جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/سخن دیباچهی دیوان عشق است
ظاهر
سخن دیباچهی دیوان عشق است | سخن نوباوهی بستان عشق است | |||||
خرد را کار و باری جز سخن نیست | جهان را یادگاری جز سخن نیست | |||||
سخن از کاف و نون دم بر قلم زد | قلم بر صحنهی هستی رقم زد | |||||
چو شد قاف قلم ز آن کاف موجود | گشاد از چشمهاش فوارهی جود | |||||
جهان باشان که در بالا و پستند | ز جوششهای این فواره هستند | |||||
گهی لب را نشاط خنده آرد | گه از دیده نم اندوه بارد | |||||
ازو خندد لب اندوهمندان | وزو گریان شود لبهای خندان | |||||
بدین می شغلگیری ساخت پیرم | به پیرافشانی اکنون شغل گیرم | |||||
دهم از دل برون راز نهان را | بخندانم، بگریانم، جهان را | |||||
کهن شد دولت شیرین و خسرو | به شیرینی نشانم خسرو نو | |||||
سرآمد دولت لیلی و مجنون | کسی دیگر سر آمد سازم اکنون | |||||
چو طوطی طبع را سازم شکرخا | ز حسن یوسف و عشق زلیخا | |||||
خدا از قصهها چون «احسن»اش خواند | به احسن وجه از آن خواهم سخن راند | |||||
چو باشد شاهد آن وحی منزل | نباشد کذب را امکان مدخل | |||||
نگردد خاطر از ناراست خرسند | اگرچه گویی آن را راست مانند | |||||
ز معشوقان چو یوسف کس نبوده | جمالش از همه خوبان فزوده | |||||
ز خوبان هر که را ثانی ندانند | ز اول یوسف ثانیش خوانند | |||||
نبود از عاشقان کس چون زلیخا | به عشق از جمله بود افزون زلیخا | |||||
ز طفلی تا به پیری عشق ورزید | به شاهی و امیری عشق ورزید | |||||
پس از پیری و عجز و ناتوانی | چو بازش تازه شد عهد جوانی، | |||||
بجز راه وفای عشق نسپرد | بر آن زاد و بر آن بود و بر آن مرد | |||||
طمع دارم که گر ناگه شگرفی | بخواند زین «محبت نامه» حرفی | |||||
به دورادور اگر بیند خطایی | نیارد بر سر من ماجرایی | |||||
به قدر وسع در اصلاح کوشد | وگر اصلاح نتواند، بپوشد |