جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/ز مادر هر که دولتمند زاید
ظاهر
ز مادر هر که دولتمند زاید | فروغ دولتش ظلمت زداید | |||||
به خارستان رود، گلزار گردد | گل از وی نافهی تاتار گردد | |||||
به زندان گر درآید، خرم و شاد | کند زندانیان را از غم آزاد | |||||
چو زندان بر گرفتاران زندان | شد از دیدار یوسف باغ خندان | |||||
همه از مقدم او شاد گشتند | ز بند درد و رنج آزاد گشتند | |||||
اگر زندانیای بیمار گشتی | اسیر محنت تیمار گشتی، | |||||
کمر بستی پی بیمارداریش | خلاصی دادی از تیمار و خواریش | |||||
وگر جا بر گرفتاری شدی تنگ | سوی تدبیر کارش کردی آهنگ | |||||
وگر بر مفلسی عشرت شدی تلخ | ز ناداری نمودی غرهاش سلخ، | |||||
ز زرداران کلید زر گرفتی | ز عیشش قفل تنگی برگرفتی | |||||
وگر خوابی بدیدیی نیکبختی | به گرداب خیال افتاده رختی | |||||
شنیدی از لبش تعبیر آن خواب | به خشکی آمدی رختش ز گرداب | |||||
دو کس از محرمان شاه آن بوم | ز خلوتگاه قربش مانده محروم، | |||||
به زندان همدمش بودند و همراز | در آن ماتمکده با وی همآواز | |||||
به یک شب هر یکی دیدند خوابی | کز آن در جانشان افتاد تابی | |||||
یکی را مژدهده، خواب از نجاتش | یکی را مخبر، از قطع حیاتش | |||||
ولی تعبیر آن ز ایشان نهان بود | وز آن بر جانشان بار گران بود | |||||
به یوسف خوابهای خود بگفتند | جواب خوابهای خود شنفتند | |||||
یکی را گوشمال از دار دادند | یکی را بر در شه بار دادند | |||||
جوان مردی که سوی شاه میرفت | به مسندگاه عز و جاه میرفت | |||||
چو رو سوی شه مسندنشین کرد | به وی یوسف وصیت اینچنین کرد | |||||
که چون در صحبت شه باریابی | به پیشش فرصت گفتار یابی، | |||||
مرا در مجلسش یادآوری زود | کز آن یادآوری وافر بری سود | |||||
بگویی هست در زندان غریبی | ز عدل شاه دوران بینصیبی | |||||
چنیناش بیگنه مپسند رنجور! | که هست این از طریق معدلت دور | |||||
چو خورد آن بهرهمند از دولت و جاه | می از قرابهی قرب شهنشاه، | |||||
چنان رفت آن وصیت از خیالش | که بر خاطر نیامد چند سالاش! | |||||
بسا قفلا که ناپیدا کلیدست | بر او راه گشایش ناپدیدست | |||||
ز نا گه، دست صنعی در میان نه | به فتحاش هیچ صانع را گمان نه، | |||||
پدید آید ز غیب او را گشادی | ودیعت در گشادش هر مرادی | |||||
چو یوسف دل ز حیلتهای خود کند | برید از رشتهی تدبیر، پیوند | |||||
ز پندار خودی و بخردی رست | گرفتاش فیض فضل ایزدی، دست | |||||
شبی سلطان مصر آن شاه بیدار | به خوابش هفت گاو آمد پدیدار | |||||
همه بسیار خوب و سخت فربه | به خوبی و خوشی از یکدگر به | |||||
وز آن پس هفت دیگر در برابر | پدید آمد سراسر خشک و لاغر | |||||
در آن هفت نخستین روی کردند | بسان سبزه آن را پاک خوردند | |||||
بدین سان سبز و خرم هفت خوشه | که دل ز آن قوت بردی، دیده توشه | |||||
برآمد وز عقب هفت دگر خشک | بر آن پیچید و کردش سر به سر خشک | |||||
چو سلطان بامداد از خواب برخاست | ز هر بیداردل تعبیر آن خواست | |||||
همه گفتند کاین خواب محال است | فراهم کردهی وهم و خیال است | |||||
به حکم عقل تعبیری ندارد | بجز اعراض تدبیری ندارد | |||||
جوان مردی که از یوسف خبر داشت | ز روی کار یوسف پرده برداشت | |||||
که: «در زندان همایونفر جوانیست | که در حل دقایق خردهدانیست | |||||
اگر گویی بر او بگشایم این راز | وز او تعبیر خوابت آورم باز» | |||||
بگفتا: «اذن خواهی چیست از من؟ | چه بهتر کور را، از چشم روشن؟» | |||||
روان شد جانب زندان جوان مرد | به یوسف حال خواب شه بیان کرد | |||||
بگفتا: «گاو و خوشه هر دو سالاند | به اوصاف خودش وصاف حالاند | |||||
چو باشد خوشه سبز و گاو فربه | بود از خوبی سالات خبر ده | |||||
چو باشد خوشه خشک و گاو لاغر | بود از سال تنگات قصهآور | |||||
نخستین سالهای هفت گانه | بود باران و آب و کشت و دانه | |||||
همه عالم ز نعمت پر بر آید | وز آن پس هفت سال دیگر آید | |||||
که نعمتهای پیشین خورده گردد | ز تنگی جان خلق آزرده گردد | |||||
نبارد ز آسمان ابر عطایی | نروید از زمین شاخ گیایی | |||||
ز عشرت مالداران دست دارند | ز تنگی تنگدستان جان سپارند | |||||
چنان نان کم شود بر خوان دوران | که گوید آدمی نان! و دهد جان» | |||||
جوان مرد این سخن بشنید و برگشت | حریف بزم شاه دادگر گشت | |||||
حدیث یوسف و تعبیر او گفت | دل شاه از غمش چون غنچه بشکفت | |||||
بگفتا: «خیز و یوسف را بیاور! | کز او به گرددم این نکته باور | |||||
سخن کز دوست آری، شکرست آن | ولی گر خود بگوید خوشترست آن» | |||||
دگر باره به زندان شد روانه | ببرد این مژده سوی آن یگانه | |||||
که: «ای سرو ریاض قدس، بخرام! | سوی بستان سرای شاه نه گام!» | |||||
بگفتا: «من چه آیم سوی شاهی | که چون من بیکسی را، بیگناهی | |||||
به زندان سالها محبوس کردهست | ز آثار کرم مایوس کردهست؟ | |||||
اگر خواهد که من بیرون نهم پای | ازین غمخانه، گو: اول بفرمای | |||||
که آنانی که چون رویم بدیدند | ز حیرت در رخم کفها بریدند، | |||||
به یک جا چون ثریا با هم آیند | نقاب از کار من روشن گشایند | |||||
که جرم من چه بود، از من چه دیدند؟ | چرا رختم سوی زندان کشیدند؟ | |||||
بود کاین سر شود بر شاه، روشن | که پاک است از خیانت دامن من | |||||
مرا پیشه، گناهاندیشگی نیست | در اندیشه، خیانتپیشگی نیست» | |||||
جوان مرد این سخن چون گفت با شاه | زنان مصر را کردند آگاه | |||||
که پیش شاه یکسر جمع گشتند | همه پروانهی آن شمع گشتند | |||||
چو ره کردند در بزم شه آن جمع | زبان آتشین بگشاد چون شمع | |||||
کز آن شمع حریم جان چه دیدید، | که بر وی تیغ بدنامی کشیدید؟! | |||||
ز رویش در بهار و باغ بودید، | چرا ره سوی زنداناش نمودید؟ | |||||
بتی کزار باشد بر تنش گل، | کی از دانا سزد بر گردنش غل؟ | |||||
گلی کهش نیست تاب باد شبگیر | به پایش چون نهد جز آب، زنجیر؟ | |||||
زنان گفتند کای شاه جوانبخت! | به تو فرخندهفر هم تاج و هم تخت! | |||||
ز یوسف ما بجز پاکی ندیدیم | بجز عز و شرفناکی ندیدیم | |||||
نباشد در صدف گوهر چنان پاک | که بود از تهمت، آن جان جهان، پاک | |||||
زلیخا نیز بود آنجا نشسته | زبان از کذب و جان از کید، رسته | |||||
ز دستانهای پنهان زیر پرده، | ریاضتهای عشقش، پاک کرده | |||||
فروغ راستیش از جان علم زد | چو صبح راستین، از صدق دم زد | |||||
بگفتا: «نیست یوسف را گناهی | منم در عشق او گم کرده راهی | |||||
به زندان از ستمهای من افتاد | در آن غمها از غمهای من افتاد | |||||
جفایی کو رسید او را ز جافی | کنون واجب بود او را تلافی | |||||
هر احسان کید از شاه نکوکار | به صد چندان بود یوسف سزاوار» | |||||
چو شاه این نکتهی سنجیده بشنید | چو گل بشکفت و چون غنچه بخندید | |||||
اشارت کرد کز زنداناش آرند | بدان خرم سرا بستاناش آرند | |||||
به ملک جان بود شاه نکوبخت | مقام شه نشاید جز سر تخت |