جامی (اورنگ چهارم سبحة الابرار)/جامی این پردهسرایی تا چند؟
ظاهر
جامی این پردهسرایی تا چند؟ | چون جرس هرزهدرایی تا چند؟ | |||||
چند بیهوده کنی خوشنفسی؟ | هیچ نگرفت دلت چون جرسی؟ | |||||
ساز بشکست، چه افغان است این؟ | تار بگسست، چه دستان است این؟ | |||||
نامهی عمر به توقیع رسید | نظم احوال به تقطیع رسید | |||||
تنگ شد قافیهی عمر شریف | دم به دم میشودش مرگ ردیف | |||||
سر به جیب و همه شب قافیهجوی | تنت از معنی باریک چو موی | |||||
گر شوی سوی مقاصد قاصد | باشی آن را به قصاید صاید | |||||
مدح ارباب مناصب گویی | فتح ابواب مطالب جویی | |||||
گه پی سادهدلی سازی جا | بر سر لوح بیان حرف هجا | |||||
گه کنی میل غزلپردازی | عشق با طرفه غزالان بازی | |||||
گه پی مثنوی آری زیور | بر یکی وزن هزاران گوهر | |||||
گه ز ترجیع شوی بندگشای | عقل و دین را فکنی بند به پای | |||||
گاهی از بهر دل غمخواره | سازی از نظم رباعی چاره | |||||
گاه با هم دهی از طبع بلند | قطعه قطعه ز جواهر پیوند | |||||
گه به یک بیت ز غم فرد شوی | مرهم دیدهی پر درد شوی | |||||
گه کنی گم به معما نامی | خواهی از گمشدهنامی کامی | |||||
گاهی از مرثیه ماتم داری | وز مژه خون دمادم باری | |||||
بین! که چون سهم اجل را قوسی | کرد گردون ز پی فردوسی | |||||
با دل شقشده چون خامهی خویش | ماند سرریز ز شهنامهی خویش | |||||
ناظم گنجه، نظامی که به رنج | عدد گنج رسانید به پنج، | |||||
روز آخر که ازین مجلس رفت | گنجها داده ز کف مفلس رفت | |||||
گرچه میرفت به سحرافشانی | بر فلک دبدبهی خاقانی | |||||
گشت پامال حوادث دبهاش | بیصدا شد چو دبه دبدبهاش | |||||
انوری کو و دل انور او | حکمت شعر خردپرور او | |||||
کو ظهیر آنکه چو خضر آب حیات | کلک او داشت نهان در ظلمات | |||||
هر کمالی که سپاهانی داشت | که به کف تیغ سخنرانی داشت، | |||||
شد ازین دایرهی دیر مسیر | آخرالامر همه نقصپذیر | |||||
کرد حرفی که رقم زد سعدی | بر رخ شاهد معنی جعدی | |||||
صرصر قهر چو شد حادثهزای | آمد آن جعد معنبر در پای | |||||
حافظ از نظم بلند آوازه | ساخت آیین سخن را تازه | |||||
لیک روز و شباش از پیشه کمند | ز آن بلندی سوی پستی افگند | |||||
پخت از دور مه و گردش سال | میوهی باغ خجندی به کمال | |||||
لیک باد اجل آن میوهی پاک | ریخت در خطهی تبریز به خاک | |||||
آن دو طوطی که به نوخیزیشان | بود در هند شکرریزیشان | |||||
عاقبت سخرهی افلاک شدند | خامشان قفس خاک شدند | |||||
کام بگشا! که شگرفان رفتند | یک به یک نادرهحرفان رفتند | |||||
زود برگرد! چو برخواهی گشت | زین تبه حرف که فرصت بگذشت | |||||
کیست کز باغ سخنرانی رفت | که نه با داغ پشیمانی رفت؟ |