جامی (اورنگ هفتم خردنامه اسکندری)/سکندر که گنجینهی راز بود
ظاهر
سکندر که گنجینهی راز بود | در گنج حکمت بدو باز بود | |||||
ز حکمت بسا گوهر شبفروز | کز او مانده پیداست بر روی روز | |||||
بیا گوش را قائد هوش کن | وز آن گوهر آویزهی گوش کن | |||||
چو داری دل و هوش حکمت گرو | بکش پنبه از گوش حکمتشنو! | |||||
ارسطو کش استاد تعلیم بود | بدو نقد خود کرده تسلیم بود | |||||
بدو گفت روزی که: «این خردهجوی! | به دانش ز اقران خود برده گوی! | |||||
... شد اکنون یقینم درست | که این جامه بر قامت توست و چست | |||||
به تاج کیانی شوی سربلند | ز تخت جم و ملک او بهرهمند» | |||||
همی بود دایم به فرهنگ و رای | به تعظیم استاد کوشش نمای | |||||
کسی گفت:«چونی چنین رنجبر | به تعظیم استاد بیش از پدر؟» | |||||
بگفتا: «زد این نقش آب و گلم | وز آن تربیت یافت جان و دلم | |||||
از این شد تن من پذیرای جان | وز آن آمدم زندهی جاودان | |||||
از این بهر گفتن زبانور شدم | وز آن در سخن کان گوهر شدم | |||||
از این پا گشادم ز قید عدم | وز آن رو نهادم به ملک قدم» | |||||
چه خوش گفت روزی که: «قول حکیم | بود آینه، پیش مردم کریم | |||||
که بیند در او سیرت و خوی را | بدانسان که در آینه، روی را | |||||
خرد را اثر در دل عاقلان | فزون باشد از تیغ بر جاهلان | |||||
بماند مدام آن اثر در ضمیر | شود این به یک چند درمانپذیر | |||||
چو مجرم شود از گنه عذرخواه | گنهدان تغافل ز عذر گناه! | |||||
توان زندگان را فکندن ز پای | ولی کشته هرگز نخیزد ز جای | |||||
فراوان همی بخش و کم میشمار! | ز منت نهادن همی کن کنار!» |