جامی (اورنگ چهارم سبحة الابرار)/چون سنائی شه اقلیم سخن
ظاهر
| چون سنایی شه اقلیم سخن | راقم تختهی تعلیم سخن | |||||
| خواست گردون که فرو شوید پاک | رقم هستیاش از تختهی خاک | |||||
| بر سر بستر کین افکندش | همچو سایه به زمین افکندش | |||||
| لب هنوزش ز سخن نابسته | داشت با خود سخنی آهسته | |||||
| همدمی بر دهنش گوش نهاد | به حدیثش نظر هوش گشاد | |||||
| آنچه از عالم دل تلقین داشت | بیتکی بود که مضمون این داشت | |||||
| که: بر اطوار سخن بگذشتم | لیک حالی ز همه برگشتم | |||||
| بر دلم نیست ز هر بیش و کمی | بجز از حرف ندامت رقمی | |||||
| زانکه دورست درین دیر کهن | سخن از معنی و معنی ز سخن | |||||
| سخن آنجا که شود دامنمای | صید معنی نشود گام گشای | |||||
| معنی آنجا که کشد دامن ناز | گفت و گو را نرسد دست نیاز | |||||
| سخن آنجا که شود تنگمجال | مرغ معنی نگشاید پر و بال | |||||
| معنی آنجا که نهد پای بلند | از عبارت نتوان ساخت کمند | |||||
| پایهی قدر سخن چون این است | وای طبعی که سخن آیین است | |||||
| لب فروبند که خاموشی به! | دل تهی کن که فراموشی به! | |||||