جامی (اورنگ هفتم خردنامه اسکندری)/چنین است در سفرهای قدیم
ظاهر
چنین است در سفرهای قدیم | ز فیثاغرس آن الهی حکیم | |||||
که چون قفل درج سخن باز کرد | جهان را گهرریز ازین راز کرد | |||||
که: «ای چون صدف جمله تن گشته گوش! | گشا یک نفس گوش حکمتنیوش! | |||||
چو گشتی شناسای یزدان پاک، | کسی گر نبشناسدت ز آن چه باک؟ | |||||
نگهدار خود را ز هر کار زشت! | که نید ز پاکان نیکوسرشت | |||||
اگر لب گشایی، به حکمت گشای! | مشو همچو بیحکمتان ژاژخای! | |||||
چو بندد شب تیره مشکیننقاب | از آن پیش کافتی ز پا مست خواب، | |||||
زمانی چراغ خرد برفروز! | ببین در فروغش عملهای روز! | |||||
که روز تو در نیک و بد چون گذشت | در اشغال روح و جسد چون گذشت | |||||
کجا گامت از استقامت فتاد | ز سر حد راه سلامت فتاد | |||||
تلافی کن آن را به عجز و نیاز! | به آمرزش از ایزد کارساز | |||||
چو باشد دو صد حاجتات با خدای، | بر ارباب حاجت مزن پشت پای! | |||||
درین پر دغا گنبد نیلگون | چو خواهی کسی را کنی آزمون، | |||||
مشو غرهی حسن گفتار او! | نظر کن که چون است کردار او! | |||||
بسا کس که گفتار او دلکش است | ولی فعل و خویاش همه ناخوش است | |||||
مکن بیش دندان بر آن طعمه تیز! | که ناخورده یک لقمه، گویند: خیز!» |