جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/چو از مصر آمد آن مرد خردمند
ظاهر
چو از مصر آمد آن مرد خردمند | که از جان زلیخا بگسلد بند، | |||||
خبرهای خوش آورد از عزیزش | تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش | |||||
گل بختش شکفتن کرد آغاز | همای دولتش آمد به پرواز | |||||
ز خوابی بندها بر کارش افتاد | خیالی آمد و آن بند بگشاد | |||||
بلی هر جا نشاطی یا ملالیست | به گیتی در، ز خوابی یا خیالیست | |||||
زلیخا را پدر چون شادمان یافت | به ترتیب جهاز او عنان تافت | |||||
مهیا ساخت بهر آن عروسی | هزاران لعبت رومی و روسی | |||||
نهاده عقد گوهر بر بناگوش | کشیده قوس مشکین گوش تا گوش | |||||
کلاه لعل بر سر کج نهاده | گره از کاکل مشکین گشاده | |||||
ز اطراف کله هر تار کاکل | چنان کز زیر لاله شاخ سنبل | |||||
کمرهای مرصع بسته بر موی | به موی آویخته صد دل ز هر سوی | |||||
هزار اسب نکوشکل خوشاندام | به گاه پویه تند و وقت زین رام | |||||
ز گوی پیش چوگان، تیزدوتر | ز آب روی سبزه، نرم روتر | |||||
اگر سایه فکندی تازیانه | برون جستی ز میدان زمانه | |||||
چو وحشیگور، در صحرا تکآور | چون آبیمرغ، رد دریا شناور | |||||
شکن در سنگ خارا کرده از سم | گره بر خیزران افکنده در دم | |||||
بریده کوه را آسان چو هامون | ز فرمان عنان کم رفته بیرون | |||||
هزار اشتر همه صاحب شکوهان | سراسر پشتهپشت و کوه کوهان | |||||
ز انواع نفایس صد شتروار | خراج کشوری بر هر شتر بار | |||||
دو صد مفرش ز دیبای گرامی | چه مصری و چه رومی و چه شامی | |||||
دو صد درج از گهرهای درخشان | ز یاقوت و در و لعل بدخشان | |||||
دو صد طبله پر از مشک تتاری | ز بان و عنبر و عود قماری | |||||
به هر جا ساربان منزلنشین شد | همه روی زمین صحرای چین شد | |||||
مرتب ساخت از بهر زلیخا | یکی دلکش عماری حجله اسا | |||||
مرصع سقف او چون چتر جمشید | زرافشان قبهاش چون گوی خورشید | |||||
برون او، درون او، همه پر | ز مسمار زر و آویزهی در | |||||
فروهشته در او زربفتدیبا | به رنگ دلپذیر و نقش زیبا | |||||
زلیخا را در آن حجله نشاندند | به صد نازش به سوی مصر راندند | |||||
به پشت بادپایان آن عماری | روان شد چون گل از باد بهاری | |||||
هزاران سرو و شمشاد و صنوبر | سمنبوی و سمنروی و سمنبر | |||||
بدین دستور منزل میبریدند | به سوی مصر محمل میکشیدند | |||||
زلیخا با دلی از بخت خشنود | که راه مصر طی خواهد شدن زود | |||||
شب غم را سحر خواهد دمیدن | غم هجران به سر خواهد رسیدن | |||||
از آن غافل که آن شب بس سیاه است | از آن تا صبح، چندن ساله راه است | |||||
به روز روشن و شبهای تاریک | همی راندند تا شد مصر نزدیک | |||||
فرستادند از آنجا قاصدی پیش | که راند پیش از ایشان محمل خویش | |||||
به سوی مصر جوید پیشتر راه | عزیز مصر را گرداند آگاه | |||||
که: آمد بر سر اینک دولت تیز | گر استقبال خواهی کرد، برخیز! | |||||
عزیز مصر چون آن مژده بشنید | جهان را بر مراد خویشتن دید | |||||
منادی کرد تا از کشور مصر | برون آیند یکسر لشکر مصر | |||||
ز اسباب تجمل هر چه دارند | همه در معرض عرض اندر آرند | |||||
برون آمد سپاهی پای تا فرق | شده در زیور و زر و گهر غرق | |||||
غلامان و کنیزان صد هزاران | همه گل چهرگان و مه عذاران | |||||
غلامانی به طوق و تاج زرین | چو رسته نخل زر از خانهی زین | |||||
کنیزانی همه هر هفت کرده | به هودج در پس زربفت پرده | |||||
شکرلب مطربان نکتهپرداز | به رسم تهنیت خوش کرده آواز | |||||
مغنی چنگ عشرت ساز کرده | نوای خرمی آغاز کرده | |||||
به مالش داده گوش عود را تاب | طرب را ساخته او تارش اسباب | |||||
نوای نی نوید وصل داده | به جان از وی امید وصل زاده | |||||
رباب از تاب غم جان را امان ده | برآورده کمانچه نعرهی زه | |||||
بدین آیین رخ اندر ره نهادند | به ره داد نشاط و عیش دادند | |||||
عزیز مصر چون آن بارگه دید | چو صبح از پرتو خورشید خندید | |||||
فرود آمد ز رخش خسروانه | به سوی بارگه شد خوش روانه | |||||
مقیمان حرم پیشش دویدند | به اقبال زمینبوسش رسیدند | |||||
تفحص کرد از ایشان حال آن ماه | ز آسیب هوا و محنت راه | |||||
به فردا عزم ره را نامزد کرد | وز آن پس رو به منزلگاه خود کرد |