جامی (اورنگ هفتم خردنامه اسکندری)/چنین داد داننده، داد سخن
ظاهر
چنین داد داننده، داد سخن | ز مشکلگشای سپهر کهن | |||||
که از وضع افلاک و سیر نجوم | ز حال سکندر چنین زد رقوم | |||||
که چون صبح اقبالش آید به شام | بگیرد تر و خشک گیتی تمام | |||||
به جایی که مرگش مقدر بود، | زمین آهن و آسمان زر بود | |||||
سکندر چو آمد ز دریا برون | سپه را سوی روم شد رهنمون | |||||
همی رفت آورده پا در رکاب | چو عمر گرانمایه با صد شتاب | |||||
یکی روز در گرمگاه تموز | گرفته جهان خسرو نیمروز | |||||
به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک | چو طشتی پر از اخگر تابناک | |||||
هوایش چو آه ستمدیده گرم | ز بس گرمیاش سنگ چون موم نرم | |||||
به هر راهش از نعلهای مذاب | نشان سم بادپایان بر آب | |||||
چو تابه زمین، آتش افشان در او | چو ماهی شده مار بریان در او | |||||
سکندر در آن دشت پرتاب و تف | همی راند از پردلان بسته صف | |||||
ز آسیب ره در خراش و خروش | به تن خونش از گرمی خور به جوش | |||||
ز جوشش چو زد بر تنش موج، خون | ز راه دماغش شد از سر برون | |||||
فرو ریختاش بر سر زین زر | ز ماشورهی عاج، مرجان تر | |||||
بسی کرد در دفع خون حیله، ساز | ولی خون نیستاد از آن حیله، باز | |||||
ز سیل اجل بر وی آمد شکست | بر آن سیل رخنه نیارست بست | |||||
بر او تنگ شد خانهی پشت زین | شد از خانه مایل به سوی زمین | |||||
ز خاصان یکی سوی او رفت زود | به تدریجاش آورد از آن زین فرود | |||||
ز جوشن به پا مفرش انداختش | ز زرین سپر سایبان ساختش | |||||
به بالای جوشن، به زیر سپر | زمانی فتاد از جهان بیخبر | |||||
چو بگشاد از آن بیخودی چشم هوش | به گوشش فرو گفت پنهان سروش | |||||
که: «اینست جایی که دانا حکیم | در آنجا ز مرگ خودت داد بیم» | |||||
چو از مردن خویش آگاه شد | بر او راه امید کوتاه شد | |||||
دبیری طلب کرد روشن ضمیر | که بر لوح کافور ریزد عبیر | |||||
نویسد کتابی سوی مادرش | تسلیده جان غمپرورش | |||||
چو بهر نوشتن ورق کرد باز | سر نامه را ساخت مشکین طراز: | |||||
«به نام خداوند پست و بلند! | حکیم خردبخش بخردپسند! | |||||
هراسندگان را بدو صد امید! | شناسندگان را از او صد نوید! | |||||
بسا شهریاران و شاهنشهان | که کردند تسخیر ملک جهان | |||||
ز زین پای ننهاده بالای تخت | به تاراج آفاتشان داد رخت | |||||
یکی ز آن قبل، بنده اسکندرست | که اکنون به گرداب مرگ اندرست | |||||
سفر کرد گرد جهان سالها | ز فتح و ظفر یافت اقبالها | |||||
چو آورد رو در ره تختگاه | اجل زد بر او ره، در اثنای راه | |||||
دو صد تحفهی شوق از آن ناتوان | نثار ره بانوی بانوان! | |||||
چراغ دل و دیدهی فیلقوس | فروزندهی کشور روم و روس | |||||
نمیگویم او مهربان مادر است، | که از مادری پایهاش برتر است | |||||
از او دیدهام کار خود را رواج | وز او گشتهام صاحب تخت و تاج | |||||
دریغا: که رفتم به تاراج دهر | ز دیدار او هیچ نگرفته بهر | |||||
بسی بهر آسانیام رنج برد | پی راحتم راه محنت سپرد | |||||
ازین چشمه لیک آبرویی ندید | ز خارم گل آرزویی نچید | |||||
چو از من برد قاصد نامهبر | به آن مادر مهربان این خبر، | |||||
وز این غم بسوزد دل و جان او | شود خونفشان چشم گریان او، | |||||
قدم در طریق صبوری نهد | جزع را به رخ داغ دوری نهد | |||||
نه کوشد چو خور در گریباندری! | نه پوشد چو مه جامه نیلوفری! | |||||
نه نالد ز رنج و نه موید ز درد! | نه مالد به خاک سیه روی زرد! | |||||
چرا غم خورد زیرک هوشیار، | چو ز آغاز میداند انجام کار؟ | |||||
سرانجام گیتی به خون خفتن است | به خواری به خاک اندرون رفتن است | |||||
تفاوت ندارد درین کس ز کس | جز این کاوفتد اندکی پیش و پس | |||||
گرانمایه عمرم که مستعجل است | ز میقات سی، کرده رو در چل است | |||||
گرفتم که از سی به سیصد رسد | به هر روز ملکی مجدد رسد | |||||
چه حاصل از آن هم چو جاوید نیست | ز چنگ اجل رستن امید نیست | |||||
بود کن ز من مانده در من رسد | وز این تیره گلخن به گلشن رسد | |||||
به یک جای گیریم با هم مقام | بر این ختم شد نامهام، والسلام!» |