جامی (اورنگ هفتم خردنامه اسکندری)/عجب اژدهایی ست کلک دو سر
ظاهر
عجب اژدهایی ست کلک دو سر | که ریزد برون گنجهای گهر | |||||
کند اژدها بر در گنج، جای | ولی کم بود اژدها گنجزای | |||||
شد آن اژدها، گنج در مشت تو | بر او حلقه زد مار انگشت تو | |||||
چه گوهر فشاناند این گنج و مار | که شد پرگهر دامن روزگار | |||||
زهی طبع تو اوستاد سخن! | ز مفتاح کلکت گشاد سخن | |||||
سخن را که از رونق افتاده بود | به کنج هوان رخت بنهاده بود، | |||||
تو دادی دگر باره این آبروی | کشیدی به جولانگه گفت و گوی | |||||
که این مال و جاه ارچه جانپرورست، | کمال سخن از همه بهترست | |||||
ز من این هنر بس که جان کاستم | به نقش حقایق، دل آراستم | |||||
بر این نخل نظمی که پروردهام | به خون دلاش در بر آوردهام | |||||
مصیقل شد آیینهسان سینهام | دو عالم مصور در آیینهام | |||||
زبان سوده شد زین سخن، خامه را | ورق شد سیه زین رقم، نامه را | |||||
چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس | چو باشد، ز گوینده یک حرف بس!» | |||||
همان به که در کوی دل ره کنیم | زبان را بدین حرف، کوته کنیم | |||||
حیات ابد رشح کلک تو باد! | نظام ادب نظم سلک تو باد! |