جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/سخن پرداز این کاشانهی راز
ظاهر
سخن پرداز این کاشانهی راز | چنین بیرون دهد از پرده آواز | |||||
که چون نوبت به هفتم خانه افتاد | زلیخا را ز جان برخاست فریاد | |||||
که: «ای یوسف! به چشم من قدم نه! | ز رحمت پا درین روشن حرم نه! | |||||
در آن خرم حرم کردش نشیمن | به زنجیر زرش زد قفل آهن | |||||
حریمی یافت، از اغیار خالی | ز چشم حاسدان دورش حوالی | |||||
درش ز آمد شد بیگانه بسته | امید آشنایان ز آن گسسته | |||||
در او جز عاشق و معشوق کس نی | گزند شحنه، آسیب عسس نی | |||||
رخ معشوق در پیرایهی ناز | دل عاشق سرود شوقپرداز | |||||
هوس را عرصهی میدان گشاده | طمع را آتش اندر جان فتاده | |||||
زلیخا دیده و دل مست جانان | نهاده دست خود در دست جانان | |||||
به شیرین نکتهای دلپذیرش | خرامان برد تا پای سریرش | |||||
به بالای سریر افکند خود را | به آب دیده گفت آن سر و قد را | |||||
که ای گلرخ به روی من نظر کن! | به چشم لطف سوی من نظر کن! | |||||
مرا تا کی درین محنت پسندی | که چشم رحمت از رویم ببندی؟ | |||||
بدین سان درد دل بسیار میکرد | به یوسف شوق خود اظهار میکرد | |||||
ولی یوسف نظر با خویش میداشت | ز بیم فتنه سر در پیش میداشت | |||||
به فرش خانه سرکافکند در پیش | مصور دید با او صورت خویش | |||||
ز دیبا و حریر افکنده بستر | گرفته یکدگر را تنگ در بر | |||||
از آن صورت روان صرف نظر کرد | نظرگاه خود از جای دگر کرد | |||||
اگر در را اگر دیوار را دید | به هم جفت آن دو گلرخسار را دید | |||||
رخ خود در خدای آسمان کرد | به سقف اندر تماشای همان کرد | |||||
فزودش میل از آن سوی زلیخا | نظر بگشاد بر روی زلیخا | |||||
زلیخا ز آن نظر شد تازهامید | که تابد بر وی آن تابندهخورشید | |||||
به آه و ناله و زاری درآمد | ز چشم و دل به خونباری درآمد | |||||
که ای خودکام! کام من روا کن! | به وصل خویش دردم را دوا کن! | |||||
به حق آن خدایی بر تو سوگند! | که باشد بر خداوندان خداوند! | |||||
به این حسن جهانگیری که دادت! | به این خوبی که در عارض نهادت! | |||||
به ابروی کمانداری که داری! | به سرو خوبرفتاری که داری! | |||||
به آن مویی که میگویی میاناش! | به آن سری که میخوانی دهاناش! | |||||
به استیلای عشقت بر وجودم! | به استغنایت از بود و نبودم! | |||||
که بر حال من بیدل ببخشای! | ز کار مشکلم این عقده بگشای! | |||||
ز قحط هجر تو بس ناتوانم | ببخش از خوان وصلت قوت جانام !» | |||||
جوابش داد یوسف کای پریزاد ! | که نید با تو کس را از پری، یاد | |||||
مگیر امروز بر من کار را تنگ! | مزن بر شیشهی معصومیام سنگ! | |||||
مکن تر ز آب عصیان دامنم را! | مسوز از آتش شهوت تنم را! | |||||
به آن بیچون که چونها صورت اوست! | برونها چون درونها صورت اوست! | |||||
ز بحر جود او، گردون حبابیست! | ز برق نور او، خورشید تابیست! | |||||
به پاکانی کز ایشان زادهام من! | بدین پاکیزگی افتادهام من ، | |||||
که گر امروز دست از من بداری | مرا زین تنگنا بیرون گذاری، | |||||
بزودی کامگاری بینی از من | هزاران حق گزاری بینی از من | |||||
مکن تعجیل در تحصیل مقصود! | بسا دیراکه خوشتر باشد از زود! | |||||
زلیخا گفت کز تشنه مجو تاب! | که اندازد به فردا خوردن آب | |||||
ز شوقم جان رسیده بر لب امروز | نیارم صبر کردن تا شب امروز | |||||
ندانم مانعت زین مصلحت چیست | که نتوانی به من یک لحظه خوش زیست | |||||
بگفتا: «مانع من ز آن دو چیزست | عقاب ایزد و قهر عزیزست | |||||
عزیز این کجنهادی گر بداند | به من صد محنت و خواری رساند | |||||
برهنه کرده تیغ آنسان که دانی | کشد از من لباس زندگانی | |||||
زهی خجلت! که چون روز قیامت | که افتد بر زناکاران غرامت | |||||
جزای آن جفاکاران نویسند، | مرا سر دفتر ایشان نویسند» | |||||
زلیخا گفت: «از آن دشمن میندیش! | که چون روز طرب بنشیندم پیش، | |||||
دهم جامی که با جانش ستیزد | ز مستی تا قیامت برنخیزد | |||||
تو میگویی: خدای من کریم است! | همیشه بر گنهکاران رحیم است! | |||||
مرا از گوهر و زر در خزینه | درین خلوتسرا باشد دفینه | |||||
فدا سازم همه بهر گناهات | که تا باشد ز ایزد عذرخواهات» | |||||
بگفت: «آن کس نیام کافتد پسندم | که آید بر کسی دیگر گزندم | |||||
خصوصا بر عزیزی کز عزیزی | تو را فرمود بهر من کنیزی | |||||
خدای من که نتوان حقگزاریش | به رشوت کی سزد آمرزگاریش؟ | |||||
به جان دادن چو مزد از کس نگیرد | درآمرزش کجا رشوت پذیرد؟» | |||||
زلیخا گفت کای شاه نکوبخت! | که هم تاجت میسر باد، هم تخت! | |||||
بهانه، کج روی و حیلهسازیست | بهانه، نی طریق راست بازیست | |||||
معاذ الله که راه کج روم من! | ز تو این حیله دیگر نشنوم من | |||||
زبان دربند دیگر زین خرافات! | بجنب از جا که فیالتاخیر آفات | |||||
زلیخا چون به پایان برد این راز | تعلل کرد یوسف دیگر آغاز | |||||
زلیخا گفت کای عبری عبارت! | که بردی از سخن وقتم به غارت | |||||
مزن بر روی کارم دست رد را! | که خواهم کشتن از دست تو خود را | |||||
نیاری دست اگر در گردن من، | شود خون منات حالی به گردن | |||||
کشم خنجر چو سوسن بر تن خویش | چو گل در خون کشم پیراهن خویش | |||||
عزیزم پیش تو چون کشته یابد | پی کشتن عنان سوی تو تابد | |||||
بگفت این و کشید از زیر بستر | چو برگ بید، سبزارنگ خنجر | |||||
چو یوسف آن بدید از جای برجست | چو زرین یاره بگرفتش سر دست | |||||
زلیخا ماه اوج دلستانی | ز یوسف چون بدید آن مهربانی | |||||
ز دست خود روانی خنجر انداخت | به قصد صلح، طرح دیگر انداخت | |||||
لب از نوشین دهاناش پر شکر کرد | ز ساعد طوق، وز ساقاش کمر کرد | |||||
به پیش ناوکش جان را هدف ساخت | ز شوق گوهرش تن را صدف ساخت | |||||
ولی نگشاد یوسف بر هدف شست | پی گوهر، صدف را مهر نشکست | |||||
فتادش چشم ناگه در میانه | به زرکش پردهای در کنج خانه | |||||
سالاش کرد کن پرده پی چیست؟ | در آن پرده نشسته پردگی کیست؟» | |||||
بگفت: آن کس که تا من بنده هستم | به رسم بندگاناش میپرستم | |||||
به هر ساعت فتاده پیش اویم | سر طاعت نهاده پیش اویم | |||||
درون پرده کردم جایگاهاش | که تا نبود به سوی من نگاهش | |||||
ز من آیین بیدینی نبیند | درین کارم که میبینی، نبیند | |||||
چو یوسف این سخن بشنید زد بانگ | کز این دینار نقدم نیست یک دانگ | |||||
تو را آید به چشم از مردگان شرم، | وز این نازندگان در خاطر آزرم، | |||||
من از بینای دانا چون نترسم؟ | ز قیوم توانا چون نترسم؟ | |||||
بگفت این، وز میان کار برخاست | وز آن خوش خوابگه بیدار برخاست | |||||
چو گشت اندر دویدن گام، تیزش | گشاد از هر دری راه گریزش | |||||
به هر در کمدی، بی در گشایی | پریدی قفل جایی، پره جایی | |||||
اشارت کردنش گویی به انگشت | کلیدی بود بهر فتح در مشت | |||||
زلیخا چون بدید این، از عقب جست | به وی در آخرین درگاه پیوست | |||||
پی باز آمدن دامن کشیدش | ز سوی پشت، پیراهن دریده | |||||
برون رفت از کف آن غم رسیده | بسان غنچه، پیراهن دریده | |||||
زلیخا ز آن غرامت جامه زد چاک | چو سایه، خویش را انداخت بر خاک | |||||
خروشی از دل ناشاد برداشت | ز ناشادی خود فریاد برداشت | |||||
دریغ آن صید، کز دامم برون رفت | دریغ آن شهد، کز کامم برون رفت |