جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/عزیز آمد به فر شهریاری
ظاهر
عزیز آمد به فر شهریاری | نشاند از خیمه مه را در عماری | |||||
سپه را از پس و پیش و چپ و راست | به آیینی که میبایست، آراست | |||||
ز چتر زر به فرق نیک بختان | بپا شد سایه در زریندرختان | |||||
طربسازان نواها ساز کردند | شتربانان حدی آغاز کردند | |||||
کنیزان زلیخا خرم و خوش | که رست از دیو هجران آن پریوش | |||||
عزیز و اهل او هم شادمانه | که شد زینسان بتی بانوی خانه | |||||
زلیخا تلخعمر اندر عماری | رسانده بر فلک فریاد و زاری | |||||
که ای گردون مرا زینسان چه داری؟ | چنین بیصبر و بیسامان چه داری؟ | |||||
نخست از من به خوابی دل ربودی | به بیداری هزارم غم فزودی | |||||
گه از دیوانگی بندم نهادی | گه از فرزانگی بندم گشادی | |||||
چه دانستم که وقت چارهسازی | ز خان و مان مرا آواره سازی | |||||
مرا بس بود داغ بینصیبی | فزون کردی بر آن درد غریبی | |||||
منه در ره دگر دام فریبام! | میفکن سنگ در جام شکیبام! | |||||
دهی وعده کزین پس کامیابی | وز آن آرام جان آرام یابی | |||||
بدین وعده به غایت شادمانم | ولی گر بخت این باشد، چه دانم! | |||||
برآمد بانگ رهدانان به تعجیل | که اینک شهر مصر و ساحل نیل | |||||
هزاران تن سواره یا پیاده | خروشان بر لب نیل ایستاده | |||||
ز بس کفها زر و گوهر فشان شد | عماری در زر و گوهر نهان شد | |||||
نمیآمد ز گوهر ریز مردم | در آن ره مرکبان را بر زمین سم | |||||
همه صفها کشیده میل در میل | نثارافشان گذشتند از لب نیل | |||||
بدین آرایش شاهانه رفتند | به دولت سوی دولتخانه رفتند | |||||
سرایی، بلکه در دنیا بهشتی | ز فرشش ماه، خشتی مهر، خشتی | |||||
به پای تخت زر مهدش رساندند | گهروارش به تخت زر نشاندند | |||||
ولی جانش ز داغ دل نرسته | از آن زر بود در آتش نشسته | |||||
مرصع تاج بر فرقش نهادند | میان تخت و تاجاش جلوه دادند | |||||
ولیکن بود از آن تاج گران سنگ | به زیر کوه از بار دل تنگ | |||||
فشاندندش به تارک گوهر انبوه | ولی بود آن بر او باران اندوه | |||||
در آن میدان که را باشد سر تاج | که صد سر میرود آنجا به تاراج؟ |