جامی (اورنگ یکم سلسلةالذهب)/خرسی از حرص طعمه بر لب رود
ظاهر
خرسی از حرص طعمه بر لب رود | بهر ماهی گرفتن آمده بود | |||||
ناگه از آب ماهیای برجست | برد حالی به صید ماهی دست | |||||
پایش از جای شد، در آب افتاد | پوستین ز آن خطا در آب نهاد | |||||
آب بس تیز بود و پهناور | خرس مسکین در آب شد مضطر | |||||
دست و پا زد بسی و سود نداشت | عاقبت خویش را به آب گذاشت | |||||
از بلا چون به حیله نتوان رست | باید آنجا ز حیله شستن دست | |||||
بر سر آب چرخزن میرفت | دست شسته ز جان و تن میرفت | |||||
دو شناور ز دور بر لب آب | بهر کاری همی شدند شتاب | |||||
چشمشان ناگهان فتاد بر آن | از تحیر شدند خیره در آن | |||||
کن چه چیز است، مرده یا زندهست؟ | پوستی از قماش آگندهست؟ | |||||
آن یکی بر کناره منزل ساخت | و آن دگر خویش را در آب انداخت | |||||
آشنا کرد تا به آن برسید | خرس خود مخلصی همی طلبید | |||||
در شناور دو دست زد محکم | باز ماند از شنا، شناور هم | |||||
اندر آن موج، گشته از جان سیر | گاه بالا همی شد و، گه زیر | |||||
یار چون دید حال او ز کنار | بانگ برداشت کای گرامی یار! | |||||
گر گران است پوست، بگذارش! | هم بدان موج آب بسپارش! | |||||
گفت: «من پوست را گذشتهام | دست از پوست بازداشتهام» | |||||
پوست از من همی ندارد دست | بلکه پشتم به زور پنجه شکست!» | |||||
جهد کن جهد، ای برادر! بوک | پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک | |||||
نبری خرس را ز دور گمان | پوستی پر قماش و رخت گران | |||||
نکنی خوک را ز جهل، خیال | خیکی از شهد ناب، مالامال | |||||
گر تو گویی: «ستوده نیست بسی | که نهی خرس و خوک نام کسی» | |||||
گویم: «آری، ولی بداندیشی | کهش نباشد بجز بدی کیشی، | |||||
جز بدی و ددی نداند هیچ | مرکب بخردی نراند، هیچ، | |||||
خرس یا خوک اگر نهندش نام | باشد آن خرس و خوک را دشنام!» | |||||
ای خدا دل گرفت ازین سخنام! | چند بیهود گفت و گوی کنم؟ | |||||
زین سخن مهر بر زبانم نه! | هر چه مذموم، از آن امانم ده! | |||||
از بدی و ددی، مده سازم! | وز بدان و ددان رهان بازم! |