جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/الهی غنچهی امید بگشای!
ظاهر
الهی غنچهی امید بگشای! | گلی از روضهی جاوید بنمای | |||||
بخندان از لب آن غنچه باغم! | وزین گل عطرپرور کن دماغم! | |||||
درین محنتسرای بی مواسا | به نعمتهای خویشام کن شناسا! | |||||
ضمیرم را سپاس اندیشه گردان! | زبانم را ستایشپیشه گردان! | |||||
ز تقویم خرد بهروزیام بخش! | بر اقلیم سخن فیروزیام بخش! | |||||
دلی دادی ز گوهر گنج بر گنج | ز گنج دل زبان را کن گهر سنج! | |||||
گشادی نافهی طبع مرا ناف | معطر کن ز مشکم قاف تا قاف! | |||||
ز شعرم خامه را شکرزبان کن! | ز عطرم نامه را عنبرفشان کن! | |||||
سخن را خود سرانجامی نماندهست | وز آن نامه بجز نامی نماندهست | |||||
درین خمخانهی شیرینفسانه | نمییابم نوایی ز آن ترانه | |||||
حریفان بادهها خوردند و رفتند | تهیخمها رها کردند و رفتند | |||||
نبینم پختهی این بزم، خامی | که باشد بر کفاش ز آن باده، جامی | |||||
بیا ساقی رها کن شرمساری! | ز صاف و درد پیش آر آنچه داری! |