جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/عزیز مصر چون افگند سایه
ظاهر
عزیز مصر چون افگند سایه | در آن خیمه زلیخا بود و دایه | |||||
عنان بربودش از کف شوق دیدار | به دایه گفت کای دیرینهغمخوار | |||||
علاجی کن! که یک دیدار بینم | کزین پس صبر را دشوار بینم | |||||
نباشد شوق دل هرگز از آن بیش | که همسایه بود یار وفا کیش | |||||
زلیخا را چو دایه مضطرب دید | به تدبیرش به گرد خیمه گردید | |||||
شکافی زد به صد افسون و نیرنگ | در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ | |||||
زلیخا کرد از آن خیمه نگاهی | برآورد از دل غمدیده آهی | |||||
که واویلا، عجب کاریم افتاد! | به سر نابهره دیداریم افتاد! | |||||
نه آنست این که من در خواب دیدم | به جست و جوش این محنت کشیدم | |||||
نه آنست این که عقل و هوش من برد | عنان دل به بیهوشیم بسپرد | |||||
نه آنست این که گفت از خویش رازم | ز بیهوشی به هوش آورد بازم | |||||
دریغا! بخت سستام سختی آورد | طلوع اخترم بدبختی آورد | |||||
برای گنج بردم رنج بسیار | فتاد آخر مرا با اژدها کار | |||||
چو من در جمله عالم بیدلی نیست | میان بیدلان، بیحاصلی نیست | |||||
خدا را، این فلک، بر من ببخشای! | به روی من دری از مهر بگشای! | |||||
به رسوایی مدر پیراهنم را! | به دست کس میالا دامنم را! | |||||
به مقصود دل خود بستهام عهد | که دارم پاس گنج خود به صد جهد | |||||
مسوز از غم من بی دست و پا را! | مده بر گنج من دست، اژدها را! | |||||
همی نالید از جان و دل چاک | همی مالید روی از درد بر خاک | |||||
درآمد مرغ بخشایش به پرواز | سروش غیب دادش ناگه آواز | |||||
که ای بیچاره، روی از خاک بردار! | کزین مشکل تو را آسان شود کار | |||||
عزیز مصر مقصود دلات نیست | ولی مقصود او بیحاصلات نیست | |||||
ازو خواهی جمال دوست دیدن | وز او خواهی به مقصودت رسیدن | |||||
مباد از صحبت وی هیچ بیمات! | کزو ماند سلامت قفل سیمت | |||||
کلیدش را بود دندانه از موم! | بود کار کلید موم معلوم! | |||||
زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود | به شکرانه سر خود بر زمین سود | |||||
زبان از ناله و لب از فغان بست | چو غنچه خوردن خون را میان بست | |||||
ز خون خوردن دمی بیغم نمیزد | ز غم میسوخت اما دم نمیزد | |||||
به ره میبود چشم انتظارش | که کی این عقده بگشاید ز کارش |