جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/دلا تا کی درین کاخ مجازی
ظاهر
دلا تا کی درین کاخ مجازی | کنی مانند طفلان خاکبازی؟ | |||||
تویی آن دستپرور مرغ گستاخ | که بودت آشیان بیرون ازین کاخ | |||||
چرا ز آن آشیان بیگانه گشتی؟ | چو دونان جغد این ویرانه گشتی؟ | |||||
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک | بپر تا کنگر ایوان افلاک! | |||||
ببین در رقص ارزقطیلسانان | ردای نور بر عالمفشانان | |||||
همه دور شباروزی گرفته | به مقصد راه فیروزی گرفته | |||||
یکی از غرب رو در شرق کرده | یکی در غرب کشتی غرق کرده | |||||
شده گرم از یکی، هنگامهی روز | یکی را، شب شده هنگامهافروز | |||||
یکی حرف سعادت نقش بسته | یکی سررشتهی دولت گسسته | |||||
چنان گرماند در منزلبریدن | کزین جنبش ندانند آرمیدن | |||||
چه داند کس که چندین درچه کارند | همه تن رو شده، رو در که دارند | |||||
به هر دم تازهنقشی مینمایند | ولیکن نقشبندی را نشایند | |||||
عنان تا کی به دست شک سپاری؟ | به هر یک روی «هذا ربی» آری؟ | |||||
خلیل آسا در ملک یقین زن! | نوای «لا احب الافلین» زن! | |||||
کم هر وهم، ترک هر شکی کن! | رخ «وجهت وجهی» بر یکی کن! | |||||
یکی دان و یکی بین و یکی گوی! | یکی خواه و یکی خوان و یکی جوی! | |||||
ز هر ذره بدو رویی و راهیست | بر اثبات وجود او گواهیست | |||||
بود نقش دل هر هوشمندی | که باید نقشها را نقشبندی | |||||
به لوحی گر هزاران حرف پیداست | نیاید بیقلمزن یک الف راست | |||||
درین ویرانه نتوان یافت خشتی | برون از قالب نیکو سرشتی | |||||
به خشت از کلک انگشتان نوشتهست | که آن را دست دانایی سرشتهست | |||||
ز لوح خشت چون این حرف خوانی | ز حال خشتزن غافل نمانی | |||||
به عالم اینهمه مصنوع، ظاهر | به صانع چه نهای مشغولخاطر؟ | |||||
چو دیدی کار، رو در کارگر دار! | قیاس کارگر از کار بردار! | |||||
دم آخر کز آن کس را گذر نیست | سر و کار تو جز با کارگر نیست | |||||
بدو آر از همه روی ارادت! | وز او جو ختم کارت بر سعادت! |