جامی (اورنگ چهارم سبحة الابرار)/صادقی را غم شبگیر گرفت
ظاهر
صادقی را غم شبگیر گرفت | صبحدم دست یکی پیر گرفت | |||||
کمر خدمت او ساخت کمند | بهر معراج مقامات بلند | |||||
پیر روزی دم عرفان میزد | گوی اسرار به چوگان میزد | |||||
سامعان جمله سرافکنده به پیش | از ره گوش، برون رفته ز خویش | |||||
آمد آن طالب صادق به حضور | که به فرمودهات ای چشمهی نور | |||||
خشک و تر هیمه همه سوخته شد | تا تنوری عجب افروخته شد | |||||
بعد ازین کار چه و فرمان چیست؟ | آنچه مکنون ضمیرست آن چیست؟ | |||||
پیر مشغول سخن بود بسی | در جوابش نزد اصلا نفسی | |||||
کرد آن نکته مکرر دو سه بار | پیر زد بانگ که: «این نکته گزار | |||||
چند با ما کنی الحاح چنین؟ | رو در آن آتش سوزان بنشین!» | |||||
باز، دریای صفا، پیر کهن | موج زن گشت به تحقیق سخن | |||||
موج آن بحر به پایان چون رسید | یادش آمد ز مقالات مرید | |||||
گفت: «خیزید! که آن نادره فن | کرده در آتش سوزنده وطن | |||||
زآنکه عقد دل او نیست گزاف | با من آن سان، که کند قصد خلاف» | |||||
یافتندش چو زر پاک عیار | کرده در آتش سوزنده قرار | |||||
آتشاش شعلهزنان از همه سوی | بر تنش کج نشده یک سر موی |