جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/درین دیر کهن رسمی‌ست دیرین

از ویکی‌نبشته
جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) از جامی
(درین دیر کهن رسمی‌ست دیرین)
  درین دیر کهن رسمی‌ست دیرین که بی‌تلخی نباشد عیش، شیرین  
  شب یوسف چو بگذشت از درازی طلوع صبح کردش کارسازی  
  پی تعظیم و اکرام وی از شاه خطاب آمد به نزدیکان درگاه  
  کز ایوان شه خورشیداورنگ به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ  
  دو رویه تا به زندان ایستادند تجمل‌های خود را عرضه دادند  
  چو یوسف شد سوی خسرو روانه به خلعت‌های خاص خسروانه  
  فراز مرکبی از پای تا فرق چو کوهی گشته در زر و گهر غرق  
  چو آمد بارگاه شه پدیدار فرود آمد ز رخش تیز رفتار  
  ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت به استقبال او چون بخت بشتافت  
  به پهلوی خودش بر تخت بنشاند به پرسش‌های خوش با وی سخن‌راند  
  نخست از خواب خود پرسید و تعبیر درآمد لعل نوشینش به تقدیر  
  وز آن پس کردش از هر جا سالی بپرسیدش ز هر کاری و حالی  
  جواب دلکش و مطبوع گفت‌اش چنانک آمد از آن گفتن شگفت‌اش  
  در آخر گفت: «این خوابی که دیدم، ز تو تعبیر آن روشن شنیدم،  
  چسان تدبیر آن کردن توانیم؟ غم خلق جهان خوردن توانیم؟»  
  بگفتا: «باید ایام فراخی که ابر و نم نیفتد در تراخی  
  منادی کردن اندر هر دیاری که نبود خلق را جز کشت، کاری  
  چو از دانه شود آگنده خوشه نهندش همچنان از بهر توشه  
  چو باشد خوشه در خانه، درنگی نیارد روزگار قحط و تنگی  
  برد هر کس برای عیش تیره به قدر حاجت خود ز آن ذخیره  
  ولی هر کار را باید کفیلی که از دانش بود با وی دلیلی  
  به دانش غایت آن کار داند چو داند کار را کردن تواند  
  به من تفویض کن تدبیر این کار! که نید دیگری چون من پدیدار»  
  چو شاه از وی بدید این کارسازی به ملک مصر دادش سرفرازی  
  چو شاه از وی بدید این کارسازی به ملک مصر دادش سرفرازی  
  سپه را بنده‌ی فرمان او کرد زمین را عرصه‌ی میدان او کرد  
  به جای خود به تخت زر نشاندش به صد عزت عزیز مصر خواندش  
  چو یوسف را خدا داد این بلندی به قدر این بلندی ارجمندی،  
  عزیز مصر را دولت زبون گشت لوای حشمت او سرنگون گشت  
  دلش طاقت نیاورد این خلل را به زودی شد هدف تیر اجل را  
  زلیخا روی در دیوار غم کرد ز بار هجر یوسف پشت خم کرد  
  نه از جاه عزیزش خانه آباد نه از اندوه یوسف خاطر آزاد  
  فلک کو دیرمهر و زودکین است درین حرمان سرا کار وی این است  
  یکی را برکشد چون خور بر افلاک یکی را افکند چون سایه بر خاک