جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/ولی اول جمال خود بیاراست
ظاهر
ولی اول جمال خود بیاراست | وز آن میل دل یوسف به خود خواست | |||||
به زیورها نبودش احتیاجی | ولی افزود از آن خود را رواجی | |||||
ز غازه رنگ گل را تازگی داد | لطافت را نکو آوازگی داد | |||||
ز وسمه ابروان را کار پرداخت | هلال عید را قوس قزح ساخت | |||||
نغوله بست موی عنبرین را | گره در یکدگر زد مشک چین را | |||||
ز پشت آویخت مشکین گیسوان را | ز عنبر داد پشتی ارغوان را | |||||
مکحل ساخت چشم از سرمهی ناز | سیه کاری به مردم کرد آغاز | |||||
نهاد از عنبر تر جابهجا خال | به جانان کرد عرض صورت حال | |||||
که رویت آتشی در من فکندهست | بر آن آتش دل و جانم سپندست | |||||
به مه خطی کشید از نیل چون میل | که شد مصر جمال، آباد از آن نیل | |||||
نبود آن خط نیلی بر رخ ماه | که میلی بود بهر چشم بدخواه | |||||
اگر مشاطه دید آن نرگس مست | فتاد آنجاش میل سرمه از دست | |||||
به دستان داد سیمین پنجه را رنگ | کز آن دستان دلی آرد فراچنگ | |||||
به کف نقشی زد او را خردهکاری | کز آن نقشاش به دست آید نگاری | |||||
به فندق، گونهی عناب تر داد | به جانان ز اشک عنابی خبر داد | |||||
نمود از طرف عارض گوشواره | قران افکند مه را با ستاره | |||||
که تا آن دولت دنیا و دینش | به حکم آن قران، گردد قریناش | |||||
چو غنچه با جمال تازه و تر | لباس توبهتو پوشید در بر | |||||
مرتب ساخت بر تن پیرهن را | ز گل پر کرد دامان سمن را | |||||
شعار شاخ گل از یاسمین کرد | سمن در جیب و گل در آستین کرد | |||||
ندیدی دیده گر کردی تامل | بجز آبی تنک بر لاله و گل | |||||
عجب آبی در او از نقرهی خام | دو ماهی از دو ساعد کرده آرام | |||||
ز دستینه دو ساعد دیده رونق | ز زر کرده دو ماهی را مطوق | |||||
رخش میداد با ساعد گواهی | که حسنش گیرد از مه تا به ماهی | |||||
چو بر نازک تنش شد پیرهن راست | به زرکش دیبهی چینی بیاراست | |||||
نهاد از لعل سیراب و زر خشک | فروزان تاج را بر خرمن مشک | |||||
شد از گوهر مرصع جیب و دامان | به صحن خانه طاووس خرامان | |||||
خرامان میشد و آیینه در دست | خیال حسن خود با خود همی بست | |||||
چو عکس روی خود دید از مقابل | عیار نقد خود را یافت کامل | |||||
به جست و جوی یوسف کس فرستاد | پرستاران ز پیش و پس فرستاد | |||||
درآمد ناگهان از در چو ماهی | عطارد حشمتی خورشید جاهی | |||||
وجودی از خواص آب و گل دور | جبین و طلعتی نور علی نور | |||||
زلیخا را چو دیده بر وی افتاد | ز شوقاش شعله گویی در نی افتاد | |||||
گرفتش دست، کای پاکیزه سیرت! | چراغ دیدهی اهل بصیرت! | |||||
بیا تا حقشناسات باشم امروز | زمانی در سیاست باشم امروز | |||||
کنم قانون احسانی کنون ساز | که تا باشد جهان، گویند از آن باز | |||||
به نیرنگ و فسون کز حد برون برد | به اول خانه ز آن هفتاش درون برد | |||||
ز زرین در چو داد آن دم گذارش | به قفل آهنین کرد استوارش | |||||
چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد | ز دل راز درون خود برون داد | |||||
جوابش داد یوسف سرفکنده | که:«ای همچون منات صد شاه، بنده! | |||||
مرا از بند غم آزاد گردان! | به آزادی دلم را شاد گردان! | |||||
مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم | پس این پرده تنها با تو باشم» | |||||
زلیخا این نفس را باد نشمرد | سخن گویان به دیگر خانهاش برد | |||||
بر او قفل دگر محکم فروبست | دل یوسف از آن اندوه بشکست | |||||
دگر باره زلیخا ناله برداشت | نقاب از راز چندین ساله برداشت | |||||
بگفت: «این خوشتر از جان! ناخوشی چند؟ | به پایت میکشم سر، سرکشی چند؟ | |||||
تهی کردم خزاین در بهایت | متاع عقل و دین کردم فدایت | |||||
به آن نیت که درمانم تو باشی | رهین طوق فرمانم تو باشی | |||||
نه آن کز طاعت من روی تابی | به هر ره برخلاف من شتابی» | |||||
بگفتا: «در گنه فرمان بری نیست | به عصیان زیستن طاعتوری نیست | |||||
هر آن کاری که نپسندد خداوند | بود در کارگاه بندگی، بند | |||||
بدان کارم شناسایی مبادا! | بر آن دست توانایی مبادا!» | |||||
در آن خانه سخن کوتاه کردند | به دیگر خانه منزلگاه کردند | |||||
زلیخا بر درش قفلی دگر زد | دگرسان قصههاش از سینه سر زد | |||||
بدین دستور از افسون فسانه | همی بردش درون، خانه به خانه | |||||
به هر جا قصهای دیگر همی خواند | به هر جا نکتهای دیگر همی راند | |||||
به شش خانه نشد کارش میسر | نیامد مهرهاش بیرون ز شش در | |||||
به هفتم خانه کرد او را قدم چست | گشاد کار خود از هفتمین جست | |||||
بلی نبود درین ره ناامیدی | سیاهی را بود رو در سفیدی | |||||
ز صد در گر امیدت برنیاید | به نومیدی جگر خوردن نشاید | |||||
دری دیگر بباید زد که ناگاه | از آن در سوی مقصد آوری راه |