جامی (اورنگ یکم سلسلةالذهب)/معتمر نام، مهتری ز عرب
ظاهر
معتمر نام، مهتری ز عرب | رفت تا روضهی نبی یک شب | |||||
رو در آن قبلهی دعا آورد | ادب بندگی بجا آورد | |||||
ناگه آمد به گوشش آوازی | که همی گفت غصهپردازی، | |||||
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟ | وین چه بار گرانتر از کوه است؟ | |||||
مرغی از طرف باغ ناله کشید | بر تو داغی بسان لاله کشید، | |||||
واندرین تیرهشب ز نالهی زار | ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟ | |||||
یا نه، یاری درین شب تاریک | از برون دور و از درون نزدیک | |||||
بر تو درهای امتحان بگشود | خوابت از چشم خونفشان بر بود، | |||||
بست هجرش کمر به کینه تو را | سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟ | |||||
چه شب است این چو زلف یار دراز؟ | چشم من ناشده به خواب فراز؟ | |||||
قیر شب قید پای انجم شد | مهر را راه آمدن گم شد | |||||
این نه شب، هست اژدهای سیاه | که کند با هزار دیده نگاه | |||||
تا به دم درکشد غریبی را | یا زند زخم بینصیبی را | |||||
منم اکنون و جان آزرده | زو دو صد زخم بر جگر خورده | |||||
زخم او، جا درون جان دارد | گر کنم ناله، جای آن دارد | |||||
کو رفیقی که بشنود رازم؟ | واندرین شب شود هم آوازم؟ | |||||
کو شفیقی که بنگرد حالم | کز جدایی چگونه مینالم؟ | |||||
هرگزم این گمان نبود به خویش | کیدم اینچنین بلایی پیش | |||||
ریخت بر سر بلای دهر، مرا | داد ناآزموده زهر، مرا | |||||
هر که ناآزموده زهر خورد | چه عجب گر ره اجل سپرد؟ | |||||
چون بدین جا رساند نالهی خویش | کرد با خامشی حوالهی خویش | |||||
آتش او درین ترانه فسرد | شد خموش آنچنان که گویی مرد | |||||
معتمر چون بدید صورت حال | بر ضمیرش نشست گرد ملال | |||||
کنهمه نالش از زبان که بود؟ | و آنهمه سوزش از فغان که بود؟ | |||||
چیست این ناله، کیست نالنده؟ | باز در خامشی سگالنده؟ | |||||
آدمی؟ یا نه آدمیست، پریست | کدمی وار گرد نوحهگریست؟ | |||||
کاش چون خاست از دلش ناله | ناله را رفتمی ز دنباله | |||||
تا به نالنده راه یافتمی | پردهی راز او شکافتمی | |||||
کردمی غور در نظارهگری | دست بگشادمی به چارهگری | |||||
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت | حال آن دلرمیده باز بگشت | |||||
تیز برداشت همچو چنگ آواز | غزلی جانگداز کرد آغاز | |||||
غزلی سینهسوز و دردآمیز | غزلی صبرکاه و شوقانگیز | |||||
حرف حرفش همه فسانهی درد | نغمهی محنت و ترانهی درد | |||||
اولش نور عشق را مطلع | و آخرش روز وصل را مقطع | |||||
در قوافیش شرح سینهی تنگ | بحر او رهنما به کام نهنگ | |||||
گه در او ذکر یار و منزل او | وصف شیرینی شمایل او | |||||
گه در او عجز و خواری عاشق | قصهی خاکساری عاشق | |||||
گه در او محنت درازی شب | عمر کاهی و جانگدازی شب | |||||
گه در او داستان روز فراق | حرقت داغ شوق و سوز فراق | |||||
آن بزرگ عرب چو آن بشنید | جانب او شدن غنیمت دید | |||||
تا شود واقف از حقیقت راز | رفت آهسته از پی آواز | |||||
دید موزون جوانی افتاده | روی زیبا به خاک بنهاده | |||||
لعل او غیرت عقیق یمن | شکر مصر را رواجشکن | |||||
جبهه رخشنده در میان ظلام | همچو پر نور آبگینهی شام | |||||
بر رخش از دو چشم اشکفشان | مانده از رشحهی جگر دو نشان | |||||
داد بر وی سلام و یافت جواب | کرد بر وی ز روی لطف خطاب | |||||
که «بدین رخ که قبلهی طلب است | به کدامین قبیلهات نسب است؟ | |||||
بر زبان قبیله نام تو چیست؟ | آرزویت کدام و کام تو چیست؟ | |||||
دلت این گونه بیقرار چراست؟ | همدمت نالههای زار چراست؟ | |||||
چیست چندین غزلسرایی تو؟ | وز مژه خون دل گشایی تو؟» | |||||
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد | پدرم نام من، عتیبه نهاد | |||||
وآنچه از من شنیدی و دیدی | موجب آن ز من بپرسیدی، | |||||
بنشین دیر! تا بگویم باز | زآنکه افسانهایست دور و دراز | |||||
روزی از روزها به کسب ثواب | رو نهادم به مسجد احزاب | |||||
روی در قبلهی وفا کردم | حق مسجد که بود ادا کردم | |||||
بستم از جان نماز را احرام | کردم اندر مقام صدق قیام | |||||
به دعا دست بر فلک بردم | پا به راه اجابت افشردم | |||||
عفوجویان شدم به استغفار | از همه کارها و، آخر کار | |||||
از میان با کناره پیوستم | به هوای نظاره بنشستم | |||||
دیدم از دور یک گروه زنان | سوی آن جلوه گاه، گامزنان | |||||
نه زنان بل ز آهوان رمهای | هر یکی را ز ناز زمزمهای | |||||
از پی رقصشان به ربع و دمن | بانگ خلخالها جلاجلزن | |||||
بود یک تن از آن میان ممتاز | پای تا سر همه کرشمه و ناز | |||||
او چو مه بود و دیگران انجم | او پری بود و دیگران مردم | |||||
پای از آن جمع بر کناره نهاد | بر سرم ایستاد و لب بگشاد | |||||
کای عتیبه! دل تو میخواهد | وصل آن کز غم تو میکاهد؟ | |||||
هیچ داری سر گرفتاری | کز غمت بر دلش بود باری؟ | |||||
با من این نکته گفت و زود برفت | در من آتش زد و چون دود برفت | |||||
نه نشانی ز نام او دارم | نه وقوف از مقام او دارم | |||||
یک زمان هیچجا قرارم نیست | میل خاطر به هیچ کارم نیست | |||||
نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای | میروم کوبه کوی و جای به جای» | |||||
این سخن گفت و زد یکی فریاد | یک زمانی به روی خاک افتاد | |||||
بعد دیری به خویش باز آمد | رخ به خون تر، ترانهساز آمد | |||||
شد خروشان به دلخراش آواز | غزلی سینهسوز کرد آغاز | |||||
کای ز من دور رفته صد منزل! | کرده منزل چو جانم اندر دل! | |||||
گرچه راه فراق میسپری، | سوی خونیندلان نمیگذری | |||||
خواهشم بین، مباش ناخواهام! | کز دو عالم همین تو را خواهم | |||||
بیتو بر من بلای جان باشد | گرچه فردوس جاودان باشد | |||||
چون بزرگ عرب بدید آن حال | به ملامت کشید تیر مقال | |||||
کای پسر، زین ره خطا بازآی! | جای گم کردهای، به جا بازآی! | |||||
توبه کن از گناهکاری خویش | شرمدار از نه شرمداری خویش! | |||||
نه مبارک بود هوس بر مرد | مردیای کن، ازین هوس برگرد! | |||||
گفت کای بیخبر ز ماتم عشق! | غافل از جانگدازی غم عشق! | |||||
عشق هر جا که بیخ محکم کرد | شاخ از اندوه و میوه از غم کرد | |||||
به ملامت نشایدش کندن | به نصیحت ز پایش افگندن | |||||
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ | فلک از جنبش و، زمین ز درنگ، | |||||
لیک حاشا که یار دلگسلم | رخت بربندد از حریم دلم | |||||
حرف مهرش که در دل تنگ است | همچو نقش نشسته در سنگ است | |||||
آمد از عشق شیشه بر سنگام | به ملامت مزن به سر سنگام! |