جامی (اورنگ یکم سلسلةالذهب)/خسرو صبح چو علم برزد
ظاهر
خسرو صبح چو علم برزد | لشکر شام را به هم برزد | |||||
هر دو کردند از آن حرم بشتاب | چارهجو رو به مسجد احزاب | |||||
تا به پیشین، قدم بیفشردند | در طلب روز را به سربردند | |||||
ناگه از ره نسیم یار رسید | آن گروه زن آمدند پدید | |||||
لیک مقصود کار همره نی | خیل انجم رسید و آن مه نی | |||||
با عتیبه سخنگزار شدند | قصهپرداز آن نگار شدند | |||||
که: «برون برد رخت ازین منزل | راند تا منزل دگر، محمل | |||||
روی خورشید قرب، غیم گرفت | راه حی بنی سلیم گرفت | |||||
گرچه بار رحیل ازین جا بست | طالب وصل توست هر جا هست | |||||
چون سمن تازه و چون گل بویاست | نام او از معطری ریاست» | |||||
نام ریا چو آمدش در گوش | از سرش عقل رفت و از دل هوش | |||||
پرده از چهرهی حیا برداشت | شرم بگذاشت وین نوا برداشت | |||||
کای دریغا! که یار محمل بست | بار دل پشت صبر را بشکست | |||||
آمدم بر امید دیدارش | تافت از من زمانه رخسارش | |||||
معتمر گفت با وی از دل پاک | کای عتیبه، مباش اندهناک! | |||||
کنچه دارم از ملک و مال به کف | گرچه اسباب حشمت است و شرف | |||||
همه صرف تو میکنم امروز | تا شوی بر مراد خود فیروز | |||||
دست او را گرفت مشفقوار | برد یکسر به مجلس انصار | |||||
گفت بعد از سلام با ایشان | کای به ملک صفا وفا کیشان! | |||||
این جوان کیست در میان شما؟ | چیست در حق او گمان شما؟ | |||||
همه گفتند: «با جمال نسب | هست شمعی ز دودمان عرب» | |||||
گفت کاو را بلایی افتادهست | در کمند هوایی افتادهست | |||||
چشم میدارم از شما یاری | و از سر مرحمت مددگاری | |||||
بهر مطلوبش اختیار سفر | بر دیار بنیسلیم گذر | |||||
همه سمعا و طاعة گویان | معتمر را به جان رضا جویان | |||||
بر نجیباشتران سوار شدند | متوجه بدان دیار شدند | |||||
میبریدند کوه و صحرا را | پرس پرسان دیار ریا را | |||||
تا به منزلگهش پی آوردند | پدرش را از آن خبر کردند | |||||
کردشان شاد و خرم استقبال | با کسان گفت تا به استعجال | |||||
فرشهای نفیس افگندند | نطعهای عجب پراگندند | |||||
هر کسی را به جای وی بنشاند | وز ثنا، گوهرش به فرق فشاند | |||||
آنچه حاضر ز گله بود و رمه | کشت و پخت و کشید پیش، همه | |||||
معتمر گفت کای جمال غرب! | همه کار تو در کمال ادب! | |||||
نخورد کس ز سفره و خوانت، | تا ز بحر نوال و احسانت | |||||
حاجت جمله را روا نکنی، | آرزوی همه عطا نکنی! | |||||
گفت کای روی صدق، روی شما | چیست از بنده آرزوی شما؟ | |||||
گفت: «هست آنکه گوهر صدفت | اختر برج عزت و شرفت | |||||
با عتیبه که فخر انصارست | نیککردار و راست گفتارست، | |||||
گوهر سلک اتصال شود | رازدار شب وصال شود» | |||||
گفت: «تدبیر کار و بار او راست | واندرین کار، اختیار او راست | |||||
با وی این را بگویم از آغاز | آنچه گوید، به مجلس آرم باز» | |||||
این سخن گفت و از زمین برخاست | غضبآمیز و خشمگین برخاست | |||||
چون درآمد به خانه، ریا گفت | کز چه رو خاطرت چنین آشفت؟ | |||||
گفت: «از آن رو که جمعی از انصار | به هوایت کشیدهاند قطار | |||||
همه یکدل به دوستداری تو | یکزبان بهر خواستگاری تو» | |||||
گفت: «انصاریان کریماناند | در حریم کرم مقیماناند | |||||
از برای چه دوستدار مناند؟ | وز هوای که خواستگار مناند؟» | |||||
گفت: «بهر یگانهای ز کرام | عالی اندر نسب، عتیبه به نام» | |||||
گفت « من هم شنیدهام خبرش | نسبتی نیست با کسی دگرش | |||||
چون کند وعده در وفا کو شد | وز جفای زمانه نخروشد» | |||||
پدرش گفت: «میخورم سوگند | به خدایی که نبودش مانند | |||||
که تو را هیچگه به وی ندهم | نقد وصلت به دامنش ننهم | |||||
واقفم از فسانهی تو و او | وآنچه بوده میانهی تو و او» | |||||
گفت: «با وی مرا چه بازارست، | که از آن خاطر تو دربارست؟ | |||||
نه خیالی ز روی من دیدهست | نه گیاهی ز باغ من چیدهست | |||||
لیک چون سبق یافت سوگندت | به اجابت نمیکنم بندت | |||||
قوم انصار پاک دیناناند | در زمان و زمین امیناناند | |||||
بر مقالاتشان مگردان پشت! | رد ایشان مکن به قول درشت! | |||||
مکن از منع، کامشان پر زهر! | گر نمیبایدت، گران کن مهر! | |||||
نرخ کالا ز حد چون در گذرد | رغبت از جان مشتری ببرد» | |||||
گفت: « احسنت ، خوب گفتی، خوب | کم فتد نکته اینچنین مرغوب!» | |||||
آنگه آمد برون و با ایشان | گفت کای زمرهی وفاکیشان! | |||||
کرد ریا قبول این پیوند | لیک او گوهریست بیمانند | |||||
مهر او، هم به قدر او باید | تا سر او به آن فرو آید | |||||
باشد او گوهری جهانافروز | کیست قائم به قیمتش امروز؟» | |||||
معتمر گفت: «آن منم، اینک! | هر چه خواهی ضمان منم، اینک!» | |||||
خواست چندان زر تمامعیار | که مثاقیل آن رسد به هزار | |||||
بعد از آن نیز ده هزار درم | سیم خالص، نه بیش از آن و نه کم | |||||
جامگی صد ز بردهای یمن | صد دیگر از آن فزون به ثمن | |||||
نافهها مشک و طلبهها عنبر | عقدهای مرصع از گوهر | |||||
معتمر گفت با سه چار نفر | زود کردند بر مدینه گذر | |||||
هر چه جستند حاضر آوردند | مجلس عقد منعقد کردند | |||||
عقد بستند آن دو مفتون را | شاد کردند آن دو محزون را | |||||
بعد چل روز کز نشاط و سرور | حال بگذشتشان بدین دستور | |||||
داد اجازت پدر که ریا را | ماه شهر و غزال صحرا را، | |||||
به عروسی سوی مدینه برند | وز غریبی ره وطن سپرند | |||||
بهر وی خوش عماریای پرداخت | برگ گل را ز غنچه محمل ساخت | |||||
با دو صد عز و حشمت و جاهش | کرد سوی مدینه همراهش | |||||
هر دو با هم عتیبه و ریا | شاد و خرم شدند رهپیما | |||||
معتمر با جماعت انصار | تیز بر کار خویش شکرگزار | |||||
که دو عاشق به هم رسانیدند | دل و جانشان ز غم رهانیدند | |||||
همه غافل از آن که آخر کار | بر چه خواهد گرفت کار، قرار | |||||
ماند چون با مدینه یک فرسنگ | جمعی از رهزنان بیفرهنگ | |||||
بر میان تیغ و، در بغل نیزه | وز کمر کرده خنجر آویزه | |||||
همه خونینلباس و دزدشعار | همه تیغآزمای و نیزه گذار | |||||
غافل از گوشهای کمین کردند | رو در آن قوم پاکدین کردند | |||||
چون عتیبه هجوم ایشان دید | غیرت عاشقی در او پیچید | |||||
شد چو شیران در آن مصاف، دلیر | گاه با نیزه، گاه با شمشیر | |||||
چند تن را به سینه چاک افگند | چون سگانشان به خون و خاک افگند | |||||
آخر از زخم تیغ صاعقهبار | داد آن قوم را چو دیو فرار | |||||
لیک نامقبلی ز کین داری | ضربتی زد به سینهاش، کاری | |||||
قفسآسا، به تن فتادش چاک | مرغ او کرد رو به عالم پاک | |||||
دوستان در خروش و گریه، چو میغ | که: «برفت از جهان عتیبه، دریغ!» | |||||
گوش ریا چو آن خروش شنید، | موکنان بر سر عتیبه دوید | |||||
دید نقش زمین، نگارش را | غرق خون، نازنین شکارش را | |||||
گشته از چشمهسار سینهی تنگ، | خلعت سروش ارغوانی رنگ | |||||
دست سیمین، خضاب از آن خون کرد | چهره گلگونه، جامه گلگون کرد | |||||
چهر بر خون و خاک میمالید | وز دل دردناک مینالید | |||||
کای عتیبه! تو را چه حال افتاد | کفتاب تو را زوال افتاد؟ | |||||
سیرم از عمر، بیلقای تو، من | کاشکی بودمی بجای تو، من! | |||||
عقل بر عشق من زند خنده | که بمیری تو زار و من زنده | |||||
این بگفت و ز جان برآورد آه | رفت با آه، جان او همراه | |||||
زندگی بیوی از وفا نشمرد | روی با روی او نهاد و بمرد | |||||
ترک هجرانسرای فانی کرد | روی در وصل جاودانی کرد | |||||
دوستان از ره وفاداری | برگرفتند نوحه و زاری | |||||
لیکن از نوحه، در کشاکش درد | هر چه کردند، هیچ سود نکرد | |||||
چون کند طوطی از قفس پرواز | به خروش و فغان نیاید باز | |||||
عاقبت لب ز نوحه دربستند | بهر تجهیزشان کمر بستند | |||||
دیده از غم پرآب و ، سینه کباب | پاک شستندشان به مشک و گلاب | |||||
از حریر و کتان کفن کردند | در یکی قبرشان وطن کردند | |||||
در ته خاک غرق خونابه | تا قیامت شدند همخوابه |