جامی (اورنگ چهارم سبحة الابرار)/شب که زد تیرگی مهرهی گل
ظاهر
شب که زد تیرگی مهرهی گل | قیرگون خیمه ز مخروطی ظل | |||||
چون مشبک قفس مشکین رنگ | گشت بر مرغ دلم عالم تنگ | |||||
بر خود این تنگقفس چاک زدم | خیمه بر طارم افلاک زدم | |||||
عالمی یافتم، از عالم، پیش | هر چه اندیشه رسد، ز آن هم بیش | |||||
عقل، معزول ز گردآوریاش | وهم، عاجز ز مساحت گریاش | |||||
نور بر نور، چراغ حرمش | فیض بر فیض، سحاب کرمش | |||||
سنگ بطحاش گهروار همه | ابر صحراش گهربار همه | |||||
برسرم گوهر و در چندان ریخت | که مرا رشتهی طاقت بگسیخت | |||||
حیفم آمد که از آن گنج نهان | نشوم بهرهور و بهرهفشان | |||||
گوش جان را صدف در کردم | جیب دل را ز گهر پر کردم | |||||
بازگشتم به قدمگاه نخست | عزم بر نظم گهر کرده درست | |||||
هر چه ز آنجا گهر و در رفتم | همه ز الماس تفکر سفتم | |||||
بس سحرها که به شام آوردم | شامها همچو شفق خون خوردم | |||||
مرسله مرسله بر هم بستم | عقد بر عقد به هم پیوستم | |||||
سبحهای شد پی ابرار، تمام | خواندمش سبحةالابرار به نام | |||||
میرسد عقد عقودش به چهل | هر یک از دل گره جهل گسل | |||||
اربعین است که درهای فتوح | زو گشادهست به خلوتگه روح | |||||
گرت این سبحهی اقبال و شرف | افتد از گردش ایام به کف، | |||||
طوق گردن کن و آویزهی گوش! | به دو صد عقد در آن را مفروش! | |||||
بو که چون سبحه در آئی به شمار | رسدت دست به سر رشتهی کار | |||||
چرخ کحلی سلب ازرقپوش | همچو ابنای زمان زرقفروش | |||||
سبحهی عقد ثریا در دست | خواست بر گوهر این سبحه، شکست | |||||
گفتم این رشتهی گوهر به کفت | که بود نقد بلورین صدفت، | |||||
گرچه بس لامع و نورافشان است، | نور این سبحه دو صد چندان است | |||||
نور آن روی زمین را بگرفت | نور این کشور دین را بگرفت | |||||
نور آن چشم جهان روشن کرد | نور این دیدهی جان روشن کرد | |||||
گرچه آن گوهر بحر کهن است، | این نور آیین در درج سخن است | |||||
گرچه در سلک زمان آن پیش است، | چون درآری به شمار این بیش است | |||||
گرچه آن را نرسد دست کسی، | بهرهور گردد ازین دست بسی | |||||
گرچه آن هموطن ماه و خورست | این به خورشید ازل راهبرست |