جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/شبی یوسف به پیش چشم یعقوب
ظاهر
شبی یوسف به پیش چشم یعقوب | که پیش او چو چشمش بود محبوب | |||||
به خواب خوش نهاده سر به بالین | به خنده نوش نوشین کرد شیرین | |||||
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند | به دل یعقوب را شوری در افکند | |||||
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد | چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد، | |||||
بدو گفت:«ای شکر شرمندهی تو! | چه موجب داشت شکر خندهی تو؟» | |||||
بگفتا: «خواب دیدم مهر و مه را | ز رخشنده کواکب یازده را | |||||
که یکسر داد تعظیمم بدادند | به سجده پیش رویم سر نهادند» | |||||
پدر گفتا که: «بس کن زین سخن، بس! | مگوی این خواب را زنهار! با کس! | |||||
مباد این خواب را اخوان بدانند، | به بیداری صد آزارت رسانند! | |||||
ز تو در دل هزاران غصه دارند | درین قصه کیات فارغ گذارند | |||||
نیارند از حسد این خواب را تاب | که بس روشن بود تعبیر این خواب» | |||||
پدر کرد این وصیت، لیک تقدیر | به بادی بگسلد زنجیر تدبیر | |||||
به یک تن گفت یوسف آن فسانه | نهاد آن را به اخوان در میانه | |||||
شنیدهستی که هر سر کز دو بگذشت | به اندک وقت ورد هر زبان گشت | |||||
چه خوش گفت آن نکوگوی نکوکار | که: «سر خواهی سلامت، سر نگهدار!» | |||||
چو اخوان قصهی یوسف شنیدند | ز غصه پیرهن بر خود دریدند | |||||
که: «یارب چیست در خاطر پدر را | که نشناسد ز نفع خود ضرر را؟ | |||||
به هر یکچند بربافد دروغی | دهد ز آن گوهر خود را فروغی | |||||
خورد آن پیر مسکین زو فریبی | شود از صحبت او ناشکیبی | |||||
کند قطع نکو پیوندی ما | برد مهر پدر فرزندی ما | |||||
پدر را ما خریداریم، نی او | پدر را ما هواداریم، نی او | |||||
اگر روزست، در صحرا شبانیم | وگر شب، خانهاش را پاسبانیم | |||||
بجز حیلتگری از وی چه دیدهست | کهش این سان بر سر ما برگزیدهست | |||||
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست | دوای او بجز آوارگی نیست» | |||||
به قصد چارهسازی عهد بستند | به عزم مشورت یک جا نشستند | |||||
یکی گفت:«او ز حسرت خون ما ریخت | به خونریزیش باید حیله انگیخت» | |||||
یکی گفت: «این به بیدینیست راهی | که اندیشیم قتل بیگناهی | |||||
همان به که افکنیماش از پدر دور | به هایل وادیای محروم و مهجور | |||||
چو یک چند اندر آن آرام گیرد | به مرگ خویشتن بیشک بمیرد» | |||||
دگر یک گفت:« قتل دیگرست این! | چه جای قتل؟ از آن هم بدترست این! | |||||
صواب آنست کاندر دور و نزدیک | طلب داریم چاهی غور و تاریک | |||||
ز صدر عزت و جاه افکنیماش | به صد خواری در آن چاه افکنیماش | |||||
بود کنجا نشیند کاروانی | برآساید در آن منزل زمانی | |||||
به چاه اندر کسی دلوی گذارد | به جای آب از آن چاهش برآرد | |||||
به فرزندیش گیرد یا غلامی | کند در بردن وی تیزگامی» | |||||
ز غور چاه مکر خود نه آگاه | همه بیریسمان رفتند در چاه | |||||
وز آن پس رو به کار خود نهادند | به فردا وعدهی آن کار دادند |