پرش به محتوا

خاطرات علینقی عالیخانی/نوار ۸

از ویکی‌نبشته
خاطرات علینقی عالیخانی از حبیب لاجوردی
نوار ۸، وزارت اقتصاد، آغاز کار حسنعلی منصور
تاریخ: ۱۸ آبان ۱۳۶۴
ناظر و سرپرست: ضیا صدقی
پیاده‌ساز متن: اِما دولخانیان

روایت‌کننده: آقای دکتر علینقی عالیخانی

محل مصاحبه: پورت او پرنس، هائیتی

تاریخ مصاحبه: ۹ نوامبر ۱۹۸۵

مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی

نوار شماره: ۸

 

علت اینکه من این چند نکته را به شما گفتم اینستکه از یک طرف برای آیندگان روشن بشود که این راهها، کارخانه‌ها، یا شهرهائی که در این قسمت بسیار زیبای زاگرس جنوبی می‌بینند این ها علف نبودند که با بارندگی سبز بشوند. عده‌ای برای اینکه این کارها به نتیجه برسد زحمت کشیدند و از خودشان مایه گذاشتند. ولی از این مهمتر یک نکته‌ای را از نقطه نظر اصولی میخواهم بگویم و آن هم اینست که در پیشرفت اقتصادی فقط نباید در نظر گرفته که عوامل طبیعی چیست، یا امکانات مالی چیست؟ میباید به مسائل اجتماعی هم توجه کرد. و اگر احیاناً ما در همان موقع به مسائل اجتماعی بیشتر توجه کرده بودیم، شاید برنامه‌های دیگری تهیه میکردیم و نتیجه بهتری میگرفتیم، گرفتاری کار در اینستکه دولت عجله داشت و مایل بود که یک کارهائی را که قابل دیدن باشند انجام بدهد. و بعبارت دیگر جنبه سیاسی کار به جنبه مطالعاتی آن میچربید و شاید هم حق با آنها بود. نکته دیگری را که در این زمان باید یادآور بشوم عبارت از یک جلسه‌ای بود که چند نفر با هم تشکیل دادند. در این جلسه علاء وزیر وقت دربار، عبدالله انتظام مدیر عامل شرکت ملی نفت ایران، تصور میکنم قره گزلو که مدتی رئیس تشریفات بود و آن موقع بیکار شده بود، و یزدان‌پناه، و یکی دو نفر دیگر شرکت داشتند، شاید سردار فاخر حکمت ولی مطمئن نیستم.

س – آقای شریف امامی هم بود.

ج – و شریف امامی. و وقتی که اینها دور هم جمع میشوند گویا

س – این تقریباً کی بوده؟ چقدر وقت بعد از ۱۵ خرداد بوده؟

ج – چند هفته‌ای پس از آن. در حدود مثلاً یک ماه پس از آن، بیشتر از آن نبوده.

س – کجا بوده؟

ج – در منزل یکی از این چند نفر. تصور میکنم در منزل علاء. این اشخاص دور هم جمع میشوند و علاء و انتظام شروع میکنند به اظهار نگرانی درباره اینکه این جریانات ۱۵ خرداد ممکن است تکرار بشود و رژیم در خطر است و میبایستی این مسائل را رویش فکری کرد و این خشونتی که دولت به خرج داده شاید صحیح نیست و به صورت دیگری باید کار کرد. بعبارت دیگر عده‌ای، چند نفری از این آقایان واقعاً روی حسن نیت نگران اوضاع بودند. شاید بعضی‌ها هم مانند علاء هوس این را داشتند که از نو خودشان نخست‌وزیر بشوند و حالا که علم بسوی مردم تیراندازی کرده و کار خودش را انجام داده بشود او را کنار گذاشت و آنها جایش بیایند. ولی مثلاً در مورد آدمی مانند انتظام من تردید ندارم که در کمال حسن نیت و متأسفانه مقداری کم اطلاعی این صحبت‌ها را میکرده. در آن جلسه شریف‌امامی و یزدان‌پناه، شاید اصلاً کس دیگر، خاطرم نیست، میپرسند که آیا این جلسه با اطلاع اعلیحضرت همایونی تشکیل شده با بی‌اطلاع ایشان؟ دیگران پاسخ میدهند که نه. چون اگر قرار بود با اطلاع ایشان باشد که در حضور خودشان صحبت میشد. ولی ما میخواهیم اینجا برای مملکت مصلحت‌اندیشی بکنیم. و اگر هم نتیجه‌ای گرفتیم آنوقت ببینیم چه کار باید کرد یا چه چیزی را باید به عرض اعلیحضرت رساند. در نتیجه این دو نفر آقایان یعنی شریف‌امامی و یزدان‌پناه، شاید هم یکی دو نفر دیگر، اعتراض میکنند و میگویند که بدون اجازه اعلیحضرت حاضر نیستند در این مسائل بحث بکنند و جلسه را ترک میکنند. و طبیعی است که فوراً هم گزارش امر را به اطلاع اعلیحضرت میرسانند. اعلیحضرت هم خیلی برآشفته میشوند و من مذاکره‌شان را با انتظا م خبر دارم که از ایشان میپرسند "شما برای چه دور هم جمع شدید؟" و انتظام پاسخ میدهد که "برای اینکه درباره مسائل کشور بحث بکنیم." شاه میگوید که "چه لزومی داشت که شما درباره مسائل کشور بحث بکنید. مگر من مسئول مملکت نیستم؟" انتظام هم که بسیار مرد صریحی بود، پاسخ میدهد که "اعلیحضرت وطن‌پرستی مونوپول هیچکس نیست. و هرکس حق دارد درباره کشورش دلسوزی بکند و بحث بکند." بهمین دلیل هم او و آن چند نفری که مبتکر چنین جلسه‌ای بودند مورد غضب شاه قرار گرفتند و پس از چند ماه یکی پس از دیگری از کار خودشان برکنار شدند. به جای آقای عبدالله انتظام در ماه فکر میکنم در پائیز ۱۳۴۲، ماه‌اش بخاطرم نیست، دکتر اقبال مسئول شرکت نفت شدند. ایشان تا آن زمان سفیر ایران در یونسکو بودند . ولی پس از این جریان به تهران فراخوانده شدند و مدیر عامل و رئیس هیئت مدیره شرکت ملی نفت ایران شدند. آقای علاء هم از کار خودشان برکنار شدند و قدس نخعی وزیر دربار شد. از آنطرف البته اعتماد شاه به یزدان‌پناه و شریف امامی خیلی بیشتر شد. این نکته آن حالت درباری، آن حالت خبرچینی و حالت نگران شدن از بحث درباره سیاست مملکت حتی بوسیله چنین آدم‌هائی را نشان میدهد. و شاید هم تا مقداری وضع بعدی را توجیه میکند که اصلاً شاه کوشش داشت که به همه بفهماند که فقط حق دارند مجری دستورات او باشند و اختیاراتشان در حد مقامی است که دارند و خارج از آن حق بحث درباره امور مملکتی را ندارند. و آنچنان در این کار خودش خوب موفق شد که در آخر سر وقتی که این جریانات ۱۳۵۷ پیش آمد هیچکسی کارآموزی تصمیم‌گیری و ابتکار نکرده بود. و هیچکس در شرایطی نبود که بصورت عادی به خودش اجازه بدهد که از خودش ابتکاری بخرج بدهد و هیچکسی نبود که مورد شناخت و تأئید مردم باشد که او را قبول کنند و بتواند با مردم حرف حساب بزند. بنابراین میدان بکلی خالی بود برای اشخاصی مانند خمینی. و آن طرف قضیه صدها یا هزاران نفر اشخاصی بودند که پست‌های بسیار مهم داشتند، کم و بیش میتوانستند مورد تأئید یا احترام گروههای کوچکی در مملکت قرار بگیرند. ولی هیچکدام اینها نه تربیت سیاسی داشتند نه پایه سیاسی داشتند که بتوانند در کاری موفق بشوند. و حتی اگر بخواهند یک تاریخی را برای روز بگویند که از آن ببعد واقعاً دیگر خبری از ابتکار سیاسی خارج از شاه نبود شاید پس از این جلسه را بتوانند بعنوان آن تاریخ ذکر بکنند.

س – راجع به این جلسه شما چه موقعی شنیدید و آیا از این اتفاق درسی برای خودتان در آن آن گرفتید یا نه؟

ج – جلسه را بصورت مبهم این سو و آن سو شنیدم بخصوص که امیرعباس هویدا با من چندین سال بود که دوست بود و به انتظام بسیار نزدیک و در نتیجه انتظام هم داستان جلسه و هم برخورد با اعلیحضرت را برای او گفته بود و هویدا هم برای من این جریان را نقل کرده ولی از جزئیات جلسه در آن زمان چندان آگاهی نداشتم فقط شنیدم که اعلیحضرت از این چند نفر آقایان هیچ راضی نیست. در مورد اینکه خودم چه درسی گرفته باشم، باید بگویم درس زیادی نگرفتم. چون سابقه سیاسی چندانی نداشتم و در سن جوانی مسئول کارهای وزارت اقتصاد شده بودم و بقدری به انجام همان کار خودم در وزارت اقتصاد اعتقاد داشتم که چندان پاپی کارهای دیگر نبودم. اما یک نکته در اخلاق من بود و آن هم اعتقاد شدید به کشورم بود. و بنابر این در هر موردی که چیزی را خلاف مصالح مملکت تشخیص میدادم صریحاً به عرض اعلیحضرت میرساندم و چندین بار با او در این مورد برخورد داشتم. چیزی که هست چون شاید صریح صحبت میکردم و در ضمن هم تا آنجا که میسر بود دقت میکردم که گفتگوی من با اعلیحضرت خصوصی و در موقعی باشد که فقط ما دو نفر هستیم. بنابر این اگر چه تصور میکنم چندان خوشایند او نبود، ولی واکنش شدیدی هم از خودش نشان نمیداد. رویهمرفته اگر بخواهم بگویم وضع من با این آقایان فرق داشت چون من بصورت یک تکنوکرات کار میکردم و بعدهای سیاسی مسئله را زیاد به خودم مربوط نمیدیدم و بهرحال گفتم، بخاطر سنم و سابقه‌ام در شرایطی نبودم که وارد این کار بشوم.

س – یک سئوال دیگر هم دارم که راجع به احتمالاً ارتباط به ۱۵ خرداد دارد که اگر خواستید دیگر تمامش کنیم، استعفای آقای تفضلی در آن زمان برای چه و به چه دلیل؟ ارتباطی به این جریانات داشت یا ارتباطی نداشت؟ چون چند روز بعد از ۱۵ خرداد ایشان استعفا دادند از وزارت اطلاعات.

ج – علت اینکه تفضلی از وزارت اطلاعات رفت و دو مرتبه معینیان را مسئول کار کردند این بود که تفضلی مدیر خوبی نبود و اگر چه سابقه نویسندگی خیلی خوب و محترمانه ای داشت و مردی بود که میتوانست مسائل سیاسی چه ایران چه خارج را بسیار خوب تجزیه و تحلیل بکند و بصورت نوشته دربیاورد، ولی هیچگونه فکر وسیع اداره دستگاه خودش و یک برداشت تبلیغاتی اصولی نداشت و چون مرد خودخواهی هم هست از تمام این دستگاه تبلیغات این استفاده را میکرد که هر هفته چندین بار پای تلویزیون پیدا بشود و آنها با او بحث بکنند و او هم چند ساعتی افکار خودش را به اطلاع شنوندگان و بینندگان برساند. از این گذشته بخاطر علاقه‌ای که به زنها دارد و هیچ ایرادی هم در این مورد نیست، اما این علاقه را به داخل کار وزارتخانه خودش هم کشیده بود و سعی در ایجاد رابطه با یکی از کارمندهای زن کرده بود و کار به افتضاح کشیده بود، دیگر آن قدرت و چیرگی را در وزارت اقتصاد، در وزارت، معذرت میخواهم، تبلیغات نداشت و مصلحت بود که این کار را به کس دیگری محول بکنند. اضافه باید بکنم که بهرحال نظر دولت آرام کردن افکار بود و تفضلی به صورت کسی که در تمام این مدت حمله‌های شدید به مرتجعان و آخوندها و غیره میکرد معرفی شده بود. ولی شاید این حمله‌ها آنقدر مؤثر نبود که بی‌کفایتی خود او در امور اداری.

س – استعفا نبود در واقع ایشان بهش گفتند استعفا بدهد.

ج – اصولاً شما باید بدانید که در این سالها یعنی پس از امینی به بعد هیج وزیری حق استعفا نداشت. احیاناً ممکن بود که اجازه بگیرد که از کار کنار برود ولی اصولاً نباید صحبت استعفا را میکرد. اگر قرار تغییر بود باید اعلیحضرت تصمیم میگرفتند. پس خود شخص نمیتوانست چیزی بگوید. میتوانست شخص به عرض اعلیحضرت مستقیم یا غیرمستقیم برساند که بهر دلیلی مایل است که کار دیگری را عهده‌دار بشود یا به بخش خصوصی به دلیل خاصی برود. ولی صحبت استعفا ابدا مطرح نمیتوانست بشود. در همین جریانات دولت و شاه به این فکر بودند که میبایست انتخابات یشود و مجلس شورای ملی و سنا را از نو افتتاح بکنند. ولی برای این کار مایل بودند که یک زمینه‌ای فراهم بشود و انتخابات به صورت حزبی انجام بپذیرد. در تابستان آن سال، اگر اشتباه نکنم، حسنعلی منصور آن گروهی را که دور خود جمع کرده بود کم و بیش علنی کرد و بنام "کانون مترقی" میان مردم شناخته شد.

س – در ماه خرداد ایشان اعلام کردند.

ج – بله یک همچین چیزهائی بود. و بعد هم خیلی برای این کنگره آزادزنان و آزاد مردان ایران فعالیت میکرد. داستان به این صورت بود که راه‌حلی که شاه و دولت پیدا کردند این بود که کنگره‌ای تشکیل بدهند بنام "آزادزنان و آزادمردان ایران" و در آن کنگره پیشنهاد میشود که یک حزب سیاسی بوجود بیاید و آن حزب سیاسی نمایندگانی معرفی بکند و تبلیغ بکند که مردم به کاندیداهای آن حزب رأی بدهند. به این ترتیب این کنگره در تابستان آن سال شروع به کار کرد و از سردمدارهای آن نفیسی شهردار تهران بود. این شخص یکی از پدیده‌های جالب آن چند سال بود . چون اسم خود او از قرار معلوم نفیسی نبود و این اسم زن او بود. ولی چون یکی از خانواده‌های معروف تهران بودند او هم تصمیم گرفت که این اسم نفیسی را بر خودش بگذارد، و این خودش روحیه این شخص را نشان میدهد. مدتی تا آنجایی که من میدانم در سازمان برنامه کار میکرد و در آنجا هم بعنوان یک آدم بسیار زرنگ و پشت‌هم‌انداز و شارلاتان، ولی در ضمن هم برای بعضی کارها باعرضه معرفی شده بود و بهمین دلیل هم تدریجاً توانست خودش را بالا ببرد و به مقام شهرداری تهران برسد. که البته باید بگویم که شهردار تهران انتخابی نبود بلکه انتصابی بود و ظاهراً هم با نظر وزیر کشور انتخاب میشد. ولی چون پایتخت بود و اهمیت سیاسی داشت میبایست حتماً دولت و شخص شاه تصویب بکنند انتصاب چنین کسی را. بهر حال این نفیسی در جریان این کنگره خیلی زحمت کشید و برای خودش اسمی ایجاد کرد و بهمین دلیل هم تا آنجایی که من شنیدم گویا کمی خودش را گم کرد و فکر کرد که حالا هر کاری بخواهد میتواند بکند و در جلسه‌هائی حرفهایی زده بود که وقتی بعرض شاه رسید خیلی خوشش نیامد. و بنابراین او را از سر کار برداشتند، ولی یک دلیل دیگرش هم این بود که میان او و مهدی پیراسته وزیر کشور از روز اول هیچ خوب نبود و من خاطرم هست که نفیسی همیشه به طرز موهنی از پیراسته نام میبرد و طبیعی است که چنین طرز گفتاری به اطلاع وزیر کشور هم میرسید و میان این دو نفر از همان آغاز کار این اختلاف وجود داشت. پیراسته هم که از کهنه‌کارهای سیاسی بود و از نقطه نظر پشت‌هم‌اندازی دست کمی از نفیسی نداشت ولی سابقه سیاسی خیلی وسیع‌تر و ریشه‌دارتری داشت بیکار ننشسته و بی سروصدا برای نفیسی پرونده‌ای درست کرد که به او اتهام سوءاستفاده زده شد و این را هم به اطلاع اعلیحضرت رساند اعلیحضرت هم چون متوجه شده بودند که نفیسی در این جریان کنگره آزادمردان و آزادزنان خیلی برای خودش اسمی در کرده و در ضمن هم خودش را گم کرده و گویا یک حرفهایی که مورد خوشایند شاه نبود زده، از این فرصت استفاده کردند و ظاهر قضیه به این صورت شد که چون این شخص از کارش سوء استفاده کرده و ما هیچ نوع تبعیضی بین کسی قائل نیستیم بنابراین باید این شخص برکنار بشود و او را ناگهان برداشتند و تعقیب کردند و پیراسته که در این کارها خیلی ورزیده بود حتی بازپرسی هم که میبایست این کار را بعهده بگیرد خودش انتخاب کرده بود و از بازپرسهائی بود که من کاملاً احساس میکردم که به میل پیراسته بدنبال جمع‌آوری مدرک علیه نفیسی است. بهر حال او را مدتی بازداشت کردند و خاطرم نیست که نتیجه این اتهام چه شد، ولی فکر میکنم یک محکومیت کوتاهی هم پیدا کرد و دیگر از صحنه سیاست کشور بیرون رفت. ولی زن او برای یک دوره از یک یا دو دوره از یکی از شهرهای کرمان وکیل شد. تصور میکنم شهر بافت.

س – این در جبران این قضیه بود؟

ج – نه بخاطر اینکه بهرحال آن زن جزء گروه زنانی بود که برای گرفتن حق رأی زنان خیلی فعالیت کرده بود و بنابراین نمیخواستند یک حالتی را بدهند که یک خرده حساب با همه اینها دارند. حساب شوهر را از حساب زن جدا بکنند، یک همچین چیزی. زن جالبی هم نبود و برخلاف چند نفر دیگر از آنها که واقعاً زحمت کشیده بودند برای کسب حقوق زنان، این یک در واقع بُر خورده بود میان آنها. در هر حال به این ترتیب این کنگره آزادزنان و آزادمردان بکار خودش خاتمه داد و تصمیم گرفت که لیست انتخاباتی تهیه بکند و نامزدهای خودش را معرفی بکند و در آن میان البته آقای عبداله ریاضی که استاد دانشکده فنی تهران بود تصور میکنم حتی رئیس این کنگره شد با چیزی شبیه این، و حسنعلی منصور خیلی فعالیت میکرد و مرتب در کنگره بود با تمام اعضای کانون مترقی. کس دیگری که در این کنگره خیلی فعالیت داشت منصور روحانی بود که در آن زمان رئیس سازمان آب تهران بود ولی بسیار مرد با شخصیت و با عرضه‌ای در کارش بود و در ضمن هم او هم بلد بود چطوری پشت‌هم‌اندازی بکند و از چند سال پیش مورد توجه دکتر اقبال و شاه قرار گرفته بود. بالا آمدن منصور روحانی هم به این صورت بود که او معاون سازمان آب تهران بود و شخصی بنام میکده که خویشاوند عباس مسعودی بود رئیس سازمان آب بود و منصور روحانی شخص باهوشی بود و مهندس خوبی بود و از دانشکده فنی تهران هم شاگرد اول شده بود و بنابراین میان طبقه مهندس وجهه و احترامی داشت و تصور میکنم مدتی هم عضو حزب ایران بود. بهر حال او که آدم زرنگ و در ضمن بسیار جاه‌طلبی بود با میکده نمیساخت و میکده هم دنبال استفاده شخصی بود و روحانی فرصت را غنیمت شمرد که با او برخورد بکند و او را متهم به سوءاستفاده کرد و حق هم داشت و البته چون آدم زرنگی بود متوجه شده بود که نخست وزیر وقت دکتر اقبال هم میانه خوبی با میکده ندارد و فقط پشتیبانی عباس مسعودی باعث شده که این سر کارش بماند. و این جریان که شد توانست در واقع پرونده‌ای برای میکده درست بکند و از اعلیحضرت اجازه بگیرد که او را از سر کار بردارد. میان پرانتز باید بگویم که می بینید حتی تغییر یک رئیس سازمان آب هم بدون اجازه اعلیحضرت میسر نبود آنچنانکه همین دکتر اقبال مایل بود که رئیس راهنمایی و رانندگی شهر تهران را عوض بکند و این کار مدتها بدرازا کشید تا اینکه توانست از تیمور بختیار کمک بگیرد و او گزارش‌هائی علیه رئیس راهنمائی و رانندگی تهیه بکند تا آقای نخست‌وزیر بتواند به هدف خودش که تغییر این شخص است، برسد. بنابراین حتی این پست‌های کوچک هم با اجازه اعلیحضرت روشن میشد. به شما اشاره کردم که در مورد خود من هم شاه خیلی برآشفته شده بود که چگونه بدون اطلاع او شخصی مثل دکتر خرسند رئیس مؤسسه استانداردها عوض میشود در حالیکه واقعاً مداخله او مییابد در حد نخست‌وزیر و وزیر و اینگونه اشخاص باشد. ولی خیلی خودش را وارد این جزئیات میکرد و خود همین کار را خراب میکرد. بهرحال منصور روحانی از آن پس رئیس سازمان آب شد و کار خودش را هم بسیار خوب انجام داد و توانست شبکه آب تهران را توسعه بدهد. ولی البته خودش هم به پول بی‌علاقه نبود و روش کارش هم به این صورت بود که با شخصی بنام خلیلی خیلی دوست بود از سابق. خلیلی یک موسسه مقاطعه‌کاری بسیار معتبر و محکمی داشت و در ضمن نمایندگی بعضی از تلمبه‌ها و لوله‌ها را هم از کشورهای خارجی گرفته بود و در سازمان آب هم همه کارهای اجرائی در عمل به خلیلی محول میشد. و البته خلیلی هم سهم روحانی و یکی دو نفر از همکارهای روحانی را میداد. ولی همه این کارها را روحانی خیلی با زرنگی انجام میداد و بخصوص که اطراف خودش یک مشت واقعاً مهندس‌های خوب را جمع کرده بود به اینها حقوق درست میداد، شرایط زندگی خوب برایشان فراهم کرده بود. حتی باشگاه سازمان آب یکی از بهترین باشگاههای تهران بود و کارمندها با خانواده‌شان از تسهیلات زیادی برخوردار میشدند. بنابراین هم کارمندانش خوب کار میکردند هم مصرف‌کنندگان آب از او راضی بودند و در نتیجه دولت او را همیشه مورد تقدیر قرار میداد و هم اینکه خودش هم مقداری پول نامشروع بدست میآورد. بهرحال او هم از سرگردانندگان این کنگره آزادمردان و آزادزنان ایران بود. پس از این کار به انتخابات کشید و از تهران نامزدهای این کنگره شروع به فعالیت کردند. حسنعلی منصور که از همان موقع با اعلیحضرت در تماس بود میدانست که میبایست پس از افتتاح مجلس مقدم ایجاد حزب ایران نوین بشود و بعد هم میدانست که پس از علم میبایست او نخست‌وزیر بشود.

س – میدانست که یعنی چه جور میدانست؟

ج – ترجیح میدهم که این قسمت را بصورت مشروح برای شما بیان بکنم. وقتی که انتخابات تهران در این شرایط در پائیز آن سال انجام شد حسنعلی منصور برخلاف انتظار خودش بالاترین رأی را نداشت. و بالاترین رأی از آن آقای عبداله ریاضی بود و هرچه قرائت آرا ادامه پیدا کرده رتبه ایشان هم پائین‌تر رفت . بطوریکه به حدود دهم یا دوازدهم رسیده بود. ایشان شکایت این امر را به آمریکائی‌ها میکند. در سفارت آمریکا وزیر مختاری بود بنام راکول، که این آقای راکول مورد تنفر خود آمریکائی‌ها و همه ایرانی‌ها بود و از جمله خود من هم با او چند مرتبه برخوردهائی داشتم. ولی حسنعلی منصور با او تماس دوستانه خیلی نزدیکی داشت و در نتیجه هر حرفی هم میخواست بزند به آنها میگفت. وقتی هم که این وضع را دیده بود باز دست به دامن راکول شده بود که ترتیبی بدهند که اینقدر رتبه او در میان نمایندگان تهران پائین نیفتد با توجه به مقام‌هائی که باید در آینده بگیرد. و راکول هم به علم تلفن میکند که ما درخواست میکنیم که ترتیبی داده بشود که این شخص مقامش بالاتر برود و علم هم که در این موارد بسیار خوب عمل میکرد خیلی با حالت عصبانیت به راکول میگوید که من به شما اجازه نمیدهم که وارد مسائلی بشوید که هیچ به شما مربوط نیست و الان هم از اعلیحضرت اجازه میگیرم که این شخص را به دادگاه بفرستند بخاطر تماس با خارجی‌ها و توسل به آنها برای مداخله در امور داخلی ایران. که البته راکول کمی دستپاچه و ناراحت میشود ولی دیگر کاری نمیتواند انجام بدهد. و پشت سر او علم به منصور یا تلفن میگند با او را می‌بیند و با حالت بسیار تندی او را خائن به مملکت تلقی میکند و به او هم تکرار میکند که اگر اعلیحضرت حرف او را قبول میکرد حتماً او را به دادگاه میفرستاد و زندانی میکرد. و بعد هم البته جریان همه این داستان‌ها را به عرض اعلیحضرت میرساند. خوب اعلیحضرت هم هیچ بدش نمیامد که علم با منصور و آمریکائی‌ها اینطوری حرف بزند چون مایل بود میانه همه با هم بد باشد و بنابر این اینطور چیزها اشکالی نداشت. برای خود من هم پیش آمده بود که برخورد با سفیر انگلیس داشتم یا با همین آمریکایی‌ها داشتم و شاه فهمیده بودند و بعداً شنیدم که خیلی خوشش آمده بود. ولی بعد آنوقت در یک مهمانی‌ای که در کاخ علیاحضرت ملکه مادر بوده فرماندار وقت تهران را که صدری بود صدا میکنند و به ایشان میگویند که

س – کی این کار را میکند؟

ج – اعلیحضرت. و به ایشان میگویند که "شنیدم که منصور از مقامی که در میان نمایندگان تهران بدست آورده راضی نیست بنابراین مرتبه‌اش را بالا ببرید"، و خاطرم نیست مثلاً، "نفر هفتم بکنید." که همچنین هم شد. این هم از انتخابات آزاد این آزادمردان و آزادزنان ایران. بهرحال شاه از طرفی مایل بود که نظر آمریکایی‌ها را مراعات بکند و منصور را سر کار بیاورد، ولی از طرف دیگر هم میخواست منصور را تا آنجائی که میسر است بوسیله عواملی مانند علم سبک و کوچک بکند که در نتیجه وقتی که بصورت نخست‌وزیر با او روبرو میشود منصور زیاد خودش را گم نکند و مانند امینی بفکر استقلال نیفتد. اما اینکه شما از من پرسیدید که به چه دلیل اینطور قاطعانه من درباره رابطه‌اش با آمریکائی‌ها صحبت میکنم، از زمانی که این دبیر کل شورای عالی اقتصاد بود من خبر دارم که این خیلی به آمریکائی‌ها اهمیت میداد و از جمله به یکی از مشاوران شورا گفته بود که شما اینقدر با خداداد فرمانفرمائیان مخالفت در جلسه‌ها نکنید چون او با دبیر دوم یا اول سفارت آمریکا هفته‌ای یکبار نهار میخورد. این خوب نیست که شما با یک همچین شخصی مخالفت بکنید. بعبارت دیگر اینقدر آمریکائی‌ها برایش مهم بودند. اما خوب این کافی نیست برای حرفی که من زدم. چندین سال پس از این جریان اردشیر زاهدی برای من تعریف کرد که در دولت اقبال اینها با یک مسئله عجیبی روبرو شده بودند و آن هم این بود که هر وقت در جلسه هیئت وزیران کوچکترین حرفی علیه آمریکائی‌ها زده میشد فردای آن روز آمریکائی‌ها گله‌گذاری میکردند و کاملاً نشان میدادند که وارد تمام مذاکرات هیئت وزیران هستند. و شاه هم موفق نشده بود بفهمد که سرچشمه این کار چیست. تا اینکه سفیر وقت آمریکا در ایران که نامش هولمز بود مأموریتش تمام میشود و به آمریکا بر میگردد و اردشیر زاهدی در این زمان سفیر ایران در آمریکا بوده و یا بهرحال یک موقعی که سفیر ایران در آمریکا میشود در آن زمان‌ها، شبی او را به سفارت دعوت میکند و مقدار زیادی با او مشروب میخورد و مستش میکند. و در عالم مستی، بظاهر مستی، از او به اصرار میخواهد که این را از نظر تاریخ مایل است خودش بداند که این کسی که این خبرها را به آمریکایی‌ها میرسانده کی بوده و آن آمریکائی ساده‌ای که دیگر سر کار نبود و در عالم مستی بود میگوید که اینها را علی منصور به ما گفته. و حتی وقتی که میگوید حسنعلی منصور، اردشیر زاهدی درست متوجه نمیشود که منظورش پسر است و باز خیال میکند علی منصور است. ولی چون در عالم مستی بوده میگفت که حتی به بهانه رفتن به دستشوئی بیرون میرود و اسم این را یادداشت میکند که وقتی سرحال آمد مطمئن باشد که اشتباه نمیکند. بهرحال سفیر آمریکا این حرف را درباره این شخص زده بوده و من تردید ندارم که اینطور است. حالا داستان‌های دیگر درباره این شخص هست. بهرحال به این ترتیب حسنعلی منصور از تهران نفر ششم یا هفتم انتخاب شد و سر کار آمد و قرار شد که حزب ایران نوین را تشکیل بدهد. البته برای تشکیل چنین حزبی او کاملاً ورزیدگی داشت اگر چه شخص بیسواد و توخالی‌ای بود، ولی طرز سخنرانی جالبی داشت و میتوانست دست کم اشخاص معمولی را تحت تأثیر خودش قرار بدهد. و بعد هم بهرحال از مشاورانش استفاده میکرد که برایش یادداشت‌هائی تهیه بکنند و وسط آن حرفهای معمولی چند نکته کم و بیش معقول و خوب هم بگوید. و در این مورد قرار شد که ایشان یک گروهی را بعنوان مؤسسان حزب معرفی بکند و از جمله به دستور اعلیحضرت من هم میبایست جزو این مؤسسان قرار میگرفتم در حالیکه چندین بار با منصور برخوردهای نسبتاً تند داشتم و هیچوقت از او خوشم نمیآمد و او هم فکر نمیکنم خیلی مرا می‌پسندید ولی چاره‌ای نداشت. در ضمن من فکر میکنم شاه به این جریان شاید کم و بیش وارد بود و بهمین دلیل هم خیلی ترجیح میداد که حتماً ما با هم باشیم. از طرف دیگر هم باید بگویم که تدریجاً کارهای من در وزارت اقتصاد شروع کرده بود به نتایج خیلی خوب دادن، و شاه فوق‌العاده علاقمند شده بود و بنابراین میخواست که من به کار خودم ادامه بدهم. بنابراین این جنبه کار هم مؤثر بود. بهرترتیب ایشان به منصور گفته بودند که باید اسم من هم جزو مؤسسان باشد، ولی من از این نوع خیمه‌شب‌بازی خیلی بدم میآمد و بهمین دلیل هم دلم نمیخواست که این کار را بکنم و خاطرم هست که حتی منصور به یکی از مهمانی‌هائی که وزارت اقتصاد در باشگاه افسران داده بود آمد و در آنجا به من گفت که اعلیحضرت دستور دادند که من باید جزو مؤسسان باشم. و من هم گفتم که شما دفتر ثبت‌نام را به وزارت اقتصاد بفرستید که من این را امضاء بکنم. ولی خوب میدانستم که فردای آن روز باید بروم به فیلیپین و از آنجا هم برای مذاکره اقتصادی به فرانسه و بنابراین بیش از دو هفته در تهران نخواهم بود و شاید در این فرصت آنها از فکر من منصرف بشوند. و به این ترتیب من به سفر رفتم و امضائی ندادم و به خیال خودم زرنگی کردم اما یک دلیل دیگری هم مرا وادار به این کار کرده بود و آن هم اینست که از نقطه نظر وجدانی برای من خیلی ناراحت‌کننده بود که عضو دولت علم باشم و در ضمن شروع به فعالیت با حسنعلی منصور بکنم و این کار را خلاف اخلاق میدانستیم. و چندین بار هم مایل بودم که به علم بگویم که چنین اتفاقی افتاده ولی رویم نمیشد که این صحبت را با او بکنم. تا اینکه این سفر را کردم و پس از بازگشت هم به دیدن علم رفتم که گزارش کار خودم را بدهم چون من همیشه این عادت را حفظ کردم که هر گزارشی که به اعلیحضرت میدادم شبیه همان گزارش را هم حتماً نخست‌وزیر از من می‌شنید و حتی سعی میکردم نخست‌وزیر را زودتر ببینم که اگر اعلیحضرت از او سئوالی میکند در جریان باشد. بهمین دلیل هم پس از بازگشت از سفرم و پیش از اینکه شرفیاب حضور اعلیحضرت بشوم به نزد علم رفتم و علم که تدریجاً با اخلاق من خو گرفته بود و دیگر آن داستان‌های برخورد درباره امیرمتقی و غیره را کم کم فراموش کرده بود خیلی رفتاری دوستانه با من داشت. ولی پس از این سفر و در این ملاقات گرمی خاصی من در او حس کردم. و وقتی همه صحبت‌های من تمام شد گفت، "بسیار خوب، شما کارهای خودتان را خیلی خوب انجام دادید ولی چرا دفتر عضویت حزب ایران نوین را امضاء نکردید؟" و بنابراین من متوجه شدم که ایشان در جریان تمام کارها بودند. به ایشان توضیح دادم که واقعاً در محظور اخلاقی گیر کرده بودم و نمیخواستم که در دولت او باشم و با کس دیگری زدوبند بکنم. گفت، "نه شما می‌بایستی این کار را بکنید و اعلیحضرت همایونی دلائلی دارند که به شما این حرف را زدند که این دستور را دادند و شما هم همین امروز بروید و دفتر را امضاء بکنید و من در جریان کارها از روز اول بودم خودم." من البته باز هم برایم خیلی تعجب‌آور بود ولی خوب قبول کردم، ولی به علم گفتم که "من احساس میکنم که اینها زمینه‌چینی برای دولت منصور است که صحبت است روزی سر کار بیاید. و من درست است که بیش از چند ماهی در وزارت اقتصاد نبودم ولی افتخاری برای من نخواهد بود که عضو دولت منصور بشوم چون او را بتحقیق دست‌نشانده خارجی‌ها میدانم. و در ضمن هم او هم از من خیلی خوشش نمیآید، ما با هم هیچوقت تفاهمی نخواهیم داشت. بنابراین اگر شما میتوانید از نفوذ خودتان استفاده بکنید که هر روزی خواستید بروید من هم بروم." او خندید و حرفی نزد، و گفت، "بهر حال شما الان کار خودتان را انجام بدهید." خوب، من هم دیگر ناچار بودم که دفتر ثبت‌نام را بخواهم و امضای خودم را جزء مؤسسان حزب ایران نوین درج بکنم، نکته‌ای را که فراموش کردم در اینجا برای شما بگویم اینست که وقتی تصمیم گرفته شد که حزب ایران نوین تشکیل بشود و من هم بصورت کلی شنیده بودم ولی هنوز این مسئله ثبت نام و غیره در کار نبود، شبی از وزارت اقتصاد به خانه برگشته بودم، تصور میکنم حدود هشت هشت و نیم شب بود و تلفن زنگ زد هویدا به من گفت که الان به اصطلاح او میگفت، گفت، "علی الان شرفیاب است و یک جریان خیلی مهمی است و تو فوری بیا اینجا." من فکر کردم منزل خودش را دارد میگوید. گفتم،" من بیایم کجا؟" گفت، "بیا منزل علی." و من هم بخاطر دوستی‌ای که با هویدا داشتم و واقعاً احترامی که برایش داشتم، قبول کردم گفتم، "با کمال میل میآیم." و بلند شدم و شبانه رفتم به منزل حسنعلی منصور در دروس، و وقتی من آنجا رسیدم خودش هم از شرفیابی بازگشته بود و خیلی صورت برافروخته و شادی داشت. و چون هیچوقت آدم صریحی نبود حاضر نشد با من درباره موضوع ملاقاتمان گفتگو بکند بلکه شروع کرد از من پرسیدن راجع به کارهای وزارت اقتصاد و تدریجاً حالت یک آدمی را میگرفت که میخواست به من بفهماند که خیلی به کارهای من علاقمند است و در ضمن من باید بفهمم که او نخست‌وزیر خواهد شد. و سئوالهایش هم سئوالهای نخست‌وزیر آینده‌ای بود که چون خیلی به من علاقمند است میخواست از حالا به من یادآور باشد که روی من حساب میکند و من جزء اعضای کابینه‌اش خواهم بود. هیچکدام از این لغت‌ها را البته به زبان نیاورد. ولی تمام گفتار در این باره دور میزد من هم کاملاً متوجه بودم این دارد چه میگوید. و خیلی بصورت مبهم و کلی جواب میدادم و سعی میکردم هی جواب‌ها را منحرف بکنم، و این هم عمدی بود چون میخواستم او را وادار بکنم که عاقبت حرفش را بزند. همینطور هم شد چون دید این صورت نتیجه‌ای نمیگیرد و من هیچ چیز نمیکنم، هیچ حرفی از من بروز نمیکند که فرض کنید بگویم که خوب، بله، من شنیدم شما نخست‌وزیر میشوید من هر خدمتی از دستم بر بیاید برای حضرت عالی خواهم کرد. اینست که به من ناچار شد بگوید که "ما مشغول تأسیس حزب ایران نوین هستیم. من هم گفتم، "خوب، مبارک باشد و انشاءاله که توی کارتان موفق خواهید شد." گفت، نه من روی کسانی مثل شما حساب میکنم که بیائید اینجا و این حزب را به آن یک شکل صحیح بدهید. ما برای آینده ایران چنین و چنان باید بکنیم." مقداری روضه‌خوانی درباره ایران کرد. به او گفتم که "من این کار را نخواهم کرد. برای اینکه اعتقاد به کار حزبی ندارم و از کار حزبی هم خوشم نمیآید." او کاملاً متوجه بود که این حرفی که میزنم بهانه است. بهمین جهت هم فوری به من گفت که "من خیلی خوب خبر دارم که تو پیش از رفتن به اروپا جزء بنیانگزاران حزب پان ایرانیست بودی و از بچگی‌ات فعالیت حزبی میکردی. توی اروپا هم که بودی فعالیت خیلی شدیدی داشتی، حالا چطور شده که از کار حزبی خوشت نمیاید." گفتم، خوب، یک زمانی شاید به کار حزبی علاقمند بودم ولی الان حاضر نیستم." کم‌کم منصور آن حالت محکم و نخست‌وزیرانهٔ ده بیست دقیقه اول خودش را از دست داد. گفت، آخر ما برای اینکه وقتی میائیم سر کار ناچار هستیم کسانی را در هیئت دولت بپذیریم که عضو حزب ایران نوین باشند،" گفتم، "خوب، خوب کاری میکنید." گفت، "ولی در این صورت آنوقت شما نمیتوانید بیائید." گفتم، "خوب، اشکالی ندارد شما یک نفری را انتخاب کنید که حاضر باشد بیاید توی حزب‌تان." حالا تمام این بازی موش و گربه در شرایطی است که من خیلی خوب میدانم که او بهیچوجه دلش نمیخواهد من بیایم و حس کردم که چه اتفاقی قاعدتاً باید افتاده باشد. گفت که "ولی آخر ما مایل هستیم که شما بیائید در دولت ما." گفتم، خوب، در خیلی از کشورهای دنیا رسم است که یک نفر هم غیرحزبی میآورند." گفت، "آخر نمیشود برای اینکه اعلیحضرت همایونی دستور دادند که باید شما عضو حزب باشید." گفتم، "خوب پس شما که میدانید که من وزیر اعلیحضرت هستم و به شما الان اطلاع میدهم که من میروم به اعلیحضرت بعرضشان میرسانم که من نمیخواهم عضو حزب بشوم آقا و انترسه هم نیستم توی دولت بمانم." بعداً اینجا هویدا که خوب، هم از نظر انتلکتوئل هم از نظر بحث و هم از نظر دوستی‌اش با من بکلی رابطه‌اش با منصور فرق داشت، گفت، "من این حرفهای تو را نمیفهمم." و طبق عادت همیشگی‌مان که بعضی وقت‌ها وسط فارسی یک دفعه یک جمله فرانسه برای هم میگفتیم، گفت که

Que doit être à la mesure de ton standard.

ترجمه فارسی‌اش سخت است ولی بهر حال باید در آن سطحی که توقع از تو هست خودت را نگهداری. گفتم، بهر حال من حالا نه وارد سطح میشوم نه توقع، ولی چون به شما نظر خودم را گفتم اینستکه به عرض اعلیحضرت خواهم رساند که مرا از این کار معافم بکنند و هیچوقت هم این صحبت شما را که اینقدر تلاش کردید که به من افتخار همکاری با خودتان را بدهید نخواهم کرد." پس از آن بود که آنوقت باقی آن داستان‌ها شد که او به باشگاه افسران آمد و به من گفت که "شما با اعلیحضرت تماس گرفتید؟" گفتم، " بله." و درست هم بود. برای اینکه با اعلیحضرت من تماس گرفتم و برای اینکه اعلیحضرت هم حرف مرا تائید بکند گفتم که، "اعلیحضرت یک همچین چیزی به من منصور گفت ولی من به او جواب منفی دادم بخاطر اینکه اصلاً به کار حزب اعتقاد ندارم." و اعلیحضرت حرف مرا بریدند و گفتند که "نه، منصور که بدون نظر ما حرفی نزده. ما به منصور گفته بودیم که باید شما بروید و این مسئله اصلاً به منصور مربوط نیست، ما به کار شما علاقمند هستیم. شما این کار را بکنید. ولی خوب، با وجود همه اینها بعد آن ملاقات باشگاه افسران شد و گفتم دفتر را بفرستند. و در واقع من با اینکه اعلیحضرت هم به من گفته بودند آن دفتر را امضاء نکردم و به همین دلیل هم پس از بازگشتم از سفر علم به اینصورت به من جریان را فهماند و از آن روز به بعد هم خیلی صمیمیت زیادی بین ما ایجاد شد بخاطر اینکه البته طبیعی است علم از منصور هیچ خوشش نمیآمد، ولی شاید برای او هم با ارزش بود که احساس بکند یک جوانی در اول کاریر سیاسی‌اش حاضر است که به این برنامه خاتمه بدهد و روی یک مسائل اصولی هیچ علاقه‌ای به نگهداری پستش ندارد. بعد از آن، خوب، حزب ایران نوین تشکیل شد و حسنعلی منصور بعنوان اولین دبیرکل حزب بود و هویدا و عده‌ای دیگری هم با او فعالیت نزدیک داشتند که عده ای از آنها البته در مجلس ماندند. یک عده دیگری یا به مجلس اصلاً نرفتند یا اگر هم نماینده شده بودند استعفا دارند و در دولت او که چند ماه بعد تشکیل شد شرکت کردند. ولی در این میان یک داستان جالبی اتفاق افتاد و آن هم این بود که برای تنها بار در تاریخ این چهل سال اخیر اعلیحضرت یک جلسه‌ای ترتیب دادند که در آن نخست‌وزیر وقت علم و یکی دو تا از وزرای علم بهمراه حسنعلی منصور و هویدا و یکی دو نفر از آنها شرکت میکردند هفته‌ای یکبار در حضور خود اعلیحضرت.

این اثر تحت اجازه‌نامهٔ بین‌المللی کریتیو کامنز (ارجاع) منتشر شده به این معنی که استفاده، توزیع و خلق آثار اقتباسی از این اثر مجاز است به شرط آنکه این مجوز نشر [در کپی‌ها و آثار اقتباسی] تغییر نیافته و به وضوح نشان داده شود و انتساب اثر به پدیدآورندهٔ اصلی حفظ شود.