جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/چو از دستان آن ببریدهدستان
ظاهر
چو از دستان آن ببریدهدستان | همه از خود پرستی بتپرستان | |||||
دل یوسف نگشت از عصمت خویش | بسی از پیشتر شد عصمتش بیش، | |||||
همه خفاش آن خورشید گشتند | ز نور قرب وی نومید گشتند | |||||
زلیخا را غبارانگیز کردند | به زندان کردن او تیز کردند | |||||
زلیخا با عزیز آمیخت یک شب | ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب | |||||
که: «گشتم زین پسر بدنام در مصر | شدم رسوای خاص و عام در مصر | |||||
درین قولاند مرد و زن موافق | که من بر وی از جانام گشته عاشق | |||||
در آن فکرم که دفع این گمان را | سوی زندان فرستم این جوان را | |||||
به هر کویاش به عجز و نامرادی | بگردانم منادی در منادی | |||||
که این باشد سزای آن بداندیش | که انبازی کند با خواجهی خویش | |||||
چو مردم قهر من با او ببینند | از آن ناخوش گمان یکسو نشینند» | |||||
عزیز اندیشهی او را پسندید | ز استصواب آن طبعش، بخندید | |||||
بگفتا: «من تفکر پیشه کردم | درین معنی بسی اندیشه کردم | |||||
نچیدم گوهری به ز آنکه سفتی | نیامد در دلم به ز آنچه گفتی | |||||
به دست توست اکنون اختیارش | ز راه خویشتن بنشان غبارش!» | |||||
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید | سوی یوسف عنان کید پیچید | |||||
که: «گر کامم دهی کامت برآرم | به اوج کبریا نامت برآرم | |||||
وگرنه صد در محنت گشاده | پی زجر تو زندان ایستاده | |||||
برویم خرم و خندان نشینی | از آن بهتر که در زندان نشینی!» | |||||
زبان بگشاد یوسف در خطابش | بداد آنسان که میدانی! جوابش | |||||
زلیخا از جواب او برآشفت | به سرهنگان بیفرهنگ خود گفت | |||||
که زرین افسرش از سر فکندند | خشن پشمینهاش در بر فکندند | |||||
ز آهن بند بر سیمش نهادند | به گردن طوق تسلیمش نهادند | |||||
بسان عیسیاش بر خر نشاندند | به هر کویی ز مصر آن خر براندند | |||||
منادیزن منادی برکشیده | که: «هر سرکش غلام شوخدیده | |||||
که گیرد شیوهی بیحرمتی پیش | نهد پا در فراش خواجهی خویش، | |||||
بود لایق که همچون ناپسندان | بدین خواری برندش سوی زندان» | |||||
چو در زندان گرفت از جنبش آرام | به زندانبان زلیخا داد پیغام | |||||
کزین پس محنتاش مپسند بر دل! | ز گردن غل، ز پایش بند بگسل! | |||||
یکی خانه برای او جدا کن! | جدا از دیگران، آنجاش جا کن! | |||||
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف | بساط بندگی انداخت یوسف | |||||
رخ آورد آنچنان کهش بود عادت | در آن منزل به مهراب عبادت | |||||
چو مردان در مقام صبر بنشست | به شکر آن که از کید زنان رست |