جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/چو پا بر دامن صحرا نهادند
ظاهر
چو پا بر دامن صحرا نهادند | بر او دست جفاکاری گشادند | |||||
ز دوش مرحمت، بارش فکندند | میان خاره و خارش فکندند | |||||
بدینسان بود حالش تا سه فرسنگ | از او صلح و از آن سنگیندلان جنگ | |||||
ازو نرمی وز ایشان سخترویی | ازو گرمی وز ایشان سردگویی | |||||
ز ناگه بر لب چاهی رسیدند | ز رفتن، بر لب چاه آرمیدند | |||||
چهی چون گور ظالم تنگ و تیره | ز تاریکیش چشم عقل خیره | |||||
مدار نقطهی اندوه دورش | برون از طاقت اندیشه، غورش | |||||
دگر بار از جفاشان داد برداشت | به نوعی ناله و فریاد برداشت | |||||
ولی آن ساز تیز آهنگتر شد | دل چون سنگ ایشان سنگتر شد | |||||
چه گویم کز جفا ایشان چه کردند | دلم ندهد که گویم آنچه کردند | |||||
کشیدند از بدن پیراهن او | چو گل از غنچه، عریان شد تن او | |||||
فروآویختند آنگه به چاهش | در آب انداختند از نیمهراهش | |||||
برون از آب، در چه بود سنگی | نشیمن ساخت آن را بیدرنگی | |||||
شد از نور رخش آن چاه روشن | چو شب روی زمین از ماه روشن | |||||
شمیم گیسوان عطرسایش | عفونت را برون برد از هوایش | |||||
ز فر طلعت او هر گزنده | سوی سوراخ دیگر شد خزنده | |||||
به تعویذ اندرش پیراهنی بود | که جدش را ز آتش مامنی بود | |||||
فرستادش به ابراهیم، رضوان | از آن رو شد بر او آتش گلستان | |||||
رسید از سدره جبریل امین زود | ز بازوی وی آن تعویذ بگشود | |||||
برون آورد از آنجا پیرهن را | بدان پوشید آن پاکیزه تن را | |||||
از آن پس گفت: «ای مهجور غمناک! | پیامت میرساند ایزد پاک | |||||
که روزی این خیانتپیشگان را | گروه ناصواباندیشگان را | |||||
ز تو دلریشتر پیشت رسانم | فکنده پیشسر ، پیشت رسانم، | |||||
ز جبریل این سخن یوسف چو بشنود | ز رنج و محنت اخوان برآسود | |||||
به تسکین دادن جان حزینش | ندیم خاص شد روحالامیناش |