جامی (اورنگ یکم سلسلةالذهب)/بود در مرو شاه جان زالی
ظاهر
بود در مرو شاه جان زالی | همچون زال جهان کهنسالی | |||||
روزی آمد ز خنجر ستمی | بر وی از یک دو لشکری المی | |||||
از تظلم زبان چو خنجر کرد | روی در رهگذار سنجر کرد | |||||
دید کز راه میرسد سنجر | برده از سرکشی به کیوان سر | |||||
بانگ برداشت کای پریشان کار | کوش خود سوی سینهریشان دار! | |||||
گوش سنجر چو آن نفیر شنید | بارگی سوی گندهپیر کشید | |||||
گفت کای پیرزن! چه افتادت | که ز گردون گذشت فریادت؟ | |||||
گفت: «من رنجکش یکی زالام | کمتر از صد به اندکی سالام | |||||
خفته در خانهام سه چار یتیم | دلشان بهر نیم نان به دو نیم | |||||
غیر نان جوین نخورده طعام | کرده شیرین دهان ز میوه به نام | |||||
با من امسال گفت و گو کردند | وز من انگور آرزو کردند | |||||
سوی ده جستم از وطن دوریی | تن نهادم به رنج مزدوری | |||||
دستم اینک چو پنجهی مزدور | ز آبله پر، چو خوشهی انگور | |||||
چون ز ده دستمزد خود ستدم | پر شد از آرزویشان سبدم | |||||
با دل خرم و لب خندان | رو نهادم به سوی فرزندان | |||||
یک دو بیدادگر ز لشکر تو | در ره عدل و ظلم یاور تو | |||||
بر من خسته غارت آوردند | سبدم ز آرزو تهی کردند | |||||
این چه شاهی و مملکتداریست؟ | در دل خلق، تخم غم کاریست؟ | |||||
دست از عدل و داد داشتهای | ظالمان بر جهان گماشتهای | |||||
گرچه امروز نیست حد کسی | که برآرد ز ظلم تو نفسی، | |||||
چون هویدا شود سرای نهفت | چه جواب خدای خواهی گرفت؟ | |||||
دی نبودت به تارک سر، تاج | وز تو فردا اجل کند تاراج | |||||
به یک امروزت این سرور، که چه؟ | در سر این نخوت و غرور، که چه؟ | |||||
قبهی چتر تو گشت بلند | سایهی ظلم بر جهان افگند | |||||
تو نهاده به تخت، پشت فراغ | میوهی عیش میخوری زین باغ | |||||
بیوگان در فغان ز میوهبری | تو گشاده دهان به میوهخوری | |||||
چشم بگشا! چون عاقبتبینان | بنگر حال زار مسکینان!» | |||||
شاه سنجر چون حال او دانست | صبر بر حال خویش نتوانست | |||||
دست بر رو نهاد و زار گریست!!! | گفت با خود که این چه کارگریست؟ | |||||
تف برین خسروی و شاهی ما!! | تف برین زشتی و تباهی ما!! | |||||
شرم ما باد از این جهانداری!! | شرم ما باد از این جهانخواری!! | |||||
ما قوی شاد و دیگران ناشاد!! | ما خوش آباد و ملک، ناآباد!! |