح تا نیمه شب، چیزی شبیه این. و او هم قبول کرد ولی پس از دو سه ماه متوجه شدم که از عهده این کار برنمیاید و وقتی تحقیق کردم دیدم متأسفانه با اینکه آدم با صلاحیتی بود اما مقداری از قوم و خویش‌های خودش را سر کار آورده و پاداش‌ها را به آنها می‌دهد و این باعث دلسردی کارمندهای دیگر شده کسی کار نمیکند. در نتیجه این شخص را که بسیار هم مرد شریف و خوب و صمیمی‌ای بود از سر کار برداشتم و معاون او را که بنام غلامرضا فرزانه‌پور بود و همیشه هم در آمار بازرگانی وزارت اقتصاد کار کرده بود بجای او گماردم، و از آن روز به بعد دگرگونی مطلق بوجود آمد. و تصور میکنم تا پایان سال ۴۲ ما توانستیم تمام آن عقب‌افتادگی را جبران بکنیم. و از اوایل ۱۳۴۳ به این هم دیگر قانع نشدم و از مرکز آمار بازرگانی وزارت اقتصاد خواستم که گزارش گمرک‌خانه‌های مهم کشور را سریع‌تر دریافت بکنم که این گمرک‌خانه‌ها نود درصد واردات و صادرات کشور را انجام میدادند. و برای آن جزئیات که درصد وقت خودشان را تلف نکنند و هر پانزده روز یک آمار موقت پانزده روزه صادرات و واردات کشور را بدهند. بعبارت دیگر با تأخیر پانزده روز ما میدانستیم نود درصد تقریبی صادرات و واردات کشور چیست و به اینصورت تقریباً میتوانم بگویم که ما هر هفته در جریان وضع بازرگانی خارجی کشور بودیم. و اما آمار قطعی صادرات و واردات کشور میبایست با فاصله چهل روز چاپ بشود. بعبارت دیگر ما شروع به انتشار آمار بازرگانی خارجی خودمان به این روش نوین کردیم و مثلاً در ده خرداد آمار قطعی صادرات و واردات ایران در ماه فروردین همان سال چاپ شده در اختیار همگان بود. که این موضوع بخصوص خیلی جلب توجه بعضی از سفارتخانه‌های خارجی را کرده بود. خاطرم هست که سفیر کانادا اجازه خواست که با مرکز بررسیهای ما تماس بگیرد برای اینکه تعجب میکردند چگونه ما این کار را با سرعت انجام میدهیم و میگفتند که در خود کانادا هم اینها با مشکلاتی روبرو شدند. البته اینها مال زمان پیش از کمپیوتر بود و هم مایلم بعنوان نوع کاری که انجام میدادیم این نکته را ذکر بکنم و هم اینکه کسانی که میگویند چون کمپیوتر ندارند نتوانستند کار انجام بدهند اینها همه‌اش بهانه است برای اینکه انسان‌ها تا پیش از کامپیوتر هم حاضر بودند خیلی برنامه‌های منظم و مفصل انجام بدهند. اینها یواش یواش به وزارت اقتصاد یک سر و صورتی داد یعنی آمار بازرگانی روشن شد. تدریجاً شروع کردیم به تهیه آمار بازرگانی داخلی کشور برایش طرحی تهیه کردیم. مرکز بررسیهای اقتصادی ما براه افتاد. شروع کردیم پایه‌های مرکز صنایع دستی را درست بکنیم. در ضمن من توجهم بطرف سازمان‌های وابسته وزارت اقتصاد هم خیلی بود. در آنجا اهمیت زیادی به مؤسسه استاندارد میدادم چون این مؤسسه موظف بود که ترتیبی بدهد که کالاهای صادراتی ایران در مرحله اول استاندارد صحیحی داشته باشد و بعد هم ما میبایست از همین مرکز استفاده بکنیم، از همین مؤسسه استفاده کنیم و صنایع داخلی خودمان را با استانداردهای بین‌المللی تولید بکنیم. و در مرحله بعدی واردات ما میبایست تطبیق با استانداردهای مصوب ما داشته باشد. با توجه به این برنامه، همانطور که پیش اشاره کردم، نتیجه گرفتم که میبایست آن رئیس وقت مؤسسه را برکنار بکنم و بجای او رضا شایگان را انتخاب کردم. این شخص اگر چه در سالهای خیلی بعد و چندین سال پس از اینکه من وزارت اقتصاد را ترک کردم درباره کارهایش صحبت‌های مختلفی شنیدم، ولی میبایست بگویم که در عرض شش سالی که با من همکاری کرد یکی از صمیمی‌ترین و خوش‌فکرترین و پرکارترین همکاران من بود و قدرت کار استثنائی و گرایش به پراتیک بودن داشت. و برنامه‌هائی را که از او خواستم با خونسردی یکی پس از دیگری در دست گرفت و به صورت موفقیت‌آمیزی انجام داد. در آن سال اول خرمای ایران بعنوان نمونه بسیار ارزانتر از خرمای عراق بفروش میرفت و همه ایرانی‌ها حسرت این را میخوردند که چرا در ایران خرما به تمیزی و بسته‌بندی زیبای عراق وجود ندارد در حالیکه بعضی از گونه‌های خرمای ما هم اصلاً در عراق وجود نداشت. مثلاً خرمائی که در منطقه جهرم تولید میکردیم. اما آن صادرکنندگان محلی به همان صورت کهنه قدیمی کار خودشان را انجام میدادند و خریداران خارجی هم که نماینده‌هائی به خرمشهر و جنوب میفرستادند این صادرکننده‌های خرمای ایران را قانع کرده بودند که اگر بخواهند بسته‌بندی بهتر بکنند یا خرمای تمیزتری را بفرستند آنها قیمت بیشتری برای این کار نخواهند داد. بنابراین این کار بی‌فایده است. بعبارت دیگر آنها را مأیوس میکردند که تغییری در کار خودشان بدهند. و در این مورد بقدری نفوذ این افراد زیاد بود که وقتی ما برنامه استاندارد کردن خرما را شروع کردیم به من گزارش رسید که یکی از این نماینده‌ها بشدت همه صادرکنندگان خرما را وحشت‌زده کرده، و من ناچار شدم از استاندار وقت خوزستان سرتیپ صفاری بخواهم که در عرض بیست و چهار ساعت این شخص را از مرز بیرون بکنند و به مرزبانی کشور هم اطلاع دادم که دیگر این شخص حق ورود به خاک ایران را نخواهد داشت. یعنی برای کارهای خیلی ساده میبایستی اینقدر تصمیمات حاد بگیریم در واقع. همچنین در روستاهای ایران برای میوه خشک یعنی خشکبار در حقیقت، عده ای از کارشناسان و مهندس‌های مؤسسه استاندارد را فرستادیم و با بودجه‌ای که در اختیار داشتیم برای اینها لوازم خیلی ساده برای خشک کردن بهداشتی و غیره در اختیارشان گذاشتیم. و در عرض یکی دو سال تدریجاً کالای ایران به استانداردی که مشخص کرده بودیم رسید. مثلاً در مورد کشمش که پیش از این اشاره کردم، کشمش مشابه تولید ایران و ترکیه در حدود بیست درصد اختلاف قیمت در بازار جهانی داشت. شاید هم کمی بیشتر از بیست درصد، و علت این این بود که جنس ترکیه استاندارد شده و تمیز و قابل قبول خریدار بود. در حالیکه کشمش ایران بصورت کثیف در بسته‌های بسیار ناهنجار در قوطی‌های حلبی به خارج فرستاده میشد و در آنجا شستشو و هر نوع کار دیگری را میکردند. و باز هم اینگونه خریداران علاقمند نبودند که چنین امکانی از دستشان گرفته بشود. بهرحال در آن مورد هم ما پس از دو سه سالی تلاش نتیجه مطلوبی را گرفتیم و در بازارهای جهانی بهای کشمش ایران و ترکیه یکسان شد و بازارهای تازه‌ای برای خشکبار ایران پیدا کردیم. و این را وقتی شما در نظر میگیرید که پس از اصلاحات ارضی بود، نتیجه‌اش اینست که برای این دهقان‌های آزادشده به اصطلاح این افزایش درآمد بسیار معنی‌دار بود. و حتی در اینجا باید این نکته را هم به شما بگویم که اصلاحات ارضی دست ما را برای فعالیت‌های استاندارد در روستا هم خیلی باز کرده بود. چون ما این وسائل ساده‌ای را که در اختیار دهقانان میگذاشتیم و در حقیقت کمک بلاعوض ما به آنها بود اگر میخواستیم به مالکی بدهیم مورد اتهام قرار میگرفتیم که زدوبندی با مالک کردیم. ولی وقتی میان دهقانانی که هر کدام صاحب زمین خودشان شده بودند این وسائل را تقسیم میکردیم هیچ ایرادی پیش نمیآمد ما هم با اطمینان خاطر میتوانستیم به خودمان اجازه بدهیم که از بودجه دولت چنین کمکهائی را به روستای کشور بکنیم. قسمت دیگری که در عرض این سال اتفاق افتاد قرارداد وامی بود که ما با دولت فرانسه امضاء کردیم و کادر قراردادهای بعدی ما با دولت فرانسه شد برای وام‌گیری. به این منظور در همان حدود دسامبر ۱۹۶۳ من با اصفیاء و مجیدی به فرانسه رفتیم و پس از چند روز توانستیم قرارداد دریافت شصت میلیون دلار وام را بدهیم که آن موقع برای ایران البته این رقم مهمی بود اگر چه بعدها دیگر شصت میلیون دلار چیزی به حساب نمیآمد. و بعد هم ارزش این قرارداد بیشتر از این نظر بود که کادر فعالیت‌های بعدی ما شده بود. همچنین به موازات این امر من به قسمت بازرگانی‌مان دستور دادم که با شوروی‌ها وارد مذاکره بشوند و سیستم روابط تجارتی‌مان را در آن یک تغییراتی بدهند. توضیح این که با تمام کشورهای سوسیالیستی ما قرارداد پایاپای داشتیم یعنی از دو طرف بمیزان کم و بیش یکسان جنس به یکدیگر صادر میکردیم. و حساب اینها معمولاً میبایست در بانک مرکزی هر کشور نگهداری شود. ولی در مورد شوروی این حسابها در بانک ایران و روس نگهداری میشد. و دولت‌های سابق هم اینطور استنباط کرده بودند که روسها هیچگاه حاضر نخواهند شد که این حسابها به بانک مرکزی ایران منتقل بشود. ما با حوصله و تلاش زیاد مذاکره را با روسها دنبال کردیم و پس از چند ماه هم به نتیجه مطلوب رسیدیم و متوجه شدیم که اگر تاکنون این کار را انجام ندادند بخاطر این بوده است که کسی این کار را پیگیری نکرده، وگرنه هیچ ایرادی نمیتوانسته وجود داشته باشد. کار دیگری هم که همان سال انجام شد اینست که اصولاً این قراردادهای تجارتی که بخصوصی در مورد کشورهای سوسیالیستی بسیار مهم بود چون جنبه پایاپای داشت و پایه‌ای برای صادرات ما بود اینها را فرمش را تغییر بدهیم و در جهتی تنظیم بکنیم که منافع ایران در آنها کاملاً ملحوظ شده باشد. تا پیش از آن قراردادها را کشورهای طرف معامله با ما تهیه میکردند و ما اگر تصحیحی در قرارداد داشتیم انجام میدادیم. و البته به این صورت همیشه تسلط با کسی است که متن قرارداد را تهیه کرده و از آن سال به بعد ما این کار را بکلی وارونه کردیم و ایران قرارداد تهیه میکرد و آنها تفسیر میکردند. در این کار عامل مهم ما هم دکتر سادات‌تهرانی بود که آدمی است بسیار باهوش با تحصیلات خوب و بخاطر اینکه خودش از یک خانواده بازرگان بیرون آمده بود این مسائل را نه فقط خوب درک میکرد، بلکه با تمام وجود حس میکرد. و بارها دیده بودم که در مذاکره با طرف‌های خارجی واقعاً آنها مرد میدان روبرو شدن با این شخص نیستند. و او هم در اطراف خودش چند نفر کارمند بسیار فعال و باعلاقه پیدا کرد و با کمک آنها توانست به قسمت بازرگانی خارجی کشور یک سر و صورتی بدهد. در شرکت فرش من متوجه شدم که واقعاً برای این شرکت یک آینده بزرگی وجود دارد چون درست است که ما میخواهیم کشورمان را صنعتی بکنیم ولی سرمایه‌ای که در اختیار داریم کم است و مردم کشور روز بروز بیشتر میشوند و اگر ما میخواهیم در بعضی از نقاط کشور با بیکاری مبارزه بکنیم میبایست بموازات برنامه‌های دیگر مانند مثلاً گسترش صنایع دستی به این صنعت خیلی مهم هم توجه بکنیم و در این راه نقش رهبری میبایست با شرکت فرش باشد. چیزی که هست این شرکت باید یک حالت بازرگانی داشته باشد و بتواند روی پای خودش بایستد و سود بکند. در آنجا هم مدیرعامل وقت را که از نظر من چون شرکت خوب کار نمیکرد او مسئول بود از کار برکنار کردم و بجای او دکتر ذهبی را که معاون اداری وزارت صنایع و معادن بود برگزیدم. علت این امر هم این بود که در چند هفته اول که به وزارت اقتصاد آمدم حس کردم که دکتر ذهبی مرد بسیار خوب و قابل احترامی است ولی برای من در وزارتخانه وجود دو معاون اداری معنایی نداشت و بهرحال کارهای اداری را به کیان‌پور واگذار کرده بودم و بنابراین برای ذهبی کاری نداشتم. اما از طرف دیگر احساس میکردم او قاعدتاً باید بتواند در دستگاهی مانند شرکت فرش برای من مفید باشد. خود او هم از این کار راضی بود و به آنجا رفت و این شرکت مقروض را در عرض چند ماه توانست ترتیبی بدهد که روی پای خودش بایستد. و در عرض یکی دو سال اول بقدری فعالیت او خوب بود که بانک مرکزی که طرف حساب شرکت‌های دولتی ایران بود اعتبارات نسبتاً مهمی در اختیار شرکت فرش ایران قرار داد و این شرکت توانست نه فقط کارگاههای موجود خودش را بهبود بدهد بلکه تعداد زیادی کارگاههای تازه درست کردند و فعالیت خودشان را به استان‌های تازه بردند و موجب شدند که عده‌ای تربیت بشوند و تدریجاً در بخش خصوصی فعالیت فرش‌بافی در بعضی از نقاط ایران توسعه پیدا کرد. یکی از نمونه‌های این امر در همدان و کردستان بود. در بعضی نقاط دیگر مانند کرمان هم که روزی از بهترین مراکز فرش‌بافی ایران بود و متأسفانه در سالهای اخیر فرش‌بافی بصورت مبتذلی در آمده بود، دو مرتبه شرکت فرش توانست نمونه فرش‌های اصیل کرمان را به بازار بیاورد و این خود تغییری در بازار فرش ایجاد کرد. بهرحال در عرض چند سالی که من در وزارت اقتصاد بودم و با دکتر ذهبی همکاری داشتم واقعاً این شرکت به صورت یکی از دستگاههای موفق دولتی در آمده بود و من بدون هیچگونه تردید این را بخاطر دلسوزی و صمیمیت و پاکدامنی مطلق ذهبی میدانم. که البته از طرفی خودش هم چون دکتر شیمی بود به مسائل رنگرزی فرش علاقه داشت و توانسته بود بررسیهائی درباره رنگهای فرش ایران در نقطه‌های مختلف و چرا این رنگها تفاوت با هم دارند و غیره بکند و همه اینها را بصورت یک فیشه بسیار مفصلی در اختیار شرکت فرش گذاشت که نمیدانم از آن پس مورد استفاده قرار گرفت یا نه. یکی دیگر از مسائلی که مورد توجه من بود بهبود دستگاه صنعتی و معدنی وزارت اقتصاد بود. معاون من در این قسمت در آغاز کار امیرعلی شیبانی بود.

س – امیر علی؟

ج – شیبانی. و من از او خواستم که تغییری در سیستم کار قسمت‌های صنعتی و معدنی بدهد ولی پس از مدتی به من گفت که با مدیران کل موجود امکان این تغییرات نیست و به توصیه او مدبران تازه‌ای برای این کار انتخاب کردیم و وضع از گذشته هم بدتر شد.

س – ایشان قبلاً چه تجربه‌ای داشته؟ چه سابقه‌ای داشت؟

ج – امیرعلی شیبانی در آمریکا، اول در دانشکده فنی دانشگاه تهران درس خوانده بود و بعد به آمریکا رفته بود آنجا دکترا در، تصور میکنم، زمین شناسی یا آب شناسی، چیزی شبیه اینها، یا بهداشت، چیزی شبیه اینها گرفته بود، و بعد به ایران بازگشته بود و در دانشکده فنی گویا کاری میکرد یا درسی میداد و در ضمن هم به وزارت صنایع آمده بود و زمان وزارت طاهر ضیائی معاون صنعتی و معدنی وزارت منابع شد. البته امیرعلی شیبانی اهل خراسان بود و هم با خانواده علم آشنائی داشت و هم با خانواده طاهر ضیائی، یعنی هر سه اینها اهل خراسان بودند و با هم ارتباط خانوادگی داشتند. علت اینکه من او را نگهداشتم بهیچوجه ربطی به آشنائی و یا نزدیکی خانوادگی او با علم نداشت. چون همانطور که پیش از این ذکر کردم، قرار من با علم چیز دیگری بود، ولی واقعاً آشنا به طرز کار او نبودم و دلیلی نمیدیدم که در مرحله اول او را تا آنجا که میسر است آزمایش نکنم و اگر از عهده کار برمیآید چه بهتر، اگر برنمیآید آنوقت به فکر کس دیگری بیفتم. از طرف دیگر در میان دوستان خودم کسی که دارای صلاحیت برای چنین کاری باشد نمی‌شناختم و ناچار بودم که حوصله بخرج بدهم و منتظر فرصت باشم تا شخص با صلاحیتی را پیدا بکنم. از همان روز اول با نیازمند آشنا شدم و در آن زمان او رئیس سازمان مدیریت صنعتی بود و برای کارهای سازمان خودش هر چند وقت یکبار بنزد من میآمد و گزارش کارش را میداد و از من کمک میخواست و من هم با کمال میل هرگونه پشتیبانی را از او میکردم. پس از چندین ماه این آشنائی ما تبدیل به دوستی شد و در چندین مورد از او خواستم که درباره مسائل صنعتی گزارش‌هائی به من بدهد یا طرح‌هایی تهیه کند. و در هر مورد متوجه شدم که طرز برداشت نیازمند و قدرت فکری او بارها و بمراتب بالاتر از امیرعلی شیبانی است. بعد هم نحوه انتخاب افرادی را که شیبانی انتخاب کرده بود دیده بودم و بسیار از اینکه به او این اختیار را دادم که خودش کسانی را سر کار بیاورد متأسف بودم. از طرف دیگر هم همیشه این اعتقاد را داشتم که من نباید در کار معاونین خودم مداخله بیجا بکنم و به آنها هم گفته بودم که حق وتو برای خودم حفظ میکنم ولی آنها پیشنهاددهنده برای انتصابات میبایست باشند. و به آنها هم توصیه کرده بودم که همین مسئله را در مورد مدیرکل‌های خودشان مراعات بکنند تا اینکه وظیفه و مسئولیت هرکس مشخص باشد.

این اثر تحت اجازه‌نامهٔ بین‌المللی کریتیو کامنز (ارجاع) منتشر شده به این معنی که استفاده، توزیع و خلق آثار اقتباسی از این اثر مجاز است به شرط آنکه این مجوز نشر [در کپی‌ها و آثار اقتباسی] تغییر نیافته و به وضوح نشان داده شود و انتساب اثر به پدیدآورندهٔ اصلی حفظ شود.