جامی (اورنگ چهارم سبحة الابرار)/پیری از نور هدا بیگانه
ظاهر
| پیری از نور هدا بیگانه | چهره پر دود، ز آتشخانه | |||||
| کرد از معبد خود عزم رحیل | میهمان شد به سر خوان خلیل | |||||
| چون خلیل آن خللش در دین دید | بر سر خوان خودش نپسندید | |||||
| گفت: «با واهب روزی، بگرو! | یا ازین مائده برخیز و برو!» | |||||
| پیر برخاست که: «ای نیکنهاد! | دین خود را به شکم نتوان داد!» | |||||
| با لب خشک و دهان ناخورد | روی از آن مرحله در راه آورد | |||||
| آمد از عالم بالا به خلیل | وحی کای در همه اخلاق جمیل! | |||||
| گرچه آن پیر نه در دین تو بود | منعاش از طعمه نه آیین تو بود | |||||
| عمر او بیشتر از هفتادست | که در آن معبد کفر افتادهست | |||||
| روزیاش وانگرفتم روزی | که: نداری دل دیناندوزی! | |||||
| چه شود گر تو هم از سفرهی خویش | دهیاش یک دو سه لقمه کم و بیش؟ | |||||
| از عقب داد خلیل آوازش | گشت بر خوان کرم دمسازش | |||||
| پیر پرسید که: «ای لجهی جود! | از پی منع، عطا بهر چه بود؟» | |||||
| گفت با پیر، خطابی که رسید | و آن جگر سوز عتابی که شنید | |||||
| پیر گفت: « آنکه کند گاه خطاب | آشنا را پی بیگانه عتاب، | |||||
| راه بیگانگیاش چون سپرم؟ | ز آشناییش چرا برنخورم؟» | |||||
| رو در آن قبلهی احسان آورد | دست بگرفتاش و ایمان آورد | |||||