جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/زلیخا کرد بعد از رهنشینی
ظاهر
زلیخا کرد بعد از رهنشینی | هوای دولت دیدار بینی | |||||
شبی سر پیش آن بت بر زمین سود | که عمری در پرستش کاریاش بود | |||||
بگفت: «ای قبلهی جانم جمالت! | سر من در عبادت پایمالت! | |||||
تو را عمریست کز جان میپرستم | برون شد گوهر بینش ز دستم | |||||
به چشم خود ببین رسواییام را! | به چشمم بازدهی بیناییام را! | |||||
ز یوسف چند باشم مانده مهجور؟ | بده چشمی که رویش بینم از دور! | |||||
چو شاه خور به تخت خاور آمد | صهیل ابلق یوسف بر آمد | |||||
برون آمد زلیخا چون گدایی | گرفت از راه یوسف تنگنایی | |||||
به رسم دادخواهان داد برداشت | ز دل ناله، ز جان فریاد برداشت | |||||
کس از غوغا، به حال او نیفتاد | به حالی شد که او را کس مبیناد! | |||||
ز درد دل فغان میکرد و میرفت | ز آه آتش فشان میکرد و میرفت | |||||
به محنت خانهی خود چون پی آورد | دو صد شعله به یک مشت نی آورد | |||||
به پیش آورد آن سنگین صنم را | زبان بگشاد تسکین الم را | |||||
که ای سنگ سبوی عز و جاهم! | به هر راهی که باشم سنگ راهم! | |||||
تو سنگی، خواهم از ننگ تو رستن! | به سنگی گوهر قدرت شکستن | |||||
بگفت این، پس به زخم سنگ خاره | خلیل آسا شکستاش پاره پاره | |||||
ز شغل بتشکستن چون بپرداخت | به آب چشم و خون دل وضو ساخت | |||||
تضرع کرد و رو بر خاک مالید | به درگاه خدای پاک نالید: | |||||
«اگر رو بر بت آوردم، خدایا! | به آن بر خود جفا کردم، خدایا!، | |||||
به لطف خود جفای من بیامرز! | خطا کردم، خطای من بیامرز! | |||||
چو آن گرد خطا از من فشاندی، | به من ده باز! آنچ از من ستاندی! | |||||
چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه | گرفت افغانکنان بازش سرراه | |||||
که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده! | ز ذل و عجز کردش سرفکنده! | |||||
به فرق بندهی مسکین محتاج، | نهاد از عز و جاه خسروی تاج!» | |||||
چو جا کرد این سخن در گوش یوسف | برفت از هیبت آن هوش یوسف | |||||
به حاجب گفت کاین تسبیحخوان را، | که برد از جان من تاب و توان را | |||||
به خلوتخانهی خاص من آور! | به جولانگاه اخلاص من آور! | |||||
که تا یک شمه از حالش بپرسم | وز این ادبار و اقبالش بپرسم | |||||
کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد | عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد | |||||
گرش دردی نه دامنگیر باشد، | کلامش را کی این تاثیر باشد؟ | |||||
ز غوغای سپه چون رست یوسف | به خلوتگاه خود بنشست یوسف، | |||||
درآمد حاجب از در، کای یگانه! | به خوی نیک در عالم فسانه! | |||||
ستاده بر در اینک آن زن پیر | که در ره مرکبت را شد عنانگیر | |||||
بگفتا: «حاجت او را روا کن! | اگر دردیش هست آن را دوا کن!» | |||||
بگفت: «او نیست ز آن سان کوتهاندیش | که با من باز گوید حاجت خویش» | |||||
بگفتا: «رخصتاش ده! تا درآید | حجاب از حال خود، هم خود گشاید» | |||||
چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص | درآمد شادمان در خلوت خاص | |||||
چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت | دهان پرخنده یوسف را دعا گفت | |||||
ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد | ز وی نام و نشان وی طلب کرد | |||||
بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم | تو را از جمله عالم برگزیدم | |||||
جوانی در غمت بر باد دادم | بدین پیری که میبینی رسیدم | |||||
گرفتی شاهد ملک اندر آغوش | مرا یک بارگی کردی فراموش» | |||||
چو یوسف زین سخن دانست کو کیست | ترحم کرد و بر وی زار بگریست | |||||
بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟ | چرا حالت بدینسان در وبال است؟» | |||||
چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!» | فتاد از پا زلیخا، بیزلیخا | |||||
شراب بیخودی زد از دلش جوش | برفت از لذت آوازش از هوش | |||||
چو باز از بیخودی آمد به خود باز | حکایت کرد یوسف با وی آغاز | |||||
بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟» | بگفت: «از دست شد دور از وصالت!» | |||||
بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟» | بگفت: «از بار هجر جانگدازت!» | |||||
بگفتا: «چشم تو بینور چون است؟» | بگفت: «از بس که بیتو غرق خون است!» | |||||
بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟ | به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟» | |||||
بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند | ز وصفت بر سر من گوهر افشاند | |||||
سر و زر را نثار پاش کردم | به گوهر پاشیاش پاداش کردم | |||||
نماند از سیم و زر چیزی به دستم | کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!» | |||||
بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟ | ضمان حاجت تو کیست امروز؟» | |||||
بگفت: «از حاجتام آزرده جانی | نخواهم جز تو حاجت را ضمانی | |||||
اگر ضامن شوی آن را به سوگند | به شرح آن گشایم از زبان، بند | |||||
وگر نی، لب ز شرح آن ببندم | غم و درد دگر بر خود پسندم» | |||||
«قسم گفتا: به آن کان فتوت | به آن معمار ارکان نبوت، | |||||
کز آتش لاله و ریحان دمیدش | لباس حلت از یزدان رسیدش، | |||||
که هر حاجت که امروز از تو دانم | روا سازم به زودی، گر توانم!» | |||||
بگفت: «اول جمال است و جوانی | بدان گونه که خود دیدی و دانی | |||||
دگر چشمی که دیدار تو بینم | گلی از باغ رخسار تو چینم» | |||||
بجنبانید لب، یوسف دعا را | روان کرد از دو لب آب بقا را | |||||
جمال مردهاش را زندگی داد | رخش را خلعت فرخندگی داد | |||||
به جوی رفته باز آورد آبش | وز آن شد تازه، گلزار شبابش | |||||
سپیدی شد ز مشکین مهرهاش دور | درآمد در سواد نرگسش نور | |||||
خم از سرو گلاندامش برون رفت | شکنج از نقرهی خامش برون رفت | |||||
جمالش را سر و کاری دگر شد | ز عهد پیشتر هم بیشتر شد | |||||
دگر ره یوسفاش گفت: «این نکوخوی! | مراد دیگرت گر هست، برگوی!» | |||||
«مرادی نیست گفتا: غیر ازینم، | که در خلوتگه وصلت نشینم | |||||
به روز اندر تماشای تو باشم | به شب رو بر کف پای تو باشم | |||||
فتم در سایهی سرو بلندت | شکر چینم ز لعل نوشخندت | |||||
نهم مرهم دل افگار خود را | به کام خویش بینم کار خود را» | |||||
چو یوسف این تمنا کرد از او گوش | زمانی سر به پیش افکند خاموش | |||||
نظر بر غیب، بودش انتظاری | جواب او نه «نی» گفت و نه «آری» | |||||
میان خواست حیران بود و ناخواست | که آواز پر جبریل برخاست | |||||
پیام آورد کای شاه شرفناک! | سلامت میرساند ایزد پاک | |||||
که ما عجز زلیخا را چو دیدیم | به تو عرض نیازش را شنیدیم، | |||||
دلش از تیغ نومیدی نخستیم | به تو بالای عرشش عقد بستیم | |||||
تو هم عقدیش کن جاوید پیوند! | که بگشاید به آن از کار او بند | |||||
ز عین عاطفت یابی نظرها | شود زاینده ز آن عقدت گهرها» |