جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/زلیخا بود ازین صورت، تهیدل
ظاهر
زلیخا بود ازین صورت، تهیدل | کز او تا یوسف آمد یک دو منزل | |||||
به صحرا شد برون تا ز آن بهانه | ز دل بیرون دهد اندوه خانه | |||||
گرفت اسباب عیش و خرمی پیش | ولی هر لحظه شد اندوه او بیش | |||||
چو در صحرا به خرمن سیلاش افتاد | دگرباره به خانه میلاش افتاد | |||||
اگر چه روی در منزلگهاش بود، | گذر بر ساحت قصر شهاش بود | |||||
چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟ | که گویی رستخیز از مصر برخاست!» | |||||
یکی گفت:«این پی فرخنده نامی است | بساط عرض عبرانی غلامی است | |||||
زلیخا دامن هودج برانداخت | چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت | |||||
برآمد از دلش بیخواست فریاد | ز فریادی که زد بیخود بیفتاد | |||||
روان، هودج کشان هودج براندند | به خلوتخانهی خاصاش رساندند | |||||
چو شد منزلگهاش آن خلوت راز | ز حال بیخودی آمد به خود باز | |||||
ازو پرسید دایه کای دلافروز! | چرا کردی فغان از جان پرسوز؟ | |||||
بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟ | که گردد آفت من هر چه گویم | |||||
در آن مجمع غلامی را که دیدی | ز اهل مصر و وصف او شنیدی، | |||||
ز عالم قبله گاه جان من اوست | فدایش جان من! جانان من اوست | |||||
ز خان و مان مرا آواره، او ساخت | درین آوارگی بیچاره، او ساخت» | |||||
چو دایه آتش او دید کز چیست | چو شمع از آتش او زار بگریست | |||||
بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار! | غم شب، رنج روز خود نهان دار! | |||||
بود کز صبر، امیدت برآید | ز ابر تیره خورشیدت برآید |