جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/چو فرمان یافت یوسف از خداوند
ظاهر
چو فرمان یافت یوسف از خداوند | که بندد با زلیخا عقد پیوند | |||||
اساس انداخت جشن خسروانه | نهاد اسباب جشن اندر میانه | |||||
شه مصر و سران ملک را خواند | به تخت عز و صدر جاه بنشاند | |||||
به قانون خلیل و دین یعقوب | بر آیین جمیل و صورت خوب | |||||
زلیخا را به عقد خود درآورد | به عقد خویش یکتا گوهر آورد | |||||
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد | کنار خویش بالین سرش کرد | |||||
چو یوسف گوهر ناسفته را دید | ز باغش غنچهی نشکفته را چید، | |||||
بدو گفت: «این گهر ناسفته چون ماند؟ | گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟» | |||||
بگفتا: «جز عزیزم کس ندیدهست | ولی او غنچهی باغم نچیدهست | |||||
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود | به وقت کامرانی سست رگ بود! | |||||
به طفلی در، که خوابت دیده بودم | ز تو نام و نشان پرسیده بودم | |||||
بساط مرحمت گسترده بودی | به من این نقد را بسپرده بودی | |||||
بحمد الله که این نقد امانت | که کوته ماند از آن دست خیانت، | |||||
دوصد بار ارچه تیغ بیم خوردم، | به تو بیآفتی تسلیم کردم» | |||||
چو یوسف این سخن را ز آن پریچهر | شنید، افزود از آناش مهر بر مهر | |||||
ز حرفی کز کمال عشق خیزد | کجا معشوق با عاشق ستیزد! |