| | | | | | |
|
داشت غوکی به لب بحر وطن |
|
دایم از بحر همی راند سخن |
|
|
روز و شب قصه دریا گفتی |
|
گوهر مدحت دریا سفتی |
|
|
گفتی: «از بحر پدید آمدهایم |
|
زو درین گفت و شنید آمدهایم |
|
|
دل ازو گوهر دانایی یافت |
|
تن از او دست توانایی یافت |
|
|
هر کجا میگذرم، اوست همه |
|
هر طرف مینگرم، اوست همه» |
|
|
ماهیای چند رسیدند آنجا |
|
وز وی این قصه شنیدند آنجا |
|
|
عشق بحر از دلشان سر برزد |
|
آتش شوق به جانشان در زد |
|
|
پای تا سر همگی پای شدند |
|
در طلب مرحله پیمای شدند |
|
|
برگرفتند تک و پوی نیاز |
|
بحرجویان به نشیب و به فراز |
|
|
گاه در تک چو صدف جا کردند |
|
گه چو خس رو به کنار آوردند |
|
|
نه نشان یافت شد از بحر نه نام |
|
مینهادند به نومیدی گام |
|
|
از قضا صیدگری دام نهاد |
|
راهشان بر گذر دام فتاد |
|
|
یکسر آن جمع به دام افتادند |
|
تن به جان دادن خود دردادند |
|
|
صیدگر برد سوی ساحلشان |
|
ساخت بر خشکزمین منزلشان |
|
|
چند تن کوشش و جنبش کردند |
|
خزخزان روی به بحر آوردند |
|
|
نیم مرده چو رسیدند به بحر |
|
جام مقصود کشیدند به بحر |
|
|
دانش و بینششان روی نمود |
|
کنچه میداد نشان غوک چه بود |
|
|
زنده در بحر شهود آسودند |
|
غرقه بودند در آن تا بودند |
|