جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/زلیخا بود یوسف را ندیده
ظاهر
زلیخا بود یوسف را ندیده | به خوابی و خیالی آرمیده | |||||
بجز دیدارش از هر جست و جویی | نمیدانست خود را آرزویی | |||||
چو دید از دیدن او بهرهمندی | ز دیدن خواست طبع او بلندی | |||||
به آن آورد روی جست و جو را | که آرد در کنار آن آرزو را | |||||
بلی نظارگی کید سوی باغ | ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ، | |||||
نخست از روی گل دیدن شود مست | ز گل دیدن به گل چیدن برد دست | |||||
زلیخا وصل را میجست چاره | ولی میکرد از آن یوسف کناره | |||||
زلیخا بود خون از دیده ریزان | ولی میبود ازو یوسف گریزان | |||||
زلیخا رخ بر آن فرخلقا داشت | ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت | |||||
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت | ولی یوسف ز دیدن دیده میدوخت | |||||
ز بیم فتنه روی او نمیدید | به چشم فتنهجوی او نمیدید | |||||
نیارد عاشق آن دیدار در چشم | که با یارش نیفتد چشم بر چشم | |||||
زلیخا را چو این غم بر سرآمد | به اندک فرصتی از پا درآمد | |||||
برآمد در خزان محنت و درد | گل سرخش به رنگ لالهی زرد | |||||
به دل ز اندوه بودش بار انبوه | سهیسروش خمید از بار اندوه | |||||
برفت از لعل لب، آبی که بودش | نشست از شمع رخ، تابی که بودش | |||||
نکردی شانه زلف عنبرینبوی | جز از پنجه که میکندی به آن موی | |||||
به سوی آینه کم روگشادی | مگر زانو که بر وی رو نهادی | |||||
ز سرمه ز آن سیه چشمی نمیجست، | که اشک از نرگس او سرمه میشست | |||||
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش | زبان سرزنش بگشاد بر خویش | |||||
که: ای کارت به رسوایی کشیده! | ز سودای غلام زرخریده! | |||||
تو شاهی بر سریر سرفرازی | چرا با بندهی خود عشقبازی؟ | |||||
عجبتر آنکه از عجبی که دارد | به وصل چون تویی سر در نیارد | |||||
زنان مصر اگر دانند حالت | رسانند از ملامت صد ملالات | |||||
همی گفت این، ولیکن آن یگانه | نه ز آنسان در دل او داشت خانه، | |||||
کهش از خاطر توانستی برون کرد | بدین افسانه دردش را فسون کرد | |||||
زلیخا را چو دایه آنچنان دید | ز دیده اشکریزان حال پرسید | |||||
که: «ای چشمم به دیدار تو روشن! | دلم از عکس رخسار تو گلشن! | |||||
دلت پر رنج و جانت پر ملال است | نمیدانم تو را اکنون چه حال است | |||||
تو را آرامجان پیوسته در پیش، | چه میسوزی ز بیآرامی خویش؟ | |||||
در آن وقتی که از وی دور بودی، | اگر میسوختی، معذور بودی | |||||
کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟ | به داغش شمع جانافروختن چیست؟ | |||||
به رویش خرم و دلشاد میباش! | ز غمهای جهان آزاد میباش!» | |||||
زلیخا چون شنید اینها ز دایه | سرشکش را دل از خون داد مایه | |||||
ز ابر دیده خون دل فروریخت | به پیشش قصهی مشکل فروریخت | |||||
بگفت: «ای مهربان مادر! همانا | نهای چندان به سر کار، دانا | |||||
نمیدانی که من بر دل چه دارم | وز آن جان جهان حاصل چه دارم | |||||
ز من دوری نباشد هیچ گاهاش | ولی نبود به من هرگز نگاهش | |||||
چو رویم شمع خوبی برفروزد | دو چشم خود به پشت پای دوزد | |||||
بدین اندیشه آزارش نجویم، | که پشت پاش به باشد ز رویم | |||||
چو بگشایم بدو چشم جهانبین | به پیشانی نماید صورت چین | |||||
بر آن چین سرزنش از من روا نیست | که از وی هر چه میآید خطا نیست | |||||
به رشکم ز آستین او که پیوست | به دستان یافته بر ساعدش، دست» | |||||
چو دایه این سخن بشنید، بگریست | که با حالی چنین، مشکل توان زیست | |||||
فراقی کافتد از دوران، ضروری | به از وصلی بدین تلخی و شوری | |||||
غم هجران همین یک سختی آرد | چنین وصلی دو صد بدبختی آرد | |||||
زلیخا با غمی با این درازی | چو دید از دایه رحم چارهسازی | |||||
بگفت: «ای از تو صد یاریم بوده! | به هر کاری هواداریم بوده! | |||||
قدم از تارک من کن به سویش! | زبان من شو و از من بگویاش! | |||||
که: ای سرکش نهال نازپرورد! | رخت را از لطافت ناز پرورد | |||||
عروس دهر تا در زادن افتاد | ز تو پاکیزهتر فرزند کم زاد | |||||
کمال حسن تو حد بشر نیست | پری از خوبی تو بهرهور نیست | |||||
زلیخا گرچه زیبا دلرباییست، | فتاده در کمندت مبتلاییست | |||||
ز طفلی داغ، تو بر سینه دارد | ز سودایت غم دیرینه دارد | |||||
به ملک خود سهبارت دیده در خواب | وز آن عمریست مانده در تب و تاب | |||||
کنون هم گشته زین سودا چو مویی | ندارد جز تو در دل آرزویی | |||||
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی | اگر گاهی کنی سویش نگاهی؟» | |||||
چو یوسف این فسون از دایه بشنود | به پاسخ لعل گوهربار بگشود | |||||
به دایه گفت: کای دانا به هر راز! | مشو بهر فریب من فسونساز! | |||||
زلیخا را غلام زر خریدم | بسا از وی عنایتها که دیدم | |||||
گل و آبم عمارتکردهی اوست | دل و جانم وفاپروردهی اوست | |||||
اگر عمری کنم نعمت شماری، | نیارم کردن او را حقگزاری | |||||
ولی گو: بر من این اندیشه مپسند! | که سر پیچم ز فرمان خداوند | |||||
ز بدفرمای نفس معصیت زای، | نهم در تنگنای معصیت پای | |||||
به فرزندی عزیزم نام بردهست | امین خانهی خویشم شمردهست | |||||
نیام جز مرغ آب و دانهی او | خیانت چون کنم در خانهی او؟ | |||||
به سینه سر از اسراییل دارم | به دل دانایی از جبریل دارم | |||||
اگر هستم نبوت را سزاوار | بود ز اسحاقام استحقاق این کار | |||||
معاذ الله که کاری پیشه سازم | که دارد از ره این قوم بازم | |||||
که من دارم ز فضل ایزد پاک | امید عصمت نفس هوسناک | |||||
چو دایه با زلیخا این خبر گفت | ز گفت او چو زلف خود برآشفت | |||||
خرامان ساخت سرو راستین را | به سر سایه فکند آن نازنین را | |||||
بدو گفت: «ای سر من خاک پایت | سرم خالی مبادا از هوایت! | |||||
ز مهرت یک سر مویم تهی نیست | سر مویی ز خویشام آگهی نیست | |||||
اگر جان است غمپروردهی توست | وگر تن، جان به لب آوردهی توست | |||||
ز حال دل چه گویم خود که چون است | ز چشم خونفشان یک قطره خون است» | |||||
چو یوسف این سخن بشنید بگریست | زلیخا آه زد کاین گریه از چیست؟ | |||||
مرا چشمی تو، چون خندان نشینم | که چشم خویش را در گریه بینم؟ | |||||
چو یوسف دید از او اندوه بسیار | شد از لب همچو چشم خود گهربار | |||||
بگفت: «از گریه ز آنم دل شکسته | که نبود عشق کس بر من خجسته | |||||
چو زد عمه به راه مهر من گام | به دزدی در جهانام ساخت بدنام | |||||
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت | نهال کین من در جانشان کاشت | |||||
ز نزدیک پدر دورم فکندند | به خاک مصر مهجورم فکندند | |||||
شود دل دم به دم خون در بر من | که تا عشقت چه آرد بر سر من» | |||||
زلیخا گفت کای چشم و چراغم! | فروغ تو ز مه داده فراغام | |||||
ز من کز جان فزون میدارمات دوست | گمان دشمنیبردن نه نیکوست | |||||
مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است، | تو را از کین من چندین چه بیم است؟ | |||||
بزن یک گام در همراهی من! | ببین جاوید دولت خواهی من! | |||||
جوابش داد یوسف کای خداوند! | منم پیشت به بند بندگی بند | |||||
برون از بندگی کاری ندارم | به قدر بندگی فرمای، کارم! | |||||
خداوندی مجوی از بندهی خویش! | بدین لطفام مکن شرمندهی خویش! | |||||
کیام من تا تو را دمساز گردم؟ | درین خوان با عزیز انباز گردم؟ | |||||
مرا به گرکنی مشغول کاری | که در وی بگذرانم روزگاری | |||||
چو صبح ار صادقی در مهر رویم، | مزن دم جز به وفق آرزویم! | |||||
مرا چون آرزو خدمتگزاری است | خلاف آن نه رسم دوستداری است | |||||
دلی کو مبتلای دوست باشد | مراد او رضای دوست باشد | |||||
از آن یوسف همی داد این سخن ساز، | که تا در خدمت از صحبت رهد باز | |||||
ز صحبت داشت بیم فتنه و شور | به خدمت خواست تا گردد از آن دور |