جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/زلیخا گرچه عشق آشفت حالش
ظاهر
زلیخا گرچه عشق آشفت حالش | جهان پر بود از صیت جمالش | |||||
به هر جا قصهی حسنش رسیدی | شدی مفتون او هر کس شنیدی | |||||
سران ملک را سودای او بود | به بزم خسروان غوغای او بود | |||||
به هر وقت آمدی از شهریاری | به امید وصالش خواستگاری | |||||
درین فرصت که از قید جنون رست | به تخت دلبری هشیار بنشست | |||||
رسولان از شه هر مرز و هر بوم | چو شاه ملک شام و کشور روم، | |||||
فزون از ده تن از ره در رسیدند | به درگاه جمالش آرمیدند | |||||
یکی منشور ملک و مال در مشت | یکی مهر سلیمانی در انگشت | |||||
زلیخا را ازین معنی خبر شد | ز اندیشه دلش زیر و زبر شد | |||||
که با اینان ز مصر آیا کسی هست؟ | که عشق مصریان ام پشت بشکست | |||||
به سوی مصریانام میکشد دل | ز مصر ار قاصدی نبود چه حاصل؟ | |||||
درین اندیشه بود او، کهش پدر خواند | پدروارش به پیش خویش بنشاند | |||||
بگفت:«ای نور چشم و شادی دل! | ز بند غم، خط آزادی دل! | |||||
به دارالملک گیتی، شهریاران | به تخت شهریاری، تاجداران | |||||
به دل داغ تمنای تو دارند | به سینه تخم سودای تو کارند | |||||
به سوی ما به امید قبولی | رسیدهست اینک از هر یک رسولی | |||||
بگویم داستان هر رسولات | ببینم تا که میافتد قبولات | |||||
پدر میگفت و او خاموش میبود | به بوی آشنایی گوش میبود | |||||
ز شاهان قصهها پی در پی آورد | ولی از مصریان دم بر نیاورد | |||||
زلیخا دید کز مصر و دیارش | نیامد هیچ قاصد خواستگارش | |||||
ز دیدار پدر نومید برخاست | ز غم لرزان چو شاخ بید برخاست | |||||
به نوک دیده مروارید میسفت | ز دل خونابه میبارید و میگفت: | |||||
«مرا ای کاشکی مادر نمیزاد! | وگر میزاد کس شیرم نمیداد! | |||||
کیام من، وز وجود من چه خیزد؟ | وز ین بود و نبود من چه خیزد؟» | |||||
به صد افغان و درد آن روز تا شب | درونی غنچهوار، از خون لبالب | |||||
سرشک از دیدهی غمناک میریخت | به دست غصه بر سر خاک میریخت | |||||
پدر چون دید شوق و بیقراریش | ز سودای عزیز مصر زاریش | |||||
رسولان را به خلعتهای شاهی | اجازت داد، پر، از عذرخواهی | |||||
که هست از بهر این فرزانه فرزند | زبانم با عزیز مصر در بند | |||||
بود روشن بر دانشپرستان | که باشد دست، دست پیشدستان | |||||
رسولان ز آن تمنا درگذشتند | ز پیشش باد در کف بازگشتند |