جامی (اورنگ هفتم خردنامه اسکندری)/فلاطون که فر الهیش بود
ظاهر
فلاطون که فر الهیش بود | ز دانش به دل گنج شاهیش بود، | |||||
گشاد از دل و جان یزدانشناس | زبان را به تمهید شکر و سپاس | |||||
که: «ای اولین تخم این کشتزار! | پسین میوهی باغ هفت و چهار! | |||||
به پای فراست بر آگرد خویش! | به چشم کیاست ببین کرد خویش! | |||||
به کوی وفا سست اساسی مکن! | ببین نعمت و ناسپاسی مکن! | |||||
به نعمت رسیدی، مکن چون خسان | فراموش از انعام نعمترسان | |||||
ز بس میرسد فیض انعام ازو | برد بهره هم خاص و هم عام ازو | |||||
مکن اینهمه فکر دور و دراز! | پی آنچه نبود به آنات نیاز | |||||
متاعی است دنیا، پی این متاع | مکن با حریصان گیتی نزاع! | |||||
جهانی شده زین بتان خاکسار | بتان را به آن بتپرستان گذار! | |||||
به عبرت ز پیشینیان یاد کن! | دل از یاد پیشینیان شاد کن! | |||||
مکن همنشینی به هر بدسرشت! | که گیرد ازو طبع تو خوی زشت | |||||
چو دشمن به دست تو گردد اسیر، | از او سایهی دوستی وامگیر! | |||||
شه آن دان! که رسم کرم زنده کرد | صد آزاد را از کرم بنده کرد | |||||
دلت را به دانشوری دار هوش! | چو دانستی، آنگاه در کار کوش! | |||||
به هر کس ره آشنایی مپوی! | ز هر آشنا روشنایی مجوی! | |||||
مگو، تا نپرسد ز تو نکتهجوی! | چو پرسد، تامل کن، آنگه بگوی! | |||||
مگو راستی هم که صاحب خرد | به روی قبولش نهد دست رد! | |||||
چرا راستی گوید آن راست مرد | که باید به صد حجتاش راست کرد؟» |