پرش به محتوا

جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/خوش است از بخردان این نکته گفتن

از ویکی‌نبشته
جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) از جامی
(خوش است از بخردان این نکته گفتن)
  خوش است از بخردان این نکته گفتن که: مشک و عشق را نتوان نهفتن!  
  اگر بر مشک گردد پرده صد توی کند غمازی از صد پرده‌اش بوی  
  زلیخا عشق را پوشیده می‌داشت به سینه تخم غم پوشیده می‌کاشت  
  ولی سر می‌زد آن هر دم ز جایی همی کرد از درون نشو و نمایی  
  گهی از گریه چشمش آب می‌ریخت به جای آب خون ناب می‌ریخت  
  به هر قطره که از مژگان گشادی نهانی راز او بر رو فتادی  
  گهی از آتش دل آه می‌کرد به گردون دود آهش راه می‌کرد  
  بدانستی همه کز هیچ باغی نروید لاله‌ای خالی ز داغی  
  کنیزان این نشانی‌ها چو دیدند خط آشفتگی بر وی کشیدند  
  ولی روشن نشد کن را سبب چیست قضاجنبان آن حال عجب کیست  
  همی بست از گمان هر کس خیالی همی کردند با هم قیل و قالی  
  ولی سر دلش ظاهر نمی‌شد سخن بر هیچ چیز آخر نمی‌شد  
  از آن جمله، فسونگردایه‌ای داشت که از افسونگری سرمایه‌ای داشت  
  به راه عاشقی کار آزموده گهی عاشق گهی معشوق بوده  
  به هم وصلت‌ده معشوق و عاشق موافق‌ساز یار ناموافق  
  شبی آمد زمین بوسید پیشش به یاد آورد خدمت‌های خویش‌اش  
  بگفت: «ای غنچه‌ی بستان شاهی! به خاری از تو گلرویان مباهی!  
  دلت خرم لبت پر خنده بادا! ز فرت بخت ما فرخنده بادا!  
  چنین آشفته و در هم چرایی؟ چنین با درد و غم همدم چرایی؟  
  یقین دانم که زد ماهی تو را راه بگو روشن مرا، تا کیست آن ماه!  
  اگر بر آسمان باشد فرشته ز نور قدسیان ذاتش سرشته  
  به تسبیح و دعا خوانم چنان‌اش که آرم بر زمین از آسمان‌اش  
  وگر باشد پری در کوه و بیشه عزایم خوانی‌ام کارست و پیشه  
  به تسخیرش عزیمت‌ها بخوانم کنم در شیشه و پیشت نشانم  
  وگر باشد ز جنس آدمیزاد بزودی سازم از وی خاطرت شاد»  
  زلیخا چون بدید آن مهربانی فسون پردازی و افسانه‌خوانی،  
  ندید از راست گفتن هیچ چاره گرفت از گریه مه را در ستاره  
  که: «گنج مقصدم بس ناپدیدست در آن گنج، ناپیدا کلیدست  
  چه گویم با تو از مرغی نشانه که با عنقا بود هم آشیانه  
  ز عنقا هست نامی پیش مردم ز مرغ من بود آن نام هم گم  
  چه شیرین است عیش تلخکامی که می‌داند ز کام خویش نامی  
  ز دوری گرچه باشد تلخ، کامش کند باری زبان شیرین ز نامش»  
  زبان بگشاد آنگه پیش دایه ز هم‌رازی بلندش ساخت پایه  
  به خواب خویشتن بیداری‌اش داد به بیهوشی خود هشیاری‌اش داد  
  چو دایه حرفی از تومار او خواند ز چاره‌سازی‌اش حیران فروماند  
  بلی این حرف، نقش هر خیال است که: نادانسته از جستن محال است!  
  نیارست از دلش چون بند بگشاد به اصلاح‌اش زبان پند بگشاد  
  نخستین گفت کاینها کار دیوست همیشه کار دیوان مکر و ریوست  
  به مردم صورت زیبا نمایند که تا بر وی در سودا گشایند  
  زلیخا گفت: «دیوی را چه یارا که بنماید چنان شکل دلارا؟  
  تنی کز شور و شر باشد سرشته معاذ الله کز او زاید فرشته»  
  دگر گفتا که: «این خوابی‌ست ناراست که کج با کج گراید، راست با راست»  
  دگر گفتا که: «هستی دانش‌اندیش برون کن این محال از خاطر خویش!»  
  بگفتا: «کار اگر بودی به دستم، کی این بار گران دادی شکست‌ام؟  
  مرا تدبیر کار از دست رفته‌ست عنان اختیار از دست رفته‌ست  
  مرا نقشی نشسته در دل تنگ که بس محکمترست از نقش در سنگ»  
  چو دایه دیدش اندر عشق، محکم فروبست از نصیحت گویی‌اش دم  
  نهانی رفت و حالش با پدر گفت پدر ز آن قصه مشکل بر آشفت  
  ولی چون بود عاجز دست تدبیر حوالت کرد کارش را به تقدیر